یکم. اگر به من باشد، میگویم
روانشناسانِ رشدِ وطنی باید در کنار مراحل شیرخوارگی، بلوغ، سالمندی و ... یک
مرحله به مراحل رشد انسانهای ایرانی اضافه کنند: مرحلهای که از عربی متنفر میشویم!
علم بومی مگر چیست؟ همین چیزهاست دیگر!
دوم. من هم مثل هر انسان نرمال
ایرانی، یک زمانی از عربی متنفر شدم. اوجش لابد دوران کنکور بود که باید ۲۵ تست
عربی را در ۱۸ دقیقه میزدی. دانشگاه که رفتم و لیست دروس را که جلویم گذاشتند،
بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که دیگر از شنیدن قصّهی کتککاری زید و عمرو
معاف شدهام.
سوم. این مرحله هم مثل دیگر
مراحل رشد دیری نپایید. خیلی زود فهمیدم که عربی، زیست و شیمی و تعلیمات اجتماعی و
آمادگی دفاعی نیست که بشود از دستش خلاص شد. عربی در خصوصیترین لحظههایت با خدا،
کتاب دعا بهدست، کنار دستت چهارزانو نشسته، و تا تو بخواهی چشم بچرخانی و ترجمهها
را بخوانی، همهی حس و حال نیایش از سرت پریده. این شد که به فکر افتادم.
چهارم. هول نکنید! خبری نشده!
من زیاد به فکر میافتم ولی کم اقدام و عمل میکنم. (راستی آخرش نفهمیدم اقدام با
عمل چه فرقی دارد). روزها و ماهها و سالها گذشت و من همیشه فکر میکردم که
بالاخره از یک روزی باید شروع کنم به عربی خواندن. روزی که هیچوقت نیامد.
پنجم. گذشت و سرباز شدم. وسط
تیر و ترکش و خون و آتش و خشمِ سرکش و بیمِ چاه، عاشق عربی شدم. نمیدانم کِی بود.
شاید وسط رژه رفتن، یا وسط تیر در کردن، یا وسط سگدو زدن بود که حس کردم میخواهم
همین حالا عربی بخوانم. چه فایده امّا، طبق معمول و کمافیالسابق: «دست ما کوتاه و
خرما بر نخیل».
ششم. همین چند روز پیش بود که
داشتم فکر میکردم از کجا عربی خواندن را شروع کنم. در جریان باشید که قرار است من
در این دو سال خدمت هزار تا کار بکنم! آخرینش لابد خدمت است. خوشخیالانه داشتم
گزینهها را روی میز میچیدم که یادم افتاد به نزار قبانی؛ چقدر خوب میشد اگر
شعرهایش را دوزبانه چاپ میکردند. قبلترها که دانشجو بودم، دیده بودم که هرمس
شعرهای دوزبانه چاپ میکند. در کتابخانهی دانشگاه دیده بودم. بودلر و لورکا را هم
از همانجا خوانده بودم. هرچند فرانسوی و اسپانیایی بلد نبودم، ولی گاهی به ترجمهها
نگاهی میانداختم، شاید کلمهای آشنا پیدا کنم. داشتم فکر میکردم و لعنت به
ناشران که چرا شعرهای نزار قبانی را دوزبانه چاپ نمیکنند؟ بعدش به فکر افتادم که
بروم تهران و کتابفروشیهای راستهی خیابان انقلاب را از اوّل تا آخر بگردم، شاید
ناشری خیال خام مرا در آتش تنور طبع پخته باشد. دیگر امّا من کجا و تهران کجا! من
کجا و کتابفروشیهای انقلاب کجا!
هفتم. به معرفی یکی از
خوانندگان «خیالِ دست» امروز رفتم شهر کتاب شیراز. بوی کاغد کتابها با بوی قهوهی
کافهی پایینی و صدای علیرضا قربانی قاطی شده بود و من، خرکیف، داشتم وسط کتابهای
اتاق ادبیات خرغلت میزدم که دیدمش. چه میتوانستم کرد جز در آغوش کشیدنش؟!
هشتم. إذا سألونی عن أهم قصیدة
سکبت بها نفسی، و عمری، و
آمالی
کتبتُ بخطٍ فارسی مذهُّبٍ
علی کلِّ نجم: أنتِ أعظمُ
أعمالی.
اگر از من دربارهی مهمترین
شعری بپرسند
که عمر و آرزوی خویش را
در آن صرف نمودهام،
با خط طلایی فارسی
روی تمام ستارهها مینویسم:
تو بزرگترین اثر منی.
نزار قبانی، از حروف الفبایم
باش، ترجمهی ستار جلیلزاده، نشر گلآذین، ۱۳۹۵.