نمیدونم اون کسی که الآن داره استدلال میکنه من هستم یا نه؛ ولی قطعاً این کسی که داره درد میکشه منم!
نمیدونم اون کسی که الآن داره استدلال میکنه من هستم یا نه؛ ولی قطعاً این کسی که داره درد میکشه منم!
مهدی یک: تابستونا نور آفتاب چشامو اذیت میکنه.
مهدی دو: خب، چرا عینک آفتابی نمیزنی؟
یک: آخه همینجوریش مشاهداتم به اندازهی کافی گرانبار از نظریات هست!
مهدی یک: چته؟
مهدی دو: یه ترسی افتاده تو دلم.
یک: چرا؟ چی شده؟
دو: یادته اون دفعه به «ح» چی گفتم؟
یک: کدوم دفعه؟
دو: اون دفعه که میگفت «حس میکنم فقط به درد مسخرهبازی میخورم.»
یک: آره، گفتی «بترس از روزی که بفهمی به همین درد هم نمیخوری!»
دو: خب، امروز حس میکنم فقط به درد مردن میخورم!
مهدی دو: خب دیگه، همه به یه نحوی موضع گرفتن؛ تو نمیخوای اعلام موضع کنی؟
مهدی یک: نه!
دو: چرا؟! تو که همیشه نفر اول بودی! تا خبری میشد بدوبدو میومدی اینجا مینوشتی.
یک: این همه حرف زدم، هیشکی گوش نکرد. حالا این دفعه حرفی نمیزنم، بلکه گوش کنن!
دو-سه روز است پدر و مادرم نتیجهٔ آزمایشهایشان را گرفتهاند و بحث غالب در خانهٔ ما، قند و چربی و کلسترول است. پدرم در حال کار کردن با تبلت است:
پدرم: ببین، من میگم این قرصا رو نباید بخوری قبول نمیکنی. اینجا هم نوشته مصرف خودسرانهٔ ویتامین D خطرناکه.
مادرم: خودسرانه نیست که. دکتر تجویز کرده؛ نسخه نوشته!
پدرم: خب، خودسرانه نسخه نوشته!
شب بود و بینمان بحث. بحث احکام بود. من میگفتم همه باید نماز بخوانند تا برسند هرچند هرکسی به جایی. او میگفت اگر دیدی نمازت جایی نمیبرد لازم نیست بخوانی. من به قرآن و حدیث استناد میکردم. او به شمس و مولوی و گادامر! وسط بحث گفت مهدی نمازم را نخواندهام، میروم بخوانم. گفتم باشه. من هم نماز نخوانده بودم.