داستان یک کاش
دارم داستانی مینویسم. داستانی که در آن مرد داستان، زن داستان را دوست دارد ولی نمیتواند این موضوع را به او بگوید. مرد این داستان همیشه محذوریتهای خودش را دارد، حتی اگر شخصیت یک داستان عاشقانه باشد. نوشتهام که زن داستان هم مرد داستان را دوست دارد. داستان است دیگر ... و من هم نویسندهاش هستم؛ میخواهم مرد داستانم را دوست داشته باشد. باید بنویسم که زن داستان هم نمیتواند به مرد داستان بگوید که دوستش دارد. او هم محذوریتهایی دارد لابد. کاش محذورها لحظهای امانشان میدادند برای چند کلام واژهی عاشقانه. هرچند نویسنده منم، ولی اینها دیگر دست من نیست. من فقط میتوانم مرد داستانم را وابدارم که با زن داستان قراری ترتیب دهند، بعد هردو بروند سر قرار و دقایقی یا حتی ساعاتی چند، حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، از هرچیزی جز دوست داشتن. بعد دوباره هر کدام برگردند سر جای خودشان. آخرش مرد داستان به خودش میگوید کاش میشد بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم. زن داستان هم به خودش میگوید کاش میدانست چقدر دوستش دارم. داستان لابد همینجا باید تمام شود ولی مرد داستان سمجتر از این حرفهاست. دوباره زنگ میزند به زن داستان و ترتیب قرار دیگری را میدهد. بهانهی دیدار هم میشود داستان جدیدی که مرد دارد مینویسد. قرار میگذارند زن در تمام کردن داستان به مرد کمک کند. ماجرای داستان دربارهی مردی است که زنی را دوست دارد ولی نمیتواند این را به او بگوید، و البته داستان طوری نوشته شده که زن این داستان هم مردش را دوست دارد، هرچند او هم نمیتواند این را به او بگوید.
نمیدانم آخر قصه چه میشود. فعلاً همینقدر میدانم که مرد نیمساعت زودتر سر قرار رسیده، دفتر و دستکش را جلویش پهن کرده و تندتند دارد مینویسد. هر سی ثانیه یکبار به ساعتش نگاه میکند و سرعت نوشتنش را بیشتر. فکر میکنید وقتی زن داستان، مرد داستان را ببیند چه میگوید؟ یعنی آخرش چه میشود؟ نمیدانم. فقط میدانم که این کافه از آنچه فکرش را میکردم شلوغتر است و مجال تمرکز برای نوشتن نمیدهد و میدانم که منتظرم زن داستان از در کافه داخل شود تا داستان جدیدم را نشانش دهم. کاش میشد بدون این داستانبافیها حرفم را به او بزنم، ولی میدانید که ... من هم محذوریتهای خودم را دارم. ... بالاخره وارد کافه شدی. کاش داستانم را خوب تمام کنی.