خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

داستان یک کاش

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

دارم داستانی می‌نویسم. داستانی که در آن مرد داستان، زن داستان را دوست دارد ولی نمی‌تواند این موضوع را به او بگوید. مرد این داستان همیشه محذوریت‌های خودش را دارد، حتی اگر شخصیت یک داستان عاشقانه باشد. نوشته‌ام که زن داستان هم مرد داستان را دوست دارد. داستان است دیگر ... و من هم نویسنده‌اش هستم؛ می‌خواهم مرد داستانم را دوست داشته باشد. باید بنویسم که زن داستان هم نمی‌تواند به مرد داستان بگوید که دوستش دارد. او هم محذوریت‌هایی دارد لابد. کاش محذورها لحظه‌ای امانشان می‌دادند برای چند کلام واژه‌ی عاشقانه. هرچند نویسنده منم، ولی این‌ها دیگر دست من نیست. من فقط می‌توانم مرد داستانم را وابدارم که با زن داستان قراری ترتیب دهند، بعد هردو بروند سر قرار و دقایقی یا حتی ساعاتی چند، حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، از هرچیزی جز دوست داشتن. بعد دوباره هر کدام برگردند سر جای خودشان. آخرش مرد داستان به خودش می‌گوید کاش می‌شد بهش می‌گفتم که چقدر دوستش دارم. زن داستان هم به خودش می‌گوید کاش می‌دانست چقدر دوستش دارم. داستان لابد همین‌جا باید تمام شود ولی مرد داستان سمج‌تر از این حرف‌هاست. دوباره زنگ می‌زند به زن داستان و ترتیب قرار دیگری را می‌دهد. بهانه‌ی دیدار هم می‌شود داستان جدیدی که مرد دارد می‌نویسد. قرار می‌گذارند زن در تمام کردن داستان به مرد کمک کند. ماجرای داستان درباره‌ی مردی است که زنی را دوست دارد ولی نمی‌تواند این را به او بگوید، و البته داستان طوری نوشته شده که زن این داستان هم مردش را دوست دارد، هرچند او هم نمی‌تواند این را به او بگوید.

نمی‌دانم آخر قصه چه می‌شود. فعلاً همین‌قدر می‌دانم که مرد نیم‌ساعت زودتر سر قرار رسیده، دفتر و دستکش را جلویش پهن کرده و تندتند دارد می‌نویسد. هر سی ثانیه یک‌بار به ساعتش نگاه می‌کند و سرعت نوشتنش را بیشتر. فکر می‌کنید وقتی زن داستان، مرد داستان را ببیند چه می‌گوید؟ یعنی آخرش چه می‌شود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این کافه از آن‌چه فکرش را می‌کردم شلوغ‌تر است و مجال تمرکز برای نوشتن نمی‌دهد و می‌دانم که منتظرم زن داستان از در کافه داخل شود تا داستان جدیدم را نشانش دهم. کاش می‌شد بدون این داستان‌بافی‌ها حرفم را به او بزنم، ولی می‌دانید که ... من هم محذوریت‌های خودم را دارم. ... بالاخره وارد کافه شدی. کاش داستانم را خوب تمام کنی.

۹۵/۰۸/۰۹

نظرات  (۱۶)

۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۴ کمی خلوت گزیده!
وای چه داستان تو داستانی شد...
چی شد بالاخره؟ کی به کیه؟
پاسخ:
تقصیر این نویسنده هست!
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۹ فاطمه نظریان
خیلی خوب بود.

بعید میدانم اگر مردِ داستان داستانش را خوب شروع کرده باشد، زن داستان خوب تمامش نکند.
پاسخ:
لطف دارید.
:)
همه‌ش‌م لو ندین. :))
فضای مجازی امن نیست. :))

من نمی‌تونم هیچ‌وقت سر در بیارم که چرا یه مرد نباید بتونه بگه؟ (فارغ از احساس زن) طوری که انگار حتی حاضره از دستش بده. این چه‌جور دوست‌داشتنی می‌شه اون‌وقت؟ من این و نمی‌فهمم. تو واقعیت هم. ممکنه باعث بشه زن دلسرد شه. و حتی اگر هم برگرده فکر کنه حضورش برای اون شخص باری به هر جهت بوده که کاری نکرده. بد می‌گم؟
به قول شاعر:
آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟...



پاسخ:
این الان داستانه‌ها! اتوبیوگرافی نیست، یه وقت اشتباه نشه.

به هزار و یک دلیل ؛-)
خیلی قضیه پیچیده است. نمی‌شه برای همه‌ی موقعیت‌ها یه نسخه پیچید.
می‌دونم اتوبیوگرافی نیست.
سوال من خارج از داستان بود به خاطر همین هم نوشتم " تو واقعیت هم". معلوم نبود؟
چون به این مطلب نزدیک بود این سوال برام پیش اومد. خواستم دیدگاه یه مرد رو بدونم. درسته که اتوبیوگرافی نیست ولی قطعا دیدگاهی در موردش دارید که می‌خواهید مطرحش کنید.هوم؟
پاسخ:
هر مردی ممکنه برای نگفتن این موضوع دلیل خاص خودشو داشته باشه. ولی حس می‌کنم از دو حالت خارج نیست: یا مرد یه ملاحظه‌ی اخلاقی داره که باعث میشه نگه، یا می‌ترسه. در حالت اول ممکنه از لحاظ افتصادی توان تشکیل زندگی رو نداشته باشه، یا حس کنه زن با او خوشبخت نمیشه، یا زوج مناسبی برای هم نیستن و ... . در حالت دوم هم شاید حس کنه گفتن چنین موضوعی براش خیلی سنگینه، یا امیدواره زن خودش به یه نحوی متوجه بشه، یا می‌ترسه از واکنش زن و ... .
هاهاها! الان فهمیدم. نه اتفاقا به خاطر داستان گفتم فضای مجازی امن نیست. :)) قانون کپی رایت نداریم که. :))
پاسخ:
آها، می‌ترسید شاهکارهای منو به اسم خودشون جا بزنن؟ اشکالی نداره، بذارین راحت باشن. من که دنبال چاپ نوشته‌هام نیستم. فقط از دار دنیا چشمم به نوبل ادبیات بود که اونم بعد از باب دیلن از چشمم افتاد! :))
روش هوش‌مندانه‌ای بود. خواستن و محذوریت خلّاقیت می‌آورد.

ولی برای من هم قضیّه‌ی محذوریت شخصیت مرد جدّی‌تر است. منکر و منتقدش نیستم. اتّفاقاً برایم آشناست و می‌فهمم‌اش. مخاطب دوست دارد داستان "هزار و یک دلیل" را هم بخواند.

پاسخ:
کلاً این نویسنده‌ها معمولاً گرگ و بلا هستن!

مخاطب باید صبور باشه، شاید نویسنده داستان «هزار و یک دلیل» رو هم بعداً نوشت. :)
پاشو پسر همت کن و دهنت رو باز کن بزار حرف دلت بباد بالا و به گوش طرفت برسه! آخه چط شده پسر؟ حواست کجاست؟ تا بیایی یک دو کنی یکی دیگه گذاشته تو چهار و جلدی دختر رو طور زده و رفته! زن هم از مرد دل گنده و حریف روزگار خوشش میاد نه مافنگی و خجالتی! حالا هی بگو دلیل خودش دلیل خودش! اصن من نمیدونم کی این تخم لق رو تو دهن شما شکونده که هی سر هر زپرتی تون میگید دلیل خودش رو داره! ای مرده شور خودش و دلیلش رو ببره! بابا یالله از دست میدیشا؟ حالا بگو اتو بیو نیست و داستانه. از ما گفتن!
پاسخ:
ای بابا! چه وضعی شد! :)))
حالا که اینطوری شد:
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۵ حمید ساسانی
ربط و نسبتِ محذورات و لذت، ایستگاهِ مناسبی برای تأمل ورزیه. بی دلیل نیست داستانهایی که محذورات عاشق و معشوق فراوان است، ماندگار می شوند. 
هر چه دسترس ناپذیرتر، لذت بیشتر.

مسئله این است: محذورات واقعی اند یا توهمی؟
پاسخ:
نسخه ای از همون دعوای قدیمی عقل و عشقه.

محذورات حتی اگه «واقعاً» توهمی باشند، برای خودِ شخصِ متوهم، واقعی اند.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۱ حمید ساسانی
خودِ شخصِ متوهم لطفاً سعی اش رو بکنه. واقعیت منتظره. وقت تنگه!
پاسخ:
حمید :))
بازم جای شکرش باقیه که احمد اینجا رو نمی خونه! وگرنه تا الآن شیرینی شو هم ازم گرفته بود! :))
۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۹ حمید ساسانی
:))))
افشاگری ها خواهم کرد.
پاسخ:
نه حمید! این کارو با من نکن! :)))
"من که دنبال چاپ نوشته‌هام نیستم."
اشتباه می‌کنید. باید برای کارتون ارزش قائل باشید. و اگر قابلیتش رو داشته باشه حتما منتشرش کنید.
هر چند من خود داستان رو نخونده‌م انقدری که نوشتید به نظرم ایده‌ی جالبی بود.
موفق باشید.
پاسخ:
داستان خود این پسته، داستان نویسنده ای که داره داستانی می نویسه و داره برای مخاطب داستانشو تعریف میکنه. داستان دیگه ای در کار نیست. البته قبول دارم که خیلی سر و شکل داستان نداره، ولی خب همین بود.
راستش من خودمو به چشم یه داستان نویس نگاه نمی کنم. البته دوست دارم یه زمانی حرفه ای دنبالش کنم ولی تاحالا که فرصتشو نداشته ام، برای همین هم فکر نمی کنم چیزایی که می نویسم چه از نظر محتوایی و چه از نظر تکنیکی چیزایی باشه که ارزش چاپ شدن داشته باشه. به هر حال، شما لطف دارید، ممنونم.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۴ میثم علی زلفی
سلام
جالب بود
از داستانت یاد این شعرم افتادم
fetrateelahi.blog.ir/post/126
پاسخ:
سلام
جالب بود. ممنونم.
اِ اِ اِ ؟!!!!!! نگاش کن نشسته یه کاره داره داستان تعریف میکنه! بابا یالله ! برو شیراز تا دیر نشده، بگو مامان پری و بابا علی حکم آخر رو رو کنند جون داداش !
پاسخ:
حالا شما اینقدر حرص نخور، برای سلامتی‌ات خوب نیست تو این سن و سال!
مطمئنید مرد این داستان شخص نویسنده ی این وبلاگ نیست؟؟؟:)
گاهی خیلی زود دیر میشه پس یه کم عجله کردن و دل به دریا زدن و ریسک کردن هم چیز بدی نیست:)
گفتنی رو باید گفت:)
ولی بسی داستان جالبی بود.
موفق و مانا باشید
یاعلی
پاسخ:

واقعاً نمی‌دونم چرا همچین تصوری برای بعضی از خواننده‌ها ایجاد شده. از یه طرف امیدوار می‌شم که شاید نحوه‌ی روایتم طبیعی جلوه کرده و باورپذیر، از طرف دیگه شرایط فعلی‌ام شبیه به شرایط مرد داستان‌نویس نیست و دوست ندارم سوء تفاهم ایجاد بشه. البته این رو می‌پذیرم که هر نوشته‌ای به نحوی به تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده‌اش مربوط می‌شه، ولی هیچ لزومی نداره که نویسنده در هنگام نوشتن نوشته‌اش دقیقاً در حال تجربه کردن اون چیزی باشه که می‌نویسه.
فکر نمی‌کنم وبلاگ رسانه‌ای باشه که مخاطبش مجبور باشه محتوای اونو واقع انگارانه بخونه. (درباره‌ی این موضوع چیزی قبلاً نوشته بودم که منتشر خواهم کرد.) و برای اینکه خیلی هم مرموزانه منبر نرفته باشم اینطوری این پاسخ رو تموم می‌کنم که بله، من هم زمانی در زندگی‌ام مستقیماً درگیر این موضوع بوده ام (و لابد درگیری‌ام به نحو غیرمستقیم ادامه داره که درباره‌اش داستان نوشته‌ام) ولی واکنشم شباهت چندانی به واکنش مرد داستان نویس نداشت.

خب منم فقط احتمال دادم.:))
ولی خیلی خوب روایت کرده بودید جوری که تصور کردم شاید تجربیات شخصی باشه:)
یاعلی
پاسخ:
ممنون، لطف دارید.
گم نشیم این وسط صلوات
پاسخ:
کلاً خدا کنه گم نشیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی