سرطان
نیمهشب هست و بر لب جوبار
باز تنها نشستهای، بیدار
باد جرأت نمیکند بوزد
زیر شلاقهای این رگبار
خیس گشته تمام پیرهنت
همچو چشمت در اوّلین دیدار
مینشینم کنارت و احساس
میکنم هست بینمان دیوار
میزنی تسخرم: «مریض نشوی!»
شده سهمم ز گفتگو لیچار
میکنم بغض و میروم در فکر
بیصدا همچنانِ یک مردار
خوش زمانی کنار هم بودیم
قلبهامان ز عشق هم سرشار
چه شد آن نغمهها و زمزمهها؟
کو شب وصل و بامداد خمار؟
ناگه افتاده بارش از تکوتا
چاکچاک گشته ابرهای بهار
میزند آفتاب از دماغهی کوه
میکند پاره جامهی شب تار
میکنم روی سویت و خواهم
که ببینم دوبارهات رخسار
آه، باور نمیکنم که چنین
گشتهای فسرده و بیمار
نعرهای میکشم به ناگاهان
میشوم خود از آن صدا بیدار
بسترم خالی از حضور تو و
شده کابوس هر شبم تکرار
***
بود چیزی سیه در آن منظر
که مرا همچنان دهد آزار:
سرد و خاموش بود و بیهیجان
چشمهایت در آخرین اسحار