تبلیغ
سال ۹۴ که قرار بود بروم سربازی، با خودم قرار گذاشتم که هر از گاهی، دربارهی خدمت سربازی چیزی بنویسم و با خوانندههای «خیالِ دست» به اشتراک بگذارم. بعد از حدود سه سال و نیم، بهنظرم آن نوشتهها از پربارترین بخشهای این وبلاگ است. نوشتن از چیزی که خیلیها تجربهاش نکردهاند و نمیکنند، برای خودم جذاب بود و از بازخوردها اینطور برداشت کردم که شاید خواندنش هم برای مخاطبانم بیفایده نبوده.
غرض اینکه قرار است تجربهی دیگری را از چند روز دیگر شروع کنم—تجربهی تحصیل در ولایت فرنگ. میخواهم دربارهاش اینجا بنویسم. تنها نکته این است که از طرفی، بیگمان، گزارشهای اولیهام خام و عجولانه خواهد بود، و از طرف دیگر، اگر بخواهم برای پختهتر شدن صبر کنم، طراوت و تازگی تجربه از بین میرود و انگیزهی نوشتنش هم. همین؛ خواستم از همین ب بسم الله، ناپختگی را تذکر دهم و تقصیرش را گردن بگیرم.
خاطرات حاصل از تجربه های زیسته خاص جذاب اند.
میخوانیم شان. خاطرات سربازی تان جالب بودند. نقاط اشتراکی آدم پیدا میکند گاها در این موارد.