هیچوقت نپرسیدی که روزهای بیتو چگونه گذشت، و خوب شد نپرسیدی. نمیتوانستم
به این راحتیها جوابت دهم. نمیتوانستم بگویم سخت گذشت که اهل دروغ گفتن نبودم.
مبادا خیال کنی که آسان بود! نه، سخت بود ولی سخت نگذشت. اصلاً نگذشت. هرچه عقربههای
ساعت تکان و هرچه صفحههای تقویم ورق خورد چیزی ته دلم ماند و تکان نخورد.
روزهای اوّل خوشخیالانه به خود تسلّی میگفتم که «این نیز بگذرد.» این امّا نگذشت.
با تمام هیبتش همانجا که بود ایستاد و من کنار دستش به دیواری تکیه زدم و همراهش
انتظار کشیدم. انتظارِ نمیدانم چهای که بیاید مرا از دستش نجات دهد و آن نمیدانم
چه نمیآمد، همانطور که تو نمیآمدی.
از آن روزی که رفتهای روزی نیست که به یادت شب نشود و شبی نیست که بی آرزویت سحر
نگردد. روزها و شبها و خوابها و بیداریها میگذرند، این امّا نمیگذرد: این
اینِ لعنتیِ لجوجِ بیکار یک وجب از سر جایش نمیجنبد.
آن روزها که نبودی، من به این عادت کردم. به بودنش، به پایداری و وفاداریاش. این
از آنها نبود. هرچند جثهی بزرگش فضای تنگ دلم را تنگتر میکرد ولی در سینهام نگهش
داشتم. حالا گاهی حتی شبها برایم لالایی میخواند. این همان دوست داشتنت است.
دوست داشتنی که هر چه کردم فراموش نشد. همه چیز گذشت، این امّا نگذشت.
دوست داشتنت را دوست دارم. میارزد دلبستهاش شوم. این را دیگر کسی نمیتواند
از چنگم در آورد، حتی تو. تو میتوانی بروی، میتوانی نباشی، میتوانی رهایم کنی
ولی نمیتوانی دوست داشتنت را از من بگیری. نرودا میگفت: «هوا را از من بگیر، خندهات
را نه» و من میگویم: «هوا را از من بگیر، خندهات را هم بگیر، دوست داشتنت را نمیتوانی.»
و اگر نمیدانی بدان، در همین دوست داشتنت همه چیز هست. هوا هست، خندهات هم هست، که
در «دوست داشتنت» تو هستی؛ لااقل بهقدر یک ضمیر متصل که به «دوست داشتن» چسبیده. این
را دیگر نمیتوانی از من بگیری.
نسخهی ناقص
پینوشت یک: دست و دلم به نوشتن نمیرود ولی این سکوت را هم دوست ندارم. متن
را در تاریخ ۱۵ مرداد ۹۵ نوشته بودم.
پینوشت دو: خیلی وقت است که این رفته. انگار حق با سعدی بود: «بیرون نمیتوان
کرد الّا به روزگاران.»