«با که باید گفت این حال عجیب؟!»
از سر خیابان ملاصدرا، سوار تاکسی که شدم مسافر جلویی داشت برای راننده حرف میزد. عیبِ نمیدانم کدام قطعهی تاکسی را از صدای موتورش پیدا کرده بود و داشت به راننده میگفت که ببرد قطعه را عوض کند. راننده فقط گوش میکرد. سر ظهر بود و ترافیک شدید. انگار اصلاً حوصلهی نطق مسافر را نداشت. مسافر ولی ولکن نبود و نظرات کارشناسیاش را ادامه میداد. رسیدیم به چهارراه ملاصدرا و مسافر جلویی پیاده شد. تنها مسافر تاکسی حالا من بودم.
شیراز را پارهپاره کردهاند. گذر به گذر خیابانهای شهر را کندهاند و این کندهکاریها به شلوغی ظهر اضافه شده و ماشینها حسابی در هم قفل بودند. راننده هر از چند دقیقهای نق و ناله میکرد؛ غالباً دربارهی وضعیت بد رانندگی شیرازیها. تهلهجهی شیرازی داشت و این باعث میشد غرهایش اعصابخردکن نباشد. پاسخ من به حرفهای راننده فقط لبخند بود. اصلاً اهل حرف زدن در تاکسی نیستم. زیاد پیش آمده که رانندهها خواستهاند سر صحبت را باز کنند و جز لبخند چیزی تحویل نگرفتهاند. مهم هم نیست محتوای حرفها چه باشد؛ پاسخم همیشه همان لبخند است.
راننده هر از چند دقیقه یک بار نالهای میکرد، و من هم لبخندی میزدم تا راننده از آینهی جلوی تاکسیاش ببیند که در برابر حرفهایش منفعل محض نیستم! یکدفعه انگار فیلش یاد هندوستان کرده باشد، برگشت، رو به من کرد و گفت: «به نظرت جهنم ۸۰ میلیون نفر گنجایش داره؟» قیافهاش اثری از شوخی کردن نداشت، هرچند معلوم بود دارد شوخی میکند. اولش خواستم برایش آیهی «هل من مزید» را بخوانم، بعد دیدم جایش اینجا نیست. به همان لبخند همیشگی بهجای پاسخ قناعت کردم. گفت سه-چهار نفر را فرستاده تا جایی خوبی در جهنم جور کنند و بعد اضافه کرد: «بریم یه گلیم بندازیم اونجا، با یه دست پاسور و عرق تا ابد کیف کنیم. همش بازی کنیم و بخوریم، چه حالی میده!» خندهام گرفت که شیرازیبازیهایش را میخواهد تا جهنم هم ببرد! گفت تابحال آدمی بهشتی ندیده که سرش به تنش بیرزد.
چند دقیقهای ساکت بودیم که دخترش به گوشیاش زنگ زد. حرفش که با دخترش تمام شد گفت که امروز صبح برای اینکه با ماشین از این طرف چهارراه به آن طرف چهارراه برسد نیم ساعت در ترافیک بوده و همین باعث شده دخترش دیر به کلاسش برسد. داشت میرفت به سمت فرهنگشهر تا دخترش را سوار کند. مقداری بد و بیراه به مردم گفت و یکدفعه انگار زیر بالش تیر کشیده باشد شروع کرد به لعنت کردن: «لعنت به این راهنمایی و رانندگی! لعنت به این استانداری! لعنت به این شهرداری!» منتظر شنیدن اسم نیروی انتظامی بودم که جواب «بیش باد!» بدهم ولی به همین سه تا اکتفا کرد. زیر لبش زمزمه کرد: «گفت دانایی که گرگی خیرهسر/ هست پنهان در نهاد هر بشر» تعجب کردم. مطمئن نبودم درست شنیده باشم. فکر کردم بد نیست حالا که شعر میخواند غیر از لبخند واکنش دیگری هم نشان بدهم. پرسیدم: «این شعره مال فریدون مشیریه؛ درسته؟» ناگهان به عقب برگشت و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: «خوندیش؟» با سر تأیید کردم. تأیید کردن همان و گرم شدن راننده تاکسی همان. شروع کرد به خواندن ادامهی شعر:
لاجرم پیداست پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چارهی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
وان که با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
بعد برگشت با تأکید رو به من خواند:
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
تا اینجایش را مثل آب، روان خواند. رسید به مصرع «مردمان گر یکدگر را میدرند» و گیر کرد. چند ثانیه که گذشت و دیدم یادش نمیآید همراهیاش کردم: «گرگهاشان رهنما و رهبرند». از توی آینه نگاهم و کرد و ذوقزده گفت: «احسنت! احسنت!» انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد، درِ داشبوردش را باز کرد، کاغذی را درآورد و گفت: «بیا! دارم دنبال چی میگردم؟ همینجا هست!» شعر را روی کاغذ نوشته بود. معلوم بود پشت همین ترافیکها شعر را از بر کرده. صدایش را بلند کرده بود و کمکم داشت از فرط هیجان داد میزد. ادامه داد: «اینکه انسان هست اینسان دردمند» و از توی آینه داشت منتظرانه نگاهم میکرد که همراهیاش کنم. من هم راستش خوشم آمده بود، خواندم: «گرگها فرمانروایی میکنند.» تا آخر شعر، مصرع اول را او میخواند و مصرع دوم را من جواب میدادم:
وآن ستمکاران که با هم محرمند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟!
این مصرع آخری را با هم خواندیم! رسیده بودیم به پارک قوری. چند ثانیهی آخر را آهسته رانده بود تا شعر را تمام کنیم. گفتم که پیاده میشوم. برایم کلی دعای خیر کرد و پیاده شدم.