خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱۶۶ مطلب با موضوع «مزخرفات» ثبت شده است

بازگشت ترامپ به کاخ سفید از زوایای مختلف فاجعه‌بار است ولی چیزی در آن دلم را خنک می‌کند: اینکه دموکرات‌ها فکر می‌کردند با حمایت بی‌قید و شرط از اسرائیل انتخابات را می‌برند. بنابراین، دست نتانیاهو را باز گذاشتند که هر جنایتی بکند و آن جانی هم چیزی کم نگذاشت. حتی در آمریکا هم نگذاشتند اعتراض به اسرائیل گسترده شود و با نیروی پلیس دانشجوها را از کف دانشگاه‌ها جمع کردند. خوب است که حالا نتیجه‌ی عملشان را ببینند.

صبح که بیدار شدم تلفنم را چک کردم دیدم دوستانم نوشته‌اند که ترامپ برده، اولین چیزی که یه ذهنم رسید داستان عمر سعد بود که به امید رسیدن به حکومت ری در کربلا جنایت کرد و در نهایت گندم ری را ندید. 

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۳

چند روزی را از سر کارم مرخصی گرفته‌ام که مقاله‌ای را تمام کنم. روزها می‌روم کتابخانه برای خواندن و نوشتن. قبل‌ترها هم گاهی می‌رفتم ولی معمولاً آخر هفته‌ها بود و برای یکی دو روز. این چند روزِ پشت‌به‌پشت ولی حسابی دارد خوش می‌گذرد که تازه این هفته سال تحصیلی هم شروع شده و دانشگاه غلغله است. دانشگاه و دانشجوها را می‌بینم و خاطرات پنج سال پیش، روزهای اولی که پایم را در این دانشگاه می‌گذاشتم، جلوی چشمم رژه می‌روند. گاهی به خود می‌آیم که دانشجوهای جدید سن‌شان نصف من است و مرا دیگر چه به اول مهر؟! بعد پیش خودم می‌گویم که سن فقط عدد است و زندگیِ این‌ها را با زندگی خودم نباید مقایسه کنم و از این قسم لاطائلات که نه خدا را خوش می‌آید و نه بنده‌ی خدا را. برای تلطیف فضای ذهنی معمولاً بعدش متذکر می‌شوم که حافظ هم که سر پیری می‌گفت «عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام»، گرچه از خرقه‌ی آلوده‌ی خود شرمش می‌آمد ولی نهایتاً «جامه قبا» به خرابات می‌رفت و خلاصه همین چند روز هم غنیمت است و بهتر از هیچ.

امروز مدیر گروه فلسفه ایمیل زده که فلان روز قرار است با دانشجوهای جدید برویم کافه و تو هم به عنوان دانشجوی قدیمی و دوست دپارتمان فلسفه دعوتی. دلتنگ‌تر شدم برای روزهای دانشجویی.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳

شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم
ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود
شیخ بهایی

 

حدود ۵ سال است که خارج از کشورم زندگی می‌کنم و در این مدت این اتفاق‌ها افتاده: آبان ۹۸ و کشته شدن صدها نفر، ترور سلیمانی، حمله به عین‌الاسد، شلیک به هواپیما و سه روز دروغ‌گویی، رد صلاحیت‌های گسترده در انتخابات ۱۴۰۰، رئیس جمهور کردن ابراهیم رئیسی، کشتن مهسا امینی، جنبش زن، زندگی، آزادی و کشته شدن صدها نفر، حمله‌ی اسرائیل به کنسولگری دمشق، حمله‌ی ایران به اسرائیل و جواب خفیف اسرائیل و در نهایت کشته شدن ابراهیم رئیسی در حادثه‌ی هلیکوپتر. رئیس‌جمهور شدن پزشکیان بعد از ۵ سال اولین خبر خوبی است که از کشورم می‌شنوم و حس می‌کنم حتی آنقدری نا ندارم که خوشحالی کنم. حس کسی را دارم که از خطر مرگ نجات یافته ولی همچنان در شوک مانده.

انگلیسی‌زبان‌ها اصطلاحی دارند برای انچام دادن کار با ریسک زیاد؛ می‌گویند فلانی روی یخ نازک راه می‌رود. این تا اطلاع ثانوی وضعیت مسعود پزشکیان است و متأسفانه بسیار محتمل است که آن «اطلاع ثانوی» همزمان با شکستن یخ مخابره شود. بدون اغراق، کار او سخت‌ترین کار دنیاست، ولی فکر می‌کنم اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد هم‌اوست. اگر کار بزرگ ذوالقرنین این بود که بین مردمش و قوم یأجوج و مأجوج دیوار بکشد، مأموریت غیرممکن پزشکیان این است قوم یأجوج هسته‌ی سخت نظام و قوم مأجوج اپوزیسیون را رام کند و بین‌شان پل بزند.

واقعیت این است که همه‌ی سرمایه‌ها تمام شده و دست پزشکیان خالی است؛ هرچه بود خرج شد؛ دیگر نه پولی مانده و نه اعتبار و آبرویی. آیا او می‌تواند یک جامعه‌ی زخم‌خورده و تکه‌پاره شده را به قافله‌ی تمدّن بشری برگرداند؟ سخت امیدوارم.

۲ نظر ۱۶ تیر ۰۳

جمهوری اسلامی در ابتدای شکل‌گیری‌اش حکومتی بود برآمده از یک انقلاب مردمی و با مقبولیت حداکثری. پس از مدتی، چنان‌که افتد و دانی، مقبولیتش به‌تدریج کم و کم‌تر و در نهایت ناچار شد برای اثبات مقبولیتش به خود و دیگران، دست‌به‌دامن آمار شود—از همه مهم‌تر آمار شرکت‌کنندگان در انتخابات. هرچه می‌گذشت، هراس حکومت از خطرهای داخلی و خارجی بیش‌تر و بیش‌تر، اعتماد به نفسش کم‌تر و کم‌تر و وابستگی‌اش به آمار شرکت‌کنندگان به‌عنوان مهم‌ترین برهان مقبولیتش شدیدتر می‌شد تا جایی که انتخابات برایش تبدیل به امری هویتی و حیثیتی شد. به این صورت، نظام سیاسی ما به‌علّت ماهیتِ ذات‌گرای تفکرش، یک کنش شهروندی معمولی را برای خودش تبدیل به یک امر ناموسی کرد.

در این میان، اپوزیسیون جمهوری اسلامی، بدون کوچک‌ترین ایده و نظریه‌ای برای مبارزه، تنها کاری که برای مقابله به عقلش می‌رسید و از دستش برمی‌آمد این بود که «امر ناموسی» نظام را «امر بی‌ناموسی» جا بزند. به این صورت، در بزنگاه هر انتخابات، شهروند مخالف نظام میان دو گزینه قرار داده می‌شد: یا به خون کشته‌شدگان و جان زندانیان و ... خیانت کند (مرتکب بی‌ناموسی شود) و به امید بهتر شدن شرایط زندگی‌اش رأی دهد، یا انسانی وارسته، منزّه، و اخلاقی باقی بماند و در روز جمعه‌ی انتخابات از خانه‌اش بیرون نرود. به این ترتیب، اپوزیسیونِ «سکولار» جمهوری اسلامی، رأی دادن را ارتکاب به گناه کبیره، و «پاک بودن شناسنامه» را تبدیل به مهم‌ترین نشانه‌ی ثباتِ قدم سیاسی و اغوا نشدن در برابر فریب‌های حکومت و اصلاح‌طلبانش کرد. در یک هماوردی مضحک، مشارکت در انتخابات که از نظر حکومت دینی واجب اعلام شده بود، به‌فتوای «مراجع تقلید سکولار» حرام اعلام و مُهر شناسنامه تبدیل به لکه‌ی ننگ شد؛ شرکت‌کننده در انتخابات همواره تردامن و مسئول وضع موجود و آن‌که شرکت نکرده بود، منزّه از هر خطا و مسئولیتی، با استناد به شناسنامه‌ی سفیدش، بصیرتش را به رخ می‌کشید. بساط انتخابات که جمع می‌شد، دیگر نه جمهوری اسلامی و نه اپوزیسیونش جواب سلام کسی را نمی‌داد.

گذشت و گذشت، تا اینکه جمهوری اسلامی بالاخره بر ترسش غلبه کرد و با بریدن بند ناف صندوق رأی، هویتش را از مقبولیت عمومی جدا کرد. در آن سمت، اپوزیسیون هنوز هیچ ایده‌ای جز رأی ندادن ندارد. طرفه آن‌که سخت مشغول به بازی در زمین حریف است، درحالی‌که، حریف سال‌هاست دیگر در آن زمین بازی نمی‌کند. جنگ سختی بین دن‌کشیوت و آسیاب بادی در گرفته: اپوزیسیون، به‌ناچار و از سر استیصال، در خانه‌ی حریف، با خودش بازی می‌کند و به خودش گل می‌زند.

۱ نظر ۲۷ خرداد ۰۳

در این جایی که کار می‌کنم، تقریباً هر ماه کارمندانی که اهل یک کشور هستند برنامه‌ای برگزار می‌کنند و درباره‌ی کشور و فرهنگشان توضیح می‌دهند. مثلاً کارمندانی که از غنا آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ غنا صحبت می‌کنند و کارمندانی که از اوکراین آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ اوکراین و قس علی هذا. این برنامه‌ها در وقت استراحت ناهار برگزار می‌شود و به‌عنوان «ناهار و یادگیری». هر کسی ناهارش را می‌آورد و می‌نشیند و هم‌زمان که به حرف‌ها گوش می‌دهد غذایش را هم می‌خورد. چند وقت پیش نوبت همکاران افغانستانی بود که درباره‌ی فرهنگ و کشورشان صحبت کنند. از قضا، تعداد همکاران افغانستانی‌مان نسبتاً زیاد است چون بعد از سقوط دولت قبلی، پناهده‌های زیادی از آن کشور به کانادا آمده‌اند.

وارد سالن برای شنیدن ارائه شدیم و دیدیم چند میز چیده‌اند و انواع و اقسام غذاهای محلی را روی آن گذاشته‌اند. از کل یک ساعت برنامه، حدود ۵ دقیقه به توضیح چند فکت جمعیتی و جغرافیایی راجع به افغانستان گذشت و بعدش هم گفتند بفرمایید ناهار! کل برنامه همین بود. بعداً و پس از صحبت با چند نفر از همکاران افغانستانی دوزاری‌ام افتاد که به‌خاطر اختلافات قومی-قبیله‌ای، امکان توضیحات بیشتر راجع به کشورشان را نداشته‌اند؛ چون هرچه می‌گفته‌اند با اختلاف نظر بین خودشان مواجه می‌شده‌. بنابراین، بهترین راه را در این دیده‌اند که هرکسی غذایش را درست کند و بیاورد و به‌جای حرف زدن راجع به افغانستان، همکاران را با خوردن غذاهای محلی سرگرم کنند.

این نشان می‌دهد که در میان خواهران و برادران افغانستانی، هنوز چیزی به اسم هویت ملّی پا نگرفته و آن‌ها اوّلاً خودشان را هزاره، پشتون، تاجیک و ... می‌بینند و نه افغانستانی. طرفه آن‌که حتی در پاسخ به این سؤال که آیا ما باید به آن‌ها «افغان» بگوییم یا «افغانستانی» هم اختلاف نظر داشتند.

این دیدگاه قومی یا امّی البته که منحصر به افغانستان نیست. این دیدگاهی است که جمهوری اسلامی بر اساس آن ۴۵ سال حکومت کرده. بنا به این دیدگاه، فلان «مستضعف»‌ در لبنان و یمن و ونزوئلا خودی است، و فلان روشنفکر، هنرمند، یا شهروند ایرانی ناخودی. بنا به این تفکر، دعوا بین امّت اسلام و امّت کفر است؛ یا بین ولایت خدا و ولایت شیطان و از این گونه رطب و یابس‌ها.

متأسفانه این دیدگاه امّی در شدید و غلیظ‌ترین مخالفان جمهوری اسلامی بازتولید شده. می‌بینیم که پس از بمب‌گذاری در کرمان و کشته شدن ده‌ها «هم‌وطن»،  نه‌تنها بعضی از ایرانی‌ها خم به ابرو نمی‌آورند، که متلک می‌اندازند و با «کتلت» جمله‌سازی می‌کنند. چرا این‌طور است؟ چون جمهوری اسلامی موفق شده ساختار فکری‌اش را به اپوزیسیونش دیکته کند. مخالف بی‌خرد ج.ا. به خیال خود دارد با مزه‌پرانی راجع به قاسم سلیمانی و کشته‌شده‌های کرمان با حکومت می‌جنگد، درحالی‌که عملاً در زمینی بازی می‌کند که قواعدش را جمهوری اسلامی برایش ترسیم کرده: یک دعوای قومی-قبیله‌ای که ایران و منافع مردمش کم‌ترین مدخلیتی در آن دعوا ندارد.

مبارزه‌ی واقعی با جمهوری اسلامی، مبارزه با تفکر و روش‌اش است و نه مبارزه با سیاست‌مداران فاسد و فرتوتش. آن مخالف‌خوانِ نافهمی که طریقِ مبارزه‌اش طابق النعل بالنعل از فکر و روش امّی این حکومت کپی شده، جز خودش با کسی مبارزه نمی‌کند.

صدای خنده‌های یواشکی پس از حادثه‌ی کرمان از هزار صدای جیغ ترسناک‌تر است و نوید فراگیری فاشیسم و فروپاشی اخلاقی را می‌دهد. اگر فکر می‌کنیم بزرگ‌ترین مشکل ما جمهوری اسلامی است کور خوانده‌ایم. این حکومت بالاخره یا به خواست مردمش تن می‌دهد یا روزی به‌نحوی از بین خواهد رفت. آن‌ روز ولی اگر این دیدگاه امّی بین‌مان غالب باشد همچنان روز خوش نخواهیم دید.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۲

 

 

«ع» از آدمی حرف می‌زد که خوبی‌هایش بعد از مرگش برای اطرافیانش روشن شده. آن مرد از قضا در روز عاشورا می‌میرد و دسته‌ی عزاداری امام حسین می‌روند سر قبرش و برایش سینه می‌زنند. «ع» این‌ها را می‌گفت انگار که واقعاً اتفاق‌های مهمی باشند–این‌که روز عاشورا بمیری و دسته‌ی عزاداری به‌طور ویژه‌ای سر قبرت سینه بزنند.

به این فکر افتادم که چطور ممکن است بتوانم این ماجرا را برای آدم‌های اطرافم در کانادا نقل کنم که معنایی داشته باشد. البته که همیشه می‌توان اول یا آخر داستان این جمله را اضافه کرد که «این‌ها در یک زمینه‌ی مذهبی برای آدم‌های مذهبی مهم است.» ولی با اضافه کردن این جمله هیچ معنای خاصی به داستان نبخشیده‌ایم. صرفاً خودمان را و مخاطب‌مان را آرام کرده‌ایم که اگر نمی‌فهمی نگران نباش–مشکل از فرستنده است.

ولی آیا واقعاً مشکل از فرستنده است؟ من هم زمانی با آن تصویر از جهان زندگی می‌کردم. تصویری که در آن مردن در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به‌خیری بود. حالا چنین تصویری ندارم ولی خاطرات ایّام جوانی مانع از آن می‌شود که با دارندگان آن‌چنان تصویری احساس غریبگی کنم.

دارم درباره‌ی تصویری صحبت می‌کنم که در آن هر چیزی نشانه است–حتی روز مردن یک نفر. آدم‌ها منتظرند که از کوچک‌ترین اتفاقات معنایی بزرگ دربیاورند. کسی که با این تصویر بیگانه است ممکن است پیش خودش محاسبه کند که هر سال، در روز عاشورا، هزاران نفر می‌میرند. آیا همه‌ی آنها «عاقبت به خیر» می‌شوند؟ چنین کسی از این نکته غافل است که نه هر آدمی، بلکه مردن آدم خوب است که در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به خیری است. به‌عبارت دیگر، عاقبت‌ به خیری را اطرافیان از روی خوب بودن آن فرد نتیجه گرفته‌اند و نه صرفاً مردنش در روز عاشورا. در روز عاشورا مردن، در آن تصویر، نشانه‌ی خوب بودن است و نه دلیلش.

ممکن است کسی بگوید: «ولی آن تصویر غلط است. آن تصویر جهان را اشتباه بازنمایی می‌کند.» چنان کسی لابد وقتی در مقابل تابلوی Guernicaی پیکاسو می‌ایستد هم می‌گوید: «این تصویر غلط است.» ولی اگر آن‌قدر عقلش می‌رسد که کار تصویر ضرورتاً بازنمایی جهان نیست، نمی‌فهمم چرا چنین انتظاری از آن تصویر خاص دارد؟

از طریق تعاملاتمان با جهان، هر کدام از ما تصویری از جهان برای خود ساخته‌ایم. البته که در ساختن تصاویر، کسی فعال ما یشاء نیست. برای بعضی‌ها «خدا» بزرگترین و مهم‌ترین عنصر تصویر است. در تصویر بعضی‌ها اصلاً خدایی وجود ندارد. آن پرسش بزرگ که «آیا خدا وجود دارد؟» نهایتاً این‌جا پاسخ می‌یابد: «آیا در تصویر تو از جهان خدا وجود دارد؟»

برگردم به آن تصویری که در آن، مردن در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به خیری است و سینه زدن دسته‌ی عزاداری سر قبرت، باشکوه‌ترین بزرگداشت. من این تصویر را بی‌نهایت زیبا می‌یابم، هرچند دیگر چنین تصویری از جهان ندارم. ممکن است کسی برعکس، دوست داشته باشد که وقتی مرد، جایی در کرانه، خاکسترش را به آب بدهند. یا برای بزرگداشتش، در مراسمی اسمش را صدا کنند و روی جایگاه، در مقابل صدها نفر از او تقدیر و تشکر کنند و جایزه‌ای به او بدهند. چه چیزی یک تصویر را بر دیگری برتری می‌بخشد؟ سلیقه‌ی ما، یا به عبارتی دیگر، حس زیبایی‌شناسی. 

حس زیبایی‌شناسی همان حسی است که با آن از بین چلوکباب و پیتزا یکی را بر دیگری برتری می‌دهیم و می‌گوییم خوشمزه‌تر است. کسی که زیادی حس زیبایی‌شناسانه‌اش را جدی بگیرد لابد می‌گوید جهان چنان است که چلوکباب خوشمزه‌ترین غذاست (بی‌راه هم نمی‌گوید: در جهان او–یا به‌عبارتی، در تصویر او از جهان– چلوکباب خوشمزه‌ترین غذاست). می‌گویم در نهایت با همین حس است که می‌گوییم خدایی هست یا نه. اگر زیادی حس زیبایی‌شناسانه‌مان را جدی بگیریم لابد می‌گوییم جهان چنان است که خدایی هست/نیست (دوباره، بی‌راه هم نمی‌گوییم).

 

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۲

گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ای می‌داشتم اگر که در ایران مانده بودم. مقایسه‌ی زندگی فعلی با آن زندگی فرضی البته کار آسانی نیست و هیچ نمی‌شود که چیزی را دقیق دانست، ولی برایم بسیار دشوار است که شرایطی را تصور کنم که در آن جهان ممکن حالم بهتر از جهان واقعی کنونی باشد. این البته به این معنا نیست که علی‌الحساب حالم خیلی خوب است؛ به این معناست که خیال می‌کنم اگر مانده بودم حالم خیلی بد می‌بود—لااقل نمی‌توانم تصور کنم که چطور ممکن بود حالم خوب باشد.

پیش از مهاجرت، هربار که به رفتن فکر می‌کردم، بیش‌تر از هر چیزی از دلتنگی نگران می‌شدم و از نبودن در کنار کسانی که باید در شرایط سخت کنارشان باشی. راستش را بخواهید، در این چند سالی که گذشته، آن‌قدرها دلتنگ نشده‌ام. وقت‌هایی که دلتنگ می‌شوم معمولاً زمان‌هایی است که با خانواده صحبت می‌کنم، یا آنها عکسی می‌فرستند، و الخ. اگر به حال خود رها شوم و اگر آن‌طرفِ دنیا اتفاق خاصی در جریان نباشد دلتنگ نمی‌شوم. گاهی نگران می‌شوم که نکند بیش از اندازه سنگ‌دل شده‌ام ولی به‌هرحال، برای آدمی در شرایط من، کمی سنگ‌دل بودن بهتر از افراط در رقّت قلب است و نتیجتاً ‌به‌ناچارْ کشیدن درد زیاد. ممکن است سنگ‌دلی واکنش دفاعی ذهنم باشد، و اگر این‌طور است، از صمیم قلب از خدا، از فلک، و از طبیعت ممنونم.

آن‌چه ولی دست از سرم برنمی‌دارد نگرانی و ترس است از درد و مرگ عزیزان. این ترس را البته همیشه داشته‌ام ولی مهاجرت چیزی به آن افزوده و شده: نگرانی و ترس از نبودنْ هنگام درد و مرگ عزیزان. ترسی هولناک‌تر از اینکه کسی بمیرد: اینکه کسی بمیرد و تو پرت افتاده باشی، اینکه نباشی که لااقل خداحافظی کنی، اینکه حتی برای عزاداری دیر برسی. این ترس است که گاه و بیگاه اضطرابی به چهارستون تنم می‌اندازد و دلم را آشوب می‌کند. غیر از این، آن‌قدرها هم ملالی نیست.

این سکه‌ی جداافتادگی یک روی خوب هم برایم دارد: تنها که باشی مردن آسان‌تر می‌شود. می‌توانی انتخاب کنی که کدام دردهایت را به دیگران بگویی، و مهم‌تر، کدام دردهایت را به آن‌ها نگویی. می‌توانی هر‌آنچه می‌خواهی روی تیغه‌ی نیستی قدم بزنی، و گاهی حتی کلّه معلق، بی نگرانی از این‌که چشم‌هایی تو را می‌پایند که با هر بار خالی شدنِ زیرِ پایت دلشان هزار راه می‌رود. اگر بیفتی، خبر مرگت لابد با دو سه روز تأخیر به آن‌ها خواهد رسید و برایت سوگوار خواهند شد. این ولی سرشت زندگی است و تو نمی‌توانی تغییرش دهی.

برای این چیزهاست که تصمیم به خروج از این تنهاییِ نیمه خودخواسته/نیمه تحمیلی آسان نیست. چنین تصمیمی تصمیم به یک مهاجرت دیگر است که شاید حتی سخت‌تر از مهاجرت اوّل تکانت دهد، که آن اوّلی سیر آفاق بود و این دومی سیر انفس خواهد بود، و شاید حتی بیش از آن، یکی شدن نَفْس‌ها و نَفَس‌ها.

خوب که فکرش را می‌کنم، تانگوی دو نفره بر لب بحر فنا با موسیقی آب قطعاً زیباتر است از شلنگ‌تخته انداختنِ وحشیانه‌ی تکی روی تخته‌سنگی لق بر فراز مغاک سکوت. موج بلند تراژدی زندگی را امّا از همین دور دست، با چشم غیر مسلح می‌بینم که به سرعت به سمت‌مان می‌آید و ما دست همدیگر را رها نمی‌کنیم، «که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی».

دارم بی‌خود کاغذ سیاه می‌کنم و حرف بیهوده از «تصمیم» می‌زنم چون این سناریو را تصمیم‌های من نمی‌نویسد و دوست داشتن است که همیشه حرف آخر را می‌زند، مثل درد و مثل مرگ. این سه نفر نویسندگان نمایشنامه‌ی زندگی «من»‌اند و من فقط می‌توانم امیدوار باشم قلم در دستانشان به‌هرزه نچرخد. ولی از تیره‌بختی، این‌ها بارها نشان داده‌اند که دستشان در یک کاسه است—نشان به آن نشان که چیزی در جهان دردناک‌تر و مرگ‌بارتر از دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدن نیست.

۲ نظر ۲۰ فروردين ۰۲

سال‌ها این افسانه رواج داشت و در گوش ما می‌خواندند که اگر ایران آزاد شود، هزاران نفر و بلکه میلیون‌ها نفر انسان کاربلدِ متخصصِ دنیادیده می‌آیند و امورات را در دست می‌گیرند و مملکت را گلستان می‌کنند. پس از رصد کردن فعالیت‌های ایرانی‌های خارج از کشور در چهار ماه اخیر، امیدوارم که این حقیقت شیرین و تلخ عیان شده باشد که نه چنان کسانی در خارج از ایران به وفور پیدا می‌شوند و نه چیزی بیشتر از مردم داخل کشور در چنته‌شان دارند.

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم، جمهوری اسلامی از جنایت تازه‌ای پرده‌برداری کرده و مخالفانش در خارج از کشور از شعبده‌بازی تازه‌ای. در آخرین شعبده‌بازی، جماعتی راه افتاده‌اند و به ولیعهد سابق ایران «وکالت» می‌دهند. جالب است که خیال می‌کنند (و حتی گاهی استدلال می‌کنند) که دارند کاری دموکراتیک می‌کنند، لابد چون وکالت دادن کاری دموکراتیک است.

وکالت دادن البته که کاری دموکراتیک است، ولی اگر واقعاً وکالت دادن باشد: یعنی در ذیل قوانین روشنی که به موکل اجازه دهد بر وکیلش نظارت کند و در صورت لزوم او را برکنار کند. آن چیزی که وکالت را دموکراتیک می‌کند فی‌الواقع وجود چنان قوانین و تعریف شدن وکالت در چارچوب آن قوانین است. وگرنه، در نبود آن قوانین و نداشتن هیچ‌گونه تضمینی برای امکان برکناری وکیل، «وکالت دادن» همان بیعت کردن خودمان است.

آن‌هایی که مفاهیم «ولایت» و «بیعت» را در قالب «وکالت» به ما غالب می‌کنند شعبده‌بازان ماهری هستند. باید مراقب دام و حقّه بود.

۵ نظر ۳۰ دی ۰۱

یکم. خبرنگار از کودکی می‌پرسد که طرفدار چه تیم فوتبالی است. با افتخار جواب می‌دهد منچستر یونایتد. می‌پرسد که بازیکن مورد علاقه‌ات کیست. کودک می‌گوید: «هیچ‌کدامشان. همه‌شان آشغال‌اند». (اینجا)

 

دوم. هواداران همین باشگاه منچستر یونایتد سال‌هاست علیه مالکان آمریکایی باشگاه (خاندان گلیزر) شعار می‌دهند. آن‌ها حتی برای اعتراضشان به مالکان باشگاه نماد هم ساخته‌اند: رنگ سبز و زردی که سال‌های دور این تیم می‌پوشیده. (اینجا)

 

سوم. مرادم از ذکر مثال‌های فوق این است که بگویم هواداری یک تیم فوتبال نه هواداری از بازیکنان تیم است و نه هواداری از مالکان تیم.

 

چهارم. هواداری از تیم ملی در جام جهانی نه هواداری از بازیکنان این تیم است و نه هواداری از جمهوری اسلامی و نه حتی فدراسیون فوتبال. تیم ملی مفهومی فراتر از بازیکنان و رژیم سیاسی است.

۴ نظر ۳۰ آبان ۰۱

قوم گفتند ار شما سعد خودید | نحس مایید و ضدید و مرتدید

جان ما فارغ بُد از اندیشه‌ها | در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق | شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نُقل و شکر بودیم ما | مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

هرکجا افسانه‌ی غم‌گستریست | هرکجا آوازه‌ی مستنکریست

هرکجا اندر جهان فال بدست | هرکجا مسخی نکالی مأخذست

در مثال و قصّه و فال شماست | در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

 

در دفتر سوم مثنوی، گفتگویی—یا بهتر بگویم مناظره‌ای—بین انبیاء و گروهی از جبریان درمی‌گیرد و ابیات فوق یکی از استدلال‌های مخالفان انبیاء است. نمی‌خواهم درباره‌ی این داستان مثنوی صحبت کنم. تنها می‌خواهم اشاره کنم به قرابت استدلال مخالفان انبیاء در داستان مثنوی با حرف امروز مخالفان جمهوری اسلامی و از این طریق حرفم را بزنم. از برای دفع دخل مقدر همین ابتدا بگویم که من هم یکی از مخالفان جمهوری اسلامی‌ام.

شعار اصلی جنبش شهریور ۱۴۰۱ «زن، زندگی، آزادی» است و در تحلیل و تفسیر این شعار بسیار شنیده‌ایم و خوانده‌ایم—علی‌الخصوص قسمت اول آن که اشاره‌ای درست به زنانه بودن جنبش دارد. تمرکز من اینجا روی بخش دوم است و می‌خواهم نشان دهم که انقلابی الهیاتی در ایران رخ داده است.

معادل واژه‌ی «زندگی» در ادبیات دینی واژه‌ی «دنیا» است. مفهوم دنیا در ادبیات رسمی دینی یک مفهوم منفی است. دنیا چیزی است که باید از آن اعراض کرد. دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و اگر هم جایی عنایتی نسبت به آن می‌شود از این بابت است که «الدنیا مزرعة الأخرة». به انقلاب اسلامی سال ۵۷ که نگاه کنیم، می‌بینیم انقلابی است با آرمان‌هایی که نه‌تنها قرابتی با دنیاخواهی ندارد، که در بعضی موارد علیه آن است. یکی از دلایل مخالفت انقلابیون با دستگاه سلطنت یا «طاغوت» همین «اشرافیت» و «دنیاطلبی» ذکر می‌شود. پابرهنه بودن نه‌تنها چیز بدی نیست که اتفاقاً خیلی هم خوب است. وعده‌ها در راستای این نیست که برای پابرهنه‌ها کفش بخریم، بلکه قرار است آن‌ها را به مقام انسانیت برسانیم. با گذشت کمتر از دو سال، ادبیات شهادت‌طلبانه‌ی جنگ هم اضافه می‌شود و حالا خون شهید است که بالاترین ارزش است. شهید کسی است که در آن دنیا سر سفره‌ی خدا می‌نشیند و ماحصل ارزشمند شدنش چیزی جز بی‌ارزش شدن سفره‌ی دنیا نیست.

حالا بعد از چهار دهه با یک چرخش پاردایمی در فضای الهیاتی-سیاسی ایران مواجهیم. مخالفان حکومت با همه‌ی تکثرشان روی یک موضوع توافق دارند: اینکه دنیا را می‌خواهیم. به بیان دیگر، می‌خواهیم زندگی‌مان را بکنیم. مخالفت با جمهوری اسلامی از اینجا نشأت می‌گیرد که تبدیل به مانعی بر سر زندگی کردن شده است. از هر طرف که می‌رویم حکومت با هیکل نخراشیده‌اش جلویمان را گرفته و نمی‌گذارد آب خوش از گلویمان پایین برود. بعد از چهل سال به داشته‌هایمان نگاه می‌کنیم و می‌بینیم چیزی از آخرت نصیب نشد: کثافت روی کثافت در جریان است و حکومتی که قرار بود ما را به مقام انسانیت برساند خود از مقام حیوانیت فروتر رفته است.

همان‌طور که جماعت جبری به پیامبران می‌گفتند رهایمان کنید و دست از سرمان بردارید، ما هم به حکومتی که خود را جانشین پیامبران می‌داند می‌گوییم رهایمان کنید و دست از سرمان بردارید. ولی این لزوماً به معنی بی‌دینی نیست. البته که در مقایسه با سال ۱۳۵۷ تعداد بسیار بیشتری از مردم هستند که هیچ تعلق دینی ندارند، ولی در ۱۴۰۱ هنوز بیشتر مردم دین‌دارند. تفاوتش این است که آن‌ها دیگر دینداری‌شان را در مقابل زندگی کردن تعریف نمی‌کنند. دینداران جدید هم دنیا را می‌خواهند و هم آخرت را و خواستن همزمان این‌دو را تناقض نمی‌دانند. این چیزی کم‌سابقه و یک انقلاب در الهیات است. البته که بوده‌اند نوادری در تاریخ که دین را این‌چنین می‌فهمیده‌اند و به همین‌صورت دین‌ورزی می‌کرده‌اند، ولی پیدایش یک جنبش اجتماعی با تعداد قابل توجهی هوادار در جامعه‌ی دینی ما که «زندگی» را تبدیل به شعارش کرده قطعاً یک تغییر بنیادین است. البته که رسیدن از یک انقلاب آخرت‌خواهانه به یک جنبش دنیاخواهانه در طی ۴۰ سال ممکن نمی‌شد مگر با وجود نظام جمهوری اسلامی.

دو خیزش بزرگ مردمی معاصر ما—جنبش مشروطه و انقلاب اسلامی—هنگامی رخ دادند که یک تغییر پارادایمی در الهیات پیش آمده بود یا در حال پیش آمدن بود. در مورد اوّل، نقش کسانی چون آخوند خراسانی و میرزای نائینی در تئوریزه کردن امکان سازگاری مشروطیت و دین‌داری انکارناپذیر است و در مورد دوم نقش علی شریعتی در تئوریزه کردن امکان سازگاری مبارزه و دین‌داری. هر دوی آن تغییرات پارادایمی به رخدادهای بزرگ سیاسی منجر شدند. استقراء به ما می‌گوید که باید منتظر ترجمه‌ی سیاسیِ انقلاب الهیاتی امروز درون ایران باشیم.

۷ نظر ۰۸ آبان ۰۱