چهارم. نمره هنوز ثبت نشده است.
سوم. یکی از بچهها پیامک زده که «استاد نمرهها رو زده. چند شدی؟» استرس وجودت را میگیرد. کامپیوترت را روشن میکنی. حرف به حرف، نام کاربری و رمز عبورت را میزنی و روی «ورود» کلیک میکنی. با خودت فکر میکنی «یعنی بهم چند داده؟» میدانی حتی اگر ۲۰ شده باشی هم نمره از تو نیست؛ استاد لطف کرده. «اگر انداخته باشه چی؟» حقت را داده، اعتراضی نداری. «یعنی استاد راضی بوده؟ نکنه از من ناامید شده باشه! نکنه آبروریزی کرده باشم!» دستهایت میلرزد. روی «درسهای ترم جاری» کلیک میکنی. چشم میچرخانی تا نمره را ببینی ... .
دوم. از روی صندلی بلند میشوی و از بین بچههایی که هنوز دارند امتحان میدهند، برگهبهدست به سمت استاد میروی. برگه را به دست استاد میدهی. استاد برگه را میگیرد و روی بقیهی برگهها میگذارد. توی چشمانت نگاه میکند و میپرسد: «امتحان چطور بود؟» چشمانت را میدزدی. سرت را پایین میاندازی. آنقدری که بلد بودی نوشتهای ولی ... . حتی رویت نمیشود مثل بقیهی بچهها بگویی «استاد موقع تصحیح دستتونو بالا بگیرید.» استاد را میشناسی. او هم تو را میشناسد. جرأت سر بلند کردن نداری. میگویی: «نمیدونم»، راهت را میکشی و از جلسهی امتحان بیرون میروی.
یکم. شب امتحان است. کتاب را جلویت باز کردهای و داری میخوانی. حجم نخواندهها زیادند، خودت میدانی. استاد را میشناسی. معلوم نیست چطور تصحیح کند. میگویند خیلی خوب نمره میدهد، ولی شنیدهای چند نفر را هم انداخته. تو ولی از پاس کردن و افتادن فارغی، اینها برایت مهم نیست. استاد تو را میشناسد، این مهم است. و تو فقط میخوانی چون او تو را میشناسد. نمیخواهی پیشش شرمنده شوی. دیگر برای پاس کردن یا مدرک گرفتن یا یاد گرفتن نیست که درس میخوانی. درس میخوانی چون استاد را میشناسی. درس میخوانی چون استاد تو را میشناسد.
شب امتحان است. کتاب را جلویت باز کردهای و داری میخوانی. حجم نخواندهها زیادند، خودت میدانی. ولی نمیروی بخوابی. به قهوه هم نیازی نیست، اصلاً خواب نمیبردت. آخر شب نشستهای به درس خواندن، آخرین تلاشهاست برای شرمنده نشدن. میدانی که حتی شاید استاد به برگهات نگاه هم نکند. میدانی که زیاد مهم نیست روی برگه چه نوشته باشی، همهاش بسته است به کَرَم استاد، ولی نمیخوابی. میخوانی برای شرمنده نشدن، با اینکه نمیدانی استاد با برگهات چه خواهد کرد:
گر به محشر خطاب قهر کند انبیا را چه جای معذرت است
پرده از روی عفو گو بردار که اشقیا را امید مغفرت است (سعدی)
در دانشگاه چنین حسی را نداشتم شاید استادی که احساس کنم وجودش را برایم خرج می کند نداشتم. اما در حوزه فراوان این حس را تجربه کرده ام. حسی پر از حیا و شرمندگی از اینکه نتوانم جبران کنم. از اینکه نتوانم شادی که استاد با علمش با محیت هایش به قلبم ریخته را با دادن نمره ای زیبا به قلبش بر گردانم.