دستیار آموزشی یکی از اساتید هستم و هر هفته جمعهها قراری داریم که کارهایی که آن هفته کردهام را توضیح دهم و برای هفتهی بعد برنامه بریزیم. این دفعه داشت آه و فغان میکرد که کمتر از پنج هفتهی دیگر به شروع ترم جدید مانده و به همین زودی باید به امور صد و بیست نفر دانشجو برسد؛ و داشت ناله میکرد که کافی است هر کدامشان مشکل کوچکی در ابزارهای آموزش آنلاین داشته باشند، چه بلبشویی میشود و چقدر ایمیل گرفتن و زدن لازم است برای کاری که تا چند ماه پیش انجامش هیچ نیاز نمیشد و ضرورت نداشت. چهرهاش برافروخته شده بود و معلوم بود میخواهد گریه کند. نمیدانم چرا، ولی انگار انتظار داشت من هم در کلافگی و اضطرابش شریک باشم، ولی وقتی دید دارم به صفحهی مانیتور لبخند میزنم، خودش خندهای کرده و گفت: «میدانم دغدغههایم خیلی جهاناوّلی است!» و راست میگفت. آن خوانندهی اخیراً اینور آبی در سرم میخواند: «کوکوی دو شب مانده از آن ما، کپی پدرخوانده از آن ما، خلقت ناخوانده از آن ما، دولت شرمنده از آن ما، انتقاد سازنده از آن ما، کلفتی پرونده از آن ما، شــــــــاید که آینده از آن ما.»
نه اینکه بخواهم نگرانیهایشان را دستکم بگیرم یا تحقیر کنم، ولی واقعش این است که عموم چیزهایی که اینجا برای مردمان کانادایی دلواپسیهای بزرگ است، در گوشهی ذهن ما ایرانیها بهزور جا میگیرد. و از آنطرف، آنها حتی تصوری از آنچه بر ما میرود ندارند. برای همین است که معمولاً نمیتوانم نگرانیهای جماعت غربی را جدی بگیرم. اینطور که معلوم است، آدمیزاد بالاخره چیزی پیدا میکند که دلواپسش شود. سطح دغدغهها البته فرق میکند ولی در دغدغهداریْ آدمها چندان فرقی ندارند؛ و راستش را بخواهید، من دغدغههای جهان سومی خودمان را ترجیح میدهم، چون لااقل مطمئنم که جدیاند و اصیل. همینکه آیندهای که «شـــــــاید» از آن ما شود، خیلی با وضع حالمان فرق میکند به قول نیمایوشیج «قوّتم میبخشد»، و یاد بعضی نفرات که پیشروی محقّق کردن آرزوهای جهان سومی مناند، «روشنم میدارد»، «و اجاق کهنِ سردِ سرایم، گرم میآید از گرمیِ عالیدَمشان.»