«گفت از بهر خدا مخوان»
در دفتر پنجم مثنوی، مولانا داستان مؤذن بدآوازی را نقل میکند که اصرار داشت در کافرستان اذان بگوید. هرچه دوستان و نزدیکانش برای منصرف کردنش کوشیدند، افاقه نکرد و مؤذن متعصب بالاخره با همان صدای زشتش موقع نماز به بانگ بلند در کافرستان اذان گفت. نزدیکان مؤذن، بیمناک بر جان او، منتظر فتنهای از سوی کافران بودند ولی پس از چندی، مردی کافر را دیدند که به همراه شمع و حلوا و هدیه به دنبال مؤذن میگردد.
پُرس پُرسان کهاین مؤذن گو کجاست
که صلا و بانگ او راحتفزاست
ماجرای «راحتفزا» بودن اذان مؤذن اینچنین است که مرد کافر دختری داشته دلبستهی اسلام و هرچه میکرده «مِهر ایمان» از دل دختر بیرون نمیشده تا اینکه دختر بانگ مؤذن بدآواز را میشنود. از اطرافیانش سراغ صدا را میگیرد و میگویندش «اعلام و شعار مؤمنان» است. ابتدا باور نمیکند ولی
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
پدر کافر میگوید:
باز رَستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بیخوف خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شُکر، آن مرد کو؟
الغرض، مولانا نشانمان میدهد که گاهی پافشاری بر مواضع دینی بدون عاقبتاندیشی چگونه حتی میتواند منجر به خوشحالی کافران شود. رونق مسلمانی گاه به این است که به ناخوشآوازان مجال بانگ زدن ندهیم.