«تا تعطیلات عید میلاد مسیح هنوز خیلی راه بود: اما بالاخره یک روز عید میشد زیرا زمین همیشه دور میزد.»
چهرهی مرد هنرمند در جوانی، جیمز جویس، ترجمهی منوچهر بدیعی
مهمترین مسئلهی دنیا برای سربازی که تازه دورهی دوماههی آموزشیاش تمام شده این است که کجا بقیهی خدمتش را طی خواهد کرد. از آنهایی که پارتی دارند و از آنهایی که زن دارند که بگذریم، میمانند آنهایی که جز خدا کسی را ندارند و همآنهایند که چند روزی شدیداً دستبهدامن خدا میشوند. «سیستان و بلوچستان» برای چنین کسانی فقط اسم یک استان نیست، همارز است با همهی بدیها و پلشتیها و کابوسهای دنیا و کافی است اسم این استان را در برگ تقسیمت ببینی تا هماندم سنگینی دست عزرائیل را بر روی شانهات حس کنی.
خوشبختانه هیچکسی از گروهان ما حس نزدیک شدن به مرگ را تجربه نکرد. اکثر سربازها در استان فارس یا استانهای همجوارش تقسیم شده بودند. چندتایی هم قم و تهران. من هم فارس افتاده بودم و تا شهرستان محل خدمتم معلوم شود، سه روز به کلانتری ۱۱ زند شیراز منتقل شدم. یکبار آنجا در نمازخانه داشتم کتاب میخواندم که به عبارت بالا برخوردم. عبارتی که سخت به جانم نشست و به اندازهی چند کتاب بر من اثر گذاشت.
چیزی در همهی آدمها و از جمله در من است که اسمش را «دلشورهی روزهای اوّل» گذاشتهام. همیشه روزهای اوّلی که از خانه به خوابگاه دانشجویی میرفتم سخت میگذشت. همیشه قبل از رفتن فکر میکردم به اندازهی کافی خوابگاهی بودهام و اینبار دلشورهی روزهای اوّل را تجربه نخواهم کرد و همیشه فکر و خیالهایم باطل میشد.
آن روز در کلانتری داشتم یکی دیگر از قسمتهای سریال تکراری دلشورهی روزهای اوّل را تجربه میکردم و داشتم سر خودم را به کتابخواندن گرم میکردم که آن عبارت را دیدم. ماجرا مربوط به پسری است که خانوادهاش او را به یک مدرسهی شبانهروزی میفرستند و او هم لابد مثل بقیهی آدمها در چنین شرایطی به زمان طولانیای که تا دیدار مجدد با خانوادهاش باقی مانده فکر میکند و دچار دلشوره میشود. اثری که این عبارت در من گذاشت بیش از همه به خاطر انتخاب لحن درست تسلیت بود: زمین دور میزند و بر اثر این دور زدن است که شب و روز پیاپی میآیند و میروند و روزها و ماهها و سالها میگذرند. زمین دور میزند، هرچند آرام، و این تنها چیزی است که هیچکس نمیتواند مانعش شود. زمین دور میزند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند.
از سر جایم بلند شدم و به حیاط کلانتری رفتم. به آسمان نگاه کردم. ابرها داشتند به آرامی جابجا میشدند و هرازگاه خورشید را پشت سرشان پنهان میکردند.
* اینجا