خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

بعدها در اینستاگرام دیدم که اسمش سید مصطفی راحمی است، ولی آن چندباری که در دکانِ شگفت‌انگیزش باهاش حرف زدم اسمش را نمی‌دانستم. او هم اسم من را نمی‌دانست. برای هم غریبه بودیم ولی او هربار آن‌چنان گرم می‌گرفت و خاطره‌های قدیمی تعریف می‌کرد که شک می‌کردم نکند مرا می‌شناسد.

مغازه‌‌اش ده قدمی مسجد نصیرالملک بود، در یکی از محله‌های قدیمی شیراز، پر از کوچه‌های تنگ و تُرُش. هربار دوستی مهمان شیراز بود، به بهانه‌ی جاذبه‌ی گردشگری «مسجدِ رنگی رنگی» سری هم به آن کوچه پس‌کوچه‌ها می‌زدیم و آقای راحمی همیشه درِ دکانش نشسته بود. مغازه‌دار بود ولی عملاً چیزی برای فروش نداشت. مغازه‌اش انصافاً به‌لحاظ جاذبه‌ی گردشگری بودن چیزی از مسجد نصیرالملک کم نداشت. پر بود از عکس‌های قدیمی، از پهلوان‌های زورخانه بگیر تا ستارخان در حال کشیدن قلیان، تا چند آخوند قدیمی شیراز تا عکس حضرت علی و شمشیر ذوالفقار. داخل مغازه همه‌چیز روی هم تلنبار شده بود و ته مغازه بر روی قفسه‌ها ظرف‌های شیشه‌ای بزرگ بود احتمالاً حاوی گیاهان دارویی. یک ترازوی قدیمی هم جلوی پیشخوان داشت که نمی‌دانم با آن چه چیزی را وزن می‌کرد--شاید مغازه‌اش عطاری بود.

چند دقیقه حرف زدن با آقای راحمی دیگر برایم جزو مناسک دیدارهای گردشگرانه از مسجد نصیرالملک شده بود، و هرچند بازیِ نورهای شیشه‌ها و فرش‌های مسجد همیشه برایم خیره‌کننده و مسحورکننده بود، بارهای آخر، طراوتِ چند دقیقه هم‌صحبتی با پیرمردِ دکان‌دار حتی برایم زیباتر می‌نمود.

امروز، باز در اینستاگرام، دیدم که آقای راحمی به رحمت خدا رفته؛ رحمةالله علیه. از او خاطره‌های زیادی شنیده‌ام که جزئیات هیچ‌کدام را به یاد ندارم. داشتم فکر می‌کردم که پس چرا یک آدم غریبه را این‌قدر دوست دارم، به‌خاطرم زد که از او معنی «صفا» را یاد گرفته‌ام. نزدیک‌ترین چیز به تجربه‌ی چند دقیقه حرف زدن با او، انداختن یک فرش در حیاط در یک عصر تابستانی با باد ملایم و دورهمی خوردن هندوانه است.

هنوز نمی‌دانم مغازه‌اش، که شبیه هیچ مغازه‌ای نبود، قرار بود عطاری باشد یا چیز دیگری. این‌قدر می‌دانم که دیدن عکس‌هایش و یادآوری صفای باطنش مغزم را عطرآگین می‌کند.

۱ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۴