تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم. ...
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
—احمد شاملو
باد دارد زوزه میکشد. با چمنهای بلندِ مرتع همان میکند که انگشتانم با
گیسوانت. ابرها با ما بازیشان گرفته؛ تکهتکه در مقابل خورشید رژه میروند. آفتاب
هر از چند لحظه، روی صورتت میرقصد. تو میخندی و خورشید، از شرم، دوباره پشت
ابرها قایم میشود.
نشستهایم لب رود. من و توایم تنها، و آوای وزینِ به پارهسنگ خوردنِ آب. گهگاه هم صدای
همهمهی گنجشکهای درختِ نارونِ بالای سرمان. ساکت ماندهایم؛ واژههای بیکفایت
رفتهاند و از همیشه رهاتریم.
نگاهت میکنم. باور نمیکنم که تو را نگاه میکنم. میخواهم زمان را از حرکت
نگه دارم. نه، نباید بگذارم که ثانیهها بگذرند. نباید فرصتِ با تو بودن از دستم
برود. چنگ انداختهام به صورت زمان. میخواهم این لحظه را جاودان کنم. باز نگاهت
میکنم ... به خود که میآیم، زمان از دستم گریخته.
- هیچ میدانی که نمیشود دوبار در این رود پا گذاشت؟
سکوت را شکستهام. خیره خیره آب را نگاه میکنی و میگویی: «میشود».
- چطور میشود؟!
- اگر با آب بروی، اگر غرق شوی، میشود.
نگاهت میکنم. میخندی ... نفسم را حبس میکنم و فرو میروم.