لطفاً پیش از کامنت گذاشتن در وبلاگ مردم، از اصالت هویت خود اطمینان حاصل کنید!
این چند روز حال ناخوشی داشتم و دارم ولی ماجرایی باعث شد وسط این ناخوشیها یک دل سیر بخندم! ماجرا از این قرار است که من از طریق فیدلی، تعدادی از وبلاگهای روزآمد شده را میخوانم. اگر بخواهم در آن وبلاگها نظری بدهم، لاجرم صفحهی آن وبلاگ را باز میکنم و واردش میشوم ولی اگر نخواهم، دیگر کاری به کار آن وبلاگ ندارم. روشم برای همهی وبلاگها به همین شکل است، مگر چند وبلاگ خاص که معمولاً هر روز به آنها سر میزنم حتی اگر بدانم مطلب جدیدی وجود ندارد.
یکی از وبلاگهایی که از طریق فیدلی دنبال میکنم «بازاندیشی» آقای اسکندری است و تابهحال هم خیلی استفاده کردهام. یک بار هم زیر پست «نو شدن با مشروطه (۱)» برایشان نظر گذاشتم و ایشان هم جواب دادند. بعد از مدتی ایشان یک نظر در «خیالِ دست» گذاشتند که «در ارتباط با مواردی که شما فرمودید ، کامنتی در همان بازاندیشی درج کردم.» من هم فکر کردم منظورشان همان جوابی است که به کامنتم داده بودند و جواب دادم که «کامنت شما را همان موقع خواندم.» تا اینجا همه چیز طبیعی به نظر میرسید. امروز دیدم آقای اسکندری کامنت خصوصی گذاشتهاند و نوشتهاند «اطلاعات شما درباره رافق تقی بسیار ناقص و یک سویه است.» داشتم شاخ درمیآوردم! من اصلاً اسم رافق تقی را تابهحال نشنیدهام! اوّل فکر کردم لابد آنقدر حال و روزم از دستم دررفته که به جای هذیان گفتن دارم هذیان میبینم. بعد که رفتم و به «بازاندیشی» سر زدم، دیدم که یک دوستی چندتا کامنت جالب و طولانی با اسم این وبلاگ آنجا گذاشته. آنجا بود که کلی خندیدم.
اوّل به خاطر اینکه دیدم این دوست ما، توجه نکرده که من وسواس دارم کسرهی «خیالِ دست» را بگذارم. دوم اینکه برخلاف انتظار، حرفهای جالبی هم زده؛ یعنی آدم اهل مطالعهای به نظر میآید. واقعاً متوجه نمیشوم چرا همچین آدمی باید بخواهد خودش را جای آدمی مثل من بزند؟ نمیدانم این ماجرا شوخی است یا این بندهی خدا واقعاً از چیزی در عذاب است. اگر او اینجا را میخواند و اگر من میتوانم کاری برایش انجام دهم، امیدوارم دریغ نکند. این چند روز، فقط دیدن خندوانه توانسته بود کمی مرا بخنداند؛ فکر کنم باید از این دوستمان تشکر هم بکنم.
حالا شاید شما بگویید این موضوع چه ربطی به خوانندگان وبلاگ دارد؟ اینها را میتوانستی به آقای اسکندری بگویی. راست میگویید، ولی مدتی بود چیزی برای نوشتن نداشتم. این ماجرا بهانهای بود تا گرد و خاک «خیالِ دست» را بتکانم.