مهدی یک: مهدی، اگه یه نفر بهت بگه دیگه تا آخر عمر عاشق نمیشی، چیکار میکنی؟ ناراحت میشی؟
مهدی دو: نه بابا، ناراحت واسه چی؟ با خیال راحت میشینم زندگیمو میکنم.
یک: حس نمیکنی بدون عشق یهچی تو زندگیت کمه؟ جای چیزی خالی نیست؟
دو: نه. همهچی سر جاشه و تحت کنترل. اصلاً این حرفا دیگه از من و تو گذشته. عاشق بشم که چی بشه؟
یک: نمیدونم. بهنظرم عاشقی خودش میتونه یه هدف باشه. شاید نباید بهعنوان یه وسیله بهش نگاه کرد.
دو: هدف؟! عشق مگه چیه؟ یهسری واکنش شیمیایی تو مغزه. دیالوگ آل پاچینو در وکیلمدافع شیطان رو که یادت نرفته؟ «از نظر بیوشیمیایی هیچ فرقی با خوردن مقدار زیادی شکلات نداره.»
یک: من راستش مخالفتی با این دیدگاه ندارم. ولی به نظرم تجربهی عشق رو نباید برای همهی آدمها یکسان تلقی کرد. هرکسی چیزی که تجربه کرده رو داره گزارش میکنه. من نمیتونم به کسی که فکر میکنه تجربهی عشقش مثل تجربهی شکلات خوردنه بگم: «نه، اشتباه میکنی؛ تو داشتی یه چیز خیلی متعالی رو تجربه میکردی»، همونطوری که نمیتونم قبول کنم کسی چیزی که فقط من تجربهاش کردهام رو به شکلات خوردن تشبیه کنه. بعضیها عشقشون شکلاتیه، واسه بعضیها یه طعم دیگه داره.
دو: واسه تو چه طعمی داشت؟
یک: مزهی شراب میداد.
دو: تو مگه میدونی شراب چه مزهای داره؟
یک: نه.
دو: پس چی میگی؟!
یک: خب من طعم بقیهی چیزها رو چشیدهام، مزهی اونها نمیداد. برای همین گفتم شراب.
دو: تو طعم ادرار رو هم نچشیدی. چرا نگفتی طعم ادرار میداد؟
یک: خب فکر کنم من از تو کمی رمانتیکترم!