خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

Practical Nihilism

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۲۷ ق.ظ

استاد درس مارکس داشت برایمان تعریف می‌کرد که کیمیاگران سه هدف عمده داشته‌اند: تبدیل کردن مس به طلا، پرواز دادن انسان، و رساندنش به جاودانگی. بعد ادامه داد که به دوتای اوّل رسیده‌ایم و داریم روی سومی کار می‌کنیم، و من صدای لرزیدن بندبند استخوان‌هایم را از درون می‌شنیدم: نکند دوای مرگ را هم پیدا کنند؛ نکند دیگر نمی‌ریم!

انسان، این جنایت‌کارترین موجود عالم، دارد به آرزوی نامیرایی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. آمارها می‌گویند که هرچه گذشته، آدم‌ها بیشتر زیسته و دیرتر مرده‌اند. حالا هم داناترین و کاربلدترین‌هایمان مشغول آنند که تا جایی که می‌شود نگذارند بمیریم، که زنده‌مان نگه دارند. سخت امیدوارم که اجل مهلتشان ندهد!

جهانی را تصور کنیم که آدم‌ها به آرزوی اسکندر رسیده و آب حیات را لاجرعه سر کشیده باشند. تصورش هم ترسناک است: جهانی که فرعونان نمیرند و تا ابد بر تخت شاهی بنشینند و بردگانِ پابسته تا همیشه سنگ‌ها را برای ساختن اهرام شکوهمند به‌دوش کشند، درحالی‌که دیگر حتی نمی‌توانند به‌خود دلداری دهند که این که بالا می‌رود بنای گور فرعون است. جهانی که عتاب سنایی به زورمندان بی‌معنا شود:

سر آلب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

به مروآ تا کنون در گل تن آلب ارسلان بینی

جهانی که تن آلب ارسلان هیچ‌گاه در گل نرود، و شلاق‌خورده‌های تاریخ حتی نتوانند چند بیتی از قصیده‌ی سیف فرغانی را بر زخم‌هایشان ضماد بگذارند:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد...

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد...

در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد...

زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد...

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

اگر نگذرد چه؟ اگر ما بمانیم و آن‌ها بمانند و این وضع بماند چه؟ چه جهان مخوفی! چه نکبتی بوده‌اند آن کیمیاگران و چه جلّادانی هستند این دانشمندان؛ جلّادهایی که بر چوبه‌ها‌ی دار واگذاشته‌اندمان و رفته‌اند. آه، چه نعمت بی‌انتهایی است مردن!

داشتم از کلاس مارکس می‌گفتم. به‌عنوان جمله‌ی آخرِ نوشته‌ی کوتاه و یازده بندی‌اش به اسم «درباره‌ی فوئرباخ»، مارکس نوشته: «فیلسوفان تنها جهان را به‌گونه‌های مختلف تفسیر کرده‌اند؛ موضوع این است که  تغییرش دهیم.» به خوش‌بینی مارکس غبطه می‌خورم؛ اگر به من باشد می‌گویم موضوع این است که تمامش کنیم.
 

۹۸/۱۱/۱۸

نظرات  (۹)

خیلی خوب بود!

تصور زندگی جاودان توی بهشت هم برای من سخته، چه برسه این دنیا!!

پاسخ:
صائب می‌گه:

ما از این هستی ده روزه به جان آمده‌ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است

سلام بر مهدی عزیز

چیزهای مختلفی به ذهن‌ام خطور می‌کند. خوشبختانه از مشخصه‌های لاتغیّرِ ماده تغیّر است و انسانِ مادّی، دیر یا زود، محکوم به فناست. همان طلا هم بالاخره نیمه‌عمری دارد—هرچند از چشم‌اندازِ ما این نیمه‌عمر بسیارطولانی است—اما بعد از گذشتِ زمانی کافی به چیزِ دیگری تبدیل می‌شود که با طلا تفاوتِ ماهوی دارد.

اما فارغ از این‌ها متوجّهِ شرایطِ هولناکِ جهانِ ممکنی که ترسیم کرده‌ای هستم. برایِ منِ زودرنج حتّی همان یک روز بلا هم زیاد است چه رسد به یک زندگیِ طویلِ مملو از روزها و شب‌هایِ بلا‌. در مجموع فکر می‌کنم جهانِ واقعیِ خودمان، کیفیتاً، بی‌شباهت به چنین جهانِ ممکنی نیست. فریبکاری، توهین و گرسنگی چه حدِّ یقفی دارد؟ یا شدید‌تر از این‌ها، هتکِ حرمت، شکنجه، از دست‌دادن یا قتلِ عزیزان و... حتّی فقط یک‌بار هم که طعم‌اش چشیده شود برای استعفا‌دادن از زندگی کافی است. اما عجیب است که بارها رخ می‌دهند و استعفا نمی‌دهیم! بنابراین در آن جهانِ ممکنِ ترسیمی هم دور از ذهن نیست که، با وجودِ همه‌ی شوربختی‌های‌اش، باز هم از زندگی استعفا ندهیم؛ تنها به یک دلیل: کشش به نیرویِ شگفت‌انگیزِ حیات با پذیرشِ همه‌ی عقوبت‌ها و مکافات‌اش. مگر از همان روزی که داستانِ آدم و حوّا را ساخته‌ایم، تا همین امروز، به طرقِ گوناگون، همچنان در پیِ معنادارکردن و پذیرشِ این عقوبت و مکافات نیستیم؟ عقوبت و مکافاتی که نمی‌دانیم چرا باید باشد و عجیب‌تر این‌که برای چیزی که نمی‌دانیم چرا باید باشد لطیف‌ترین روایت‌ها و پرمغزترین تمدّن‌ها را بوجود آورده‌ایم. آیا روزی فرا می‌رسد که جسورانه، و نه کج‌دار و مریز، از بازی کنار بکشیم و در روایت‌گویی‌های قدیم وجدید همراه وسهیم نباشیم و این‌بار دست از هرگونه مشارکتی برداریم و همگی با اختیار از ادامه‌ی زندگی استعفا دهیم؟ پیش‌بینی محال است، اما نیرویِ حیات را دست‌کم نگیریم؛ چیزِ در پرده و رازآلود و غیرقابلِ تعریفی به‌نامِ حیات ارّابه‌ی خودش را گرچه به‌تنهایی و با مهابتِ تمام می‌راند اما هنگامی‌که محبّت مسافرِ ناخواسته‌ی این ارّابه شود، محال است که عشق‌بازی‌اش مجالِ چندانی به خواسته‌ی متوقّف‌کنندگانِ ارّابه بدهد. طرفه این‌که اساساً همین نمایشِ گاه‌‌به‌گاهِ مسحورکننده‌ی عشق‌بازی‌اش است که بعضاً متوقّف‌کنندگانِ راستین و مصمّم را از خواسته‌شان باز می‌دارد:

...و الحال این سه چیز باقی است، یعنی ایمان و امید و محبّت. امّا بزرگ‌تر از این‌ها محبّت است. - دوم قرنتیان 13:13

پاسخ:
سلام حمید جان
از خواندن کامنتت لذت بردم. راست می‌گویی؛ حیات فوق‌العاده رمزآلود است و وقتی به محبّت آغشته شود، ترک کردنش تا حد زیادی ناممکن می‌شود. ولی از طرف دیگر دارم به این موضوع فکر می‌کنم که با فرضِ داشتنِ زندگی بی‌پایان، هنوز عاشق شدن معنای خودش را حفظ می‌کند؟ اگر بدانم که تا همیشه فرصت هست و هیچ‌وقت دیر نمی‌شود، باز انگیزه‌ی لازم برای پرش از سکوی فراغ به سمت عاشقی را خواهم داشت؟ خیال می‌کنم نامتناهی بودن اینجا نقش مهمی داشته باشد. لااقل حافظ وقتی می‌خواهد ما را به عاشق شدن دعوت کند، پای این مفهوم را هم وسط می‌کشد:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

درک می‌کنم. زمان چیزِ غریبی است. اگوستین با آن‌همه اطمینان‌اش نسبت به عقلانی‌بودنِ خلقت، به مسئله‌ی زمان که می‌رسید واقعاً لنگ می‌زد، شاید زمان مانعی اساسی در مقابلِ اطمینان‌اش به حساب می‌آمده. به حافظ یا خیّامِ آن جهانِ ممکن هم دسترسی نداریم—اگر آن جهان اصلاً موجوداتی در قامتِ حافظ و خیّام داشته باشد—که بدانیم آیا/چگونه باز هم می‌توانند با کیفیتِ سابق به سبکِ خود مهر بورزند.

می‌ماند یک مسأله‌ی درخورِ توجّه، و آن‌هم این‌که آیا چیزهایی وجود دارند که در همه‌ی جهان‌هایِ ممکن، به لحاظِ زمانی متناهی یا نامتناهی، مفهوماً یکسان باشد؟ تا جایی که بپذیریم زمان امری صرفاً سابجکتیو است فکر نمی‌کنم مسأله‌ی زمان درهستیِ محبّت، مفهوماً، اختلالی ایجاد کند. امّا می‌دانیم که حداقل به‌لحاظِ فلسفی می‌توان ایرادهایی به سابجکتیو بودنِ صرفِ زمان وارد کرد. جدا از این ایرادها، بدونِ هیچ دلیل و مدرکی و بدونِ این‌که حتّی اندکی برای خودم روشن باشد، روحیه‌هایی هم وجود دارند که بعضاً مشتاقانه در پیِ انکار یا دست‌کم تخفیفِ مسأله‌ی زمان هستند:

جمله تلوین‌ها ز ساعت خاستست/ رست از تلوین که از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی/ چون نماند محرمِ بی‌چون شوی

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست/ زان‌کش آن‌سو جز تحیّر راه نیست

پاسخ:
برای من هم همان‌طوری که گفتم موضوع پیچیده‌تر از آن است که به این راحتی‌ها حل شود. چیزی که برای من جالب توجه است این است که انسان بودن ما نسبتی با متناهی بودنمان دارد. موجودی که از لحاظ زمانی نامتناهی شود، هرچقدر هم ظاهراً شبیه به ما، دیگر انسان نیست؛ گونه‌ای دیگر است. و من نمی‌دانم آن گونه چه اقتضائاتی داشته باشد و مثلاً آیا عاشق می‌شود یا خیر. یکی از دوستان نوشته جاودانگی مشکل فرگشتی دارد. نمی‌دانم، شاید اصلاً‌ داریم درباره‌ی چیزی طبیعتاً ناممکن حرف می‌زنیم.
پاسخ:
جالب بود. پس خیلی هم ناامید نباشم!

مهدی در پاسخت به حمید به سوالی اشاره کردی، "اگر بدانم که تا همیشه فرصت هست و هیچ‌وقت دیر نمی‌شود، باز انگیزه‌ی لازم برای پرش از سکوی فراغ به سمت عاشقی را خواهم داشت؟" . واقعا، به نظرت اینجوریه؟ چند درصد از دوست داشتن ها دست خودمونه؟ اینطور به نظرم میاد عاشق شدن هایمان بیشتر حکایت یهویی بودنا و نداستن هاست. یا به قول خودتون "خدایا نمیدونم،چطو شد که ایطور شد !". فکر میکنم، متناهی بودن یا نبودن این جهان ربطی به فرایند افتادن در دام عاشقی نداره، به طور کلی یک ساز و کار دیگه داره.

شخصا، ترجیح میدم که در جهان نامتنهایی ، مدام اظهار محبت کنم!(این از من!)

به قول مولوی:

عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود

پاسخ:
من اینو قبول دارم که در بعضی از اشکال دوست داشتن، عمل دوست داشتن تا حد زیادی غیر ارادی میشه. ولی حتی در همون موارد هم میشه مدتی (شاید زیاد) باهاش کلنجار رفت و بالاخره سرکوبش کرد. تردید من در این بود که در جهانی که بدونیم برای همیشه هستیم، دوست داشتن همین شکلش رو حفظ می‌کنه؟ تو می‌گی که حفظ می‌کنه و موضوع متناهی بودن یا نبودن ربطی به عاشقی نداره. من ولی هنوز مشکوکم. اما در اینکه در این جهان متناهی فعلی ترجیح می‌دم که در آن جهان نامتناهی همچنان اظهار محبت کنم، باهات موافقم. 

جاودانگی مشکل فرگشتی داره. یعنی در عمل به دستشم بیاریم نمی‌تونیم ازش استفاده کنیم و باید بذاریمش کنار.

پاسخ:
نمی‌دونم به چه مشکلی دقیقاً اشاره می‌کنید، ولی اگر اینطوری باشه که خیلی خوبه!

اگه واقعاً دنبال قرص و آمپول جاودانگی‌اند، شب بخوابن و صبح سَر بَر ندارن! :))

یادمه چند سال پیش در اوج یک بحران فقط این جمله دلداریم می‌داد: خوبیش اینه این دنیا همیشگی نیست...

پاسخ:
دنیا همین یه خوبی رو داره؛ اینم نمی‌تونن ببینن! :))

اشاره کردم که اصلِ فانی بودنِ انسان تکیه بر اصلِ تغییر‌پذیریِ مادّه دارد. اصلِ تغییرپذیریِ مادّه خودش بر اصولِ متقدّمِ فلسفی و متأخّرِ علمی متکّی است و انکارِ دلبخواهانه‌ی این اصول شوخی‌ای بیش نیست. امّا حداقل، در تخیّل، اشکالی نمی‌بینم آزمایش‌هایِ ذهنی‌ای داشت که این اصول را انکار کند. مثلاً آزمایشی ذهنی در بابِ هویّتِ شخصی را درنظر بگیریم: مغزِ شخصی پس از مرگِ جسم‌اش به بدنِ سالمی پیوند می‌خورد و مکرراً با چنین پروسه‌‌ای به حیاتِ ابدی دست می‌یابد. این شخص همانی است که قبلاً بوده؟ فارغ از هر نوع پاسخی، خوبیِ بودنِ چنین آزمایش‌ها و پرسش‌ها این است که اگر هم چیزِ بدیعی به ما یاد ندهد، لااقل می‌تواند متواضع‌مان کند: این‌که چقدر درباره‌ی خودمان کم می‌دانیم.

عمرت شادمانه دراز باد.

پاسخ:
موافقم؛ البته به شرطی که آن‌قدر درگیر آزمایش‌های ذهنی خیال‌پردازانه‌مان نشویم که اصل ماجرا یادمان برود.

شاد باشی و راضی از زندگی.

به نظرم نگرانی ات زیاد نباید جدی باشد

اول به فرض که راهی بیابند که آدم ها نمیرند بخشی از آن شامل این است که اخلاقی را حکم فرما کنند که دیگر کشی را هم بر اندازند و تا ظلم هست دیگر کشی هست .بنابراین باید سلم و سلام را برقرار کنند که اگر کسی دستش به دیگری رسید قصد جانش را نکند ( گمان نمی کنم اکسیری بیابند که اگر سر از تن جدا شد باز هم فرد نمیرد)

دوم اینکه به فرض هم که هیچ راهی برای مردن نباشد، گمان نمی کنم اکسیری بیابند که مرگ را درمان کند اما ترس از مرگ را نه 

و اگر کسی نمیرد قلدران جهان او را از چه چیزی برای فرمانبرداری می ترسانند. 

سوم اینکه اگر مرگ نباشد آدمیان آنقدر عمر می کنند که آدم بشوند.آنگاه فرصت تعلیم بی نهایت برای آدمیان شاید منجر به نتیجه ای بسیار بهتر از این روزگار ما شود که تا تجربه می یابیم مرگ در رسیده است.

مثبت بیندیشیم :)

پاسخ:
با نکته‌ی اوّل و دومت می‌تونم همراهی کنم، ولی درباره‌ی نکته‌ی سوم فکر می‌کنم اون چیزی که باعث «آدم» شدن آدمای پیر میشه، نه زندگی زیاد بلکه نزدیک شدن مرگه. برای همین فکر می‌کنم بدون یاد مرگ، سخت میشه آدما رو تشویق به اخلاقی بودن کرد. در روایات هم زیاد بر یاد مرگ تأکید شده. فکر کنم تأثیر جدی روی زندگی آدم می‌ذاره. بی‌حکمت نیست لابد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی