در مخالفت مولانا با فلسفه و با فلاسفه هیچ شکی نیست. در سرتاسر مثنوی هرجا مجالی یافته فیلسوف و فلسفهاش را فروکوفته و به زبانهای مختلف آن را راهی نادرست برای رسیدن به خدا معرفی کرده. امّا شاید اوج آن در دفتر ششم و هنگام تعریف داستان فقیر روزیطلب باشد. مولانا قصّهی فقیری را تعریف میکند که میخواسته بدون واسطه روزی بخورد:
آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بیچیزی هزاران زهر خَورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کهای خداوند و نگهبان رِعا!
بی ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فنِ من روزیام دِه زین سرا ...
گاه بدظن میشدی اندر دعا
از پی تأخیرِ پاداش و جزا
باز اِرجاء خداوند کریم
در دلش بشّار گشتی و زَعیم
فقیر مدتی در این حال بود؛ گاهی از دعا کردن خسته و ناامید میشد ولی دوباره به کرم خداوند امید میبست، تا آنکه شبی خوابی دید:
دید در خوابْ او شبی و خواب کو
واقعهٔ بیخواب صوفی راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تَعَب!
رُقعهای در مشقِ ورّاقان طلب
در خواب به او گفتند که از مغازهی کاغذفروش، برگهی کاغذی را با فلان مشخصات بردارد و بخواند.
این بگفت و دست خود آن مژدهور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
مینگنجید از فرح اندر جهان ...
جانب دکان ورّاق آمد او
دست میبرد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود ...
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند
وز تحیّر واله و حیران بماند
که بدین سان گنجنامهٔ بیبها
چون فتاده ماند اندر مشقها ...
اندر آن رقعه نبشته بود این
که برونِ شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبّه که در وی مشهد است
پشت او در شهر و در، در فَدفَد است
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وانگهان از قوسْ تیری در گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سُعاد!
برکَن آن موضع که تیرت اوفتاد
در آن برگهی کاغذ نوشته بود که بیرون از شهر گنجی دفن شده. برو در فلان مکان رو به قبله بایست و تیری در کمان بگذار و تیر را رها کن. هرکجا تیر افتاد همانجا را بکن، گنج را خواهی یافت.
پس کمانِ سخت آورد آن فتی
تیر پرّانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شادْ شاد
کَند آن موضع که تیرش اوفتاد
کُند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
هرچه مرد فقیر تیر میانداخت و میکند بیفایده بود و گنجی نمییافت. آنقدر کند و کند تا همهی شهر باخبر شدند و به پادشاه خبر بردند که فلانی نقشهی گنج پیدا کرده:
چون که این را پیشه کرد او بر دوام
فُجفُجی در شهر افتاد و عوام
پس خبر کردند سلطان را از این
آن گروهی که بُدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنجنامه یافتهست
سلطان ماجرا را از فقیر میپرسد و فقیر ناگزیر برگهی کاغذ را نشانش میدهد. سلطان شروع میکند به جستجوی گنج:
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر میانداخت و برمیکند چاه
هرکجا سَخته کمانی بود چُست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست ...
پادشاه هم هرچه کوشید توفیق نیافت. کاغذ را به فقیر برگرداند و گفت که کار کار خودت است:
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبوَدَت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
اینبار فقیر به جای تیر انداختن و زمین کندن دست به دعا برمیدارد. دعاهایی بسیار زیبا و نغز که از زیباترین نیایشها به زبان فارسیاند:
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سِدرهام تویی
من سقیمم، عیسیِ مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را ...
بر کفِ من نِه شراب آتشین
وانگه آن کرّ و فر مستانه بین ...
در عدم ما مستحقان کی بُدیم
که بر این جان و بر این دانش زدیم
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعتِ گل خار را
خاک ما را ثانیاً پالیز کن
هیچنی را بار دیگر چیز کن
این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهرهٔ این بُدی؟
چون دعامان امر کردی ای عُجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده، نه خوف و نه یاس
بُرده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال ...
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم ...
در زمان بیهُشی خود هیچ، من
در زمان هوش اندر پیچ، من
هیچِ دیگر بر چنین هیچی مَنِه
نام دولت بر چنین پیچی مَنِه ...
دَر ندارم، هم تو داراییم کن
رنج دیدم، راحتافزاییم کن
هم در آب دیده عریان بیستم
بر درِ تو چون که دیده نیستم
آب دیدهٔ بندهٔ بیدیده را
سبزهای بخش و نباتی زین چَرا
مرد فقیر دعا میکرد و میگریست. مولانا میگوید باید اینگونه خدا را خواند؛ اینگونه درهای بسته باز میشوند. او ما را توصیه میکند به پیش گرفتن روش مرد فقیر:
ای اَخی! دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا ردِ اویَت چه کار؟
نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان میبباید شست زود
خویش را موزون و چُست و سُخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن
مرد در این حال بود که الهام الهی دررسید:
اندر این بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کهاو بگفتت در کمان تیری بنه
کِی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سخت کش
در کمان نِه گفت او، نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قوّاسیای برداشتی
ترک این سختهکمانی رو بگو
در کمان نِه تیر و پرّیدن مجو
چون بیفتد برکن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
ندا میآید که ما گفتیم تیر را در کمان بگذار و تیر بیانداز، نگفتیم کمان را بکش و تیر بیانداز. تو از سر فضولی کمان را میکشیدی و از همین رو به مطلوب نمیرسیدی. برخلاف آنچه فکر میکردی با زور زدن به گنج نمیرسی بلکه با زاری است که به آن دست مییابی.
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
مولانا اینجا به نکتهی اصلی داستانش میرسد. منظور از گنجی که مرد فقیر به دنبالش میگشت همان خداست. گنج زیر پای مرد بود ولی او برای دورتر انداختن تیر زور میزد. حالت مرد فقیر همان حال اهل فلسفه است که در جستجوی خدا تیر اندیشه را به هزار زحمت به دورترین نقاط پرتاب میکنند، درحالیکه خدا از رگ گردن به آنها نزدیکتر است. اینجا است که مولانا به اهل فلسفه سخت میتازد:
ای کمان و تیرها بر ساخته!
صیدْ نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر، او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکُشت
گو بدو کو راست سوی گنجْ پشت
گو بدو چندانکه افزون میدود
از مرادِ دل جداتر میشود
مشکل اهل فلسفه این است که گنج زیر پایشان را رها کردهاند و بهدنبال راههای دورتر انداختن تیرند. لاجرم هرچه تیرشان را دورتر میاندازند، از گنج بیشتر فاصله میگیرند. در مقابلِ اندیشههای پیچیده و توبرتوی فلسفی، مولانا بلاهت و گولی را توصیه میکند؛ هرچه خود را از این افکار پیراسته کنی و سبکتر پرواز کنی، آسانتر به مقصد میرسی:
ای بسا علم و ذکاوات و فِطَن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشترْ اصحابِ جنّت ابلهند
تا ز شرّ فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز.