دم غروب بود. غروب یک روز طاقتفرسا. صبح چهار کیلومتر پیاده، کلاش چهار و نیم کیلویی بهدوش، راه رفته بودیم تا میدان تیر. آنجا فرمانده طبق معمول به بهانهای تنبیهمان کرده بود و روی تپهها بالا و پایینمان دوانده بود و گروهانهای دیگر بهمان خندیده بودند. دوباره چهار کیلومتر، کلاش چهار و نیم کیلویی به دوش، پیاده برگشته بودیم.
دم غروب بود. بعد از چند ساعت پاهایم را از چنگالهای پوتین بیرون کشیده بودم. پاهایم را شسته بودم و دمپاییبهپا نزدیکیهای مهدیهی پادگان ایستاده بودم و به ردیف کتابهایی که روی یک میز کجومعوج چیده بودند نگاه میکردم. مثل هرروز عصر، بلندگوی مهدیه داشت «ناحلة الجسم یعنی» را پخش میکرد. هیچوقت رغبت نکرده بودم به کتابها نگاه بیاندازم. اینبار گفتم ببینم چه خبر است. میان کتابهای زهواردررفتهای که هر کدام را هزار سرباز دستمالی کرده بود چشمم به هشت کتاب سهراب سپهری افتاد. برش داشتم و بازش کردم. نوشته بود: «کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی».