خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

بازگشت ترامپ به کاخ سفید از زوایای مختلف فاجعه‌بار است ولی چیزی در آن دلم را خنک می‌کند: اینکه دموکرات‌ها فکر می‌کردند با حمایت بی‌قید و شرط از اسرائیل انتخابات را می‌برند. بنابراین، دست نتانیاهو را باز گذاشتند که هر جنایتی بکند و آن جانی هم چیزی کم نگذاشت. حتی در آمریکا هم نگذاشتند اعتراض به اسرائیل گسترده شود و با نیروی پلیس دانشجوها را از کف دانشگاه‌ها جمع کردند. خوب است که حالا نتیجه‌ی عملشان را ببینند.

صبح که بیدار شدم تلفنم را چک کردم دیدم دوستانم نوشته‌اند که ترامپ برده، اولین چیزی که یه ذهنم رسید داستان عمر سعد بود که به امید رسیدن به حکومت ری در کربلا جنایت کرد و در نهایت گندم ری را ندید. 

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۳

چند روزی را از سر کارم مرخصی گرفته‌ام که مقاله‌ای را تمام کنم. روزها می‌روم کتابخانه برای خواندن و نوشتن. قبل‌ترها هم گاهی می‌رفتم ولی معمولاً آخر هفته‌ها بود و برای یکی دو روز. این چند روزِ پشت‌به‌پشت ولی حسابی دارد خوش می‌گذرد که تازه این هفته سال تحصیلی هم شروع شده و دانشگاه غلغله است. دانشگاه و دانشجوها را می‌بینم و خاطرات پنج سال پیش، روزهای اولی که پایم را در این دانشگاه می‌گذاشتم، جلوی چشمم رژه می‌روند. گاهی به خود می‌آیم که دانشجوهای جدید سن‌شان نصف من است و مرا دیگر چه به اول مهر؟! بعد پیش خودم می‌گویم که سن فقط عدد است و زندگیِ این‌ها را با زندگی خودم نباید مقایسه کنم و از این قسم لاطائلات که نه خدا را خوش می‌آید و نه بنده‌ی خدا را. برای تلطیف فضای ذهنی معمولاً بعدش متذکر می‌شوم که حافظ هم که سر پیری می‌گفت «عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام»، گرچه از خرقه‌ی آلوده‌ی خود شرمش می‌آمد ولی نهایتاً «جامه قبا» به خرابات می‌رفت و خلاصه همین چند روز هم غنیمت است و بهتر از هیچ.

امروز مدیر گروه فلسفه ایمیل زده که فلان روز قرار است با دانشجوهای جدید برویم کافه و تو هم به عنوان دانشجوی قدیمی و دوست دپارتمان فلسفه دعوتی. دلتنگ‌تر شدم برای روزهای دانشجویی.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳

شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم
ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود
شیخ بهایی

 

حدود ۵ سال است که خارج از کشورم زندگی می‌کنم و در این مدت این اتفاق‌ها افتاده: آبان ۹۸ و کشته شدن صدها نفر، ترور سلیمانی، حمله به عین‌الاسد، شلیک به هواپیما و سه روز دروغ‌گویی، رد صلاحیت‌های گسترده در انتخابات ۱۴۰۰، رئیس جمهور کردن ابراهیم رئیسی، کشتن مهسا امینی، جنبش زن، زندگی، آزادی و کشته شدن صدها نفر، حمله‌ی اسرائیل به کنسولگری دمشق، حمله‌ی ایران به اسرائیل و جواب خفیف اسرائیل و در نهایت کشته شدن ابراهیم رئیسی در حادثه‌ی هلیکوپتر. رئیس‌جمهور شدن پزشکیان بعد از ۵ سال اولین خبر خوبی است که از کشورم می‌شنوم و حس می‌کنم حتی آنقدری نا ندارم که خوشحالی کنم. حس کسی را دارم که از خطر مرگ نجات یافته ولی همچنان در شوک مانده.

انگلیسی‌زبان‌ها اصطلاحی دارند برای انچام دادن کار با ریسک زیاد؛ می‌گویند فلانی روی یخ نازک راه می‌رود. این تا اطلاع ثانوی وضعیت مسعود پزشکیان است و متأسفانه بسیار محتمل است که آن «اطلاع ثانوی» همزمان با شکستن یخ مخابره شود. بدون اغراق، کار او سخت‌ترین کار دنیاست، ولی فکر می‌کنم اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد هم‌اوست. اگر کار بزرگ ذوالقرنین این بود که بین مردمش و قوم یأجوج و مأجوج دیوار بکشد، مأموریت غیرممکن پزشکیان این است قوم یأجوج هسته‌ی سخت نظام و قوم مأجوج اپوزیسیون را رام کند و بین‌شان پل بزند.

واقعیت این است که همه‌ی سرمایه‌ها تمام شده و دست پزشکیان خالی است؛ هرچه بود خرج شد؛ دیگر نه پولی مانده و نه اعتبار و آبرویی. آیا او می‌تواند یک جامعه‌ی زخم‌خورده و تکه‌پاره شده را به قافله‌ی تمدّن بشری برگرداند؟ سخت امیدوارم.

۲ نظر ۱۶ تیر ۰۳

جمهوری اسلامی در ابتدای شکل‌گیری‌اش حکومتی بود برآمده از یک انقلاب مردمی و با مقبولیت حداکثری. پس از مدتی، چنان‌که افتد و دانی، مقبولیتش به‌تدریج کم و کم‌تر و در نهایت ناچار شد برای اثبات مقبولیتش به خود و دیگران، دست‌به‌دامن آمار شود—از همه مهم‌تر آمار شرکت‌کنندگان در انتخابات. هرچه می‌گذشت، هراس حکومت از خطرهای داخلی و خارجی بیش‌تر و بیش‌تر، اعتماد به نفسش کم‌تر و کم‌تر و وابستگی‌اش به آمار شرکت‌کنندگان به‌عنوان مهم‌ترین برهان مقبولیتش شدیدتر می‌شد تا جایی که انتخابات برایش تبدیل به امری هویتی و حیثیتی شد. به این صورت، نظام سیاسی ما به‌علّت ماهیتِ ذات‌گرای تفکرش، یک کنش شهروندی معمولی را برای خودش تبدیل به یک امر ناموسی کرد.

در این میان، اپوزیسیون جمهوری اسلامی، بدون کوچک‌ترین ایده و نظریه‌ای برای مبارزه، تنها کاری که برای مقابله به عقلش می‌رسید و از دستش برمی‌آمد این بود که «امر ناموسی» نظام را «امر بی‌ناموسی» جا بزند. به این صورت، در بزنگاه هر انتخابات، شهروند مخالف نظام میان دو گزینه قرار داده می‌شد: یا به خون کشته‌شدگان و جان زندانیان و ... خیانت کند (مرتکب بی‌ناموسی شود) و به امید بهتر شدن شرایط زندگی‌اش رأی دهد، یا انسانی وارسته، منزّه، و اخلاقی باقی بماند و در روز جمعه‌ی انتخابات از خانه‌اش بیرون نرود. به این ترتیب، اپوزیسیونِ «سکولار» جمهوری اسلامی، رأی دادن را ارتکاب به گناه کبیره، و «پاک بودن شناسنامه» را تبدیل به مهم‌ترین نشانه‌ی ثباتِ قدم سیاسی و اغوا نشدن در برابر فریب‌های حکومت و اصلاح‌طلبانش کرد. در یک هماوردی مضحک، مشارکت در انتخابات که از نظر حکومت دینی واجب اعلام شده بود، به‌فتوای «مراجع تقلید سکولار» حرام اعلام و مُهر شناسنامه تبدیل به لکه‌ی ننگ شد؛ شرکت‌کننده در انتخابات همواره تردامن و مسئول وضع موجود و آن‌که شرکت نکرده بود، منزّه از هر خطا و مسئولیتی، با استناد به شناسنامه‌ی سفیدش، بصیرتش را به رخ می‌کشید. بساط انتخابات که جمع می‌شد، دیگر نه جمهوری اسلامی و نه اپوزیسیونش جواب سلام کسی را نمی‌داد.

گذشت و گذشت، تا اینکه جمهوری اسلامی بالاخره بر ترسش غلبه کرد و با بریدن بند ناف صندوق رأی، هویتش را از مقبولیت عمومی جدا کرد. در آن سمت، اپوزیسیون هنوز هیچ ایده‌ای جز رأی ندادن ندارد. طرفه آن‌که سخت مشغول به بازی در زمین حریف است، درحالی‌که، حریف سال‌هاست دیگر در آن زمین بازی نمی‌کند. جنگ سختی بین دن‌کشیوت و آسیاب بادی در گرفته: اپوزیسیون، به‌ناچار و از سر استیصال، در خانه‌ی حریف، با خودش بازی می‌کند و به خودش گل می‌زند.

۱ نظر ۲۷ خرداد ۰۳

از مرگ سید ابراهیم رئیسی نه خوشحال شدم و نه ناراحت. ناراحت که لابد معلوم است چرا نشدم؛ خوشحال هم نشدم: این چند ساعتی که اخبار را دنبال می‌کردم، سعدی مدام در گوشم می‌خواند:

ای دوست بر جنازه‌ی دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو هم این ماجرا رود

و من هم گوش کردم، ولی به‌شکل غیر منتظره‌ای امیدوار شده‌ام. امیدم به این نیست که انتخابات معناداری برگزار شود و نتیجه‌ی رأی مردم رئیس جمهور شود؛ این‌قدرها دیگر خام نیستم. به این هم امیدی ندارم که مرگ رئیس جمهور خللی در نظام قدرت حکومت بکند. آن مرحوم آن‌قدرها کاره‌ای نبود که بود و نبودش این‌قدرها تفاوتی ایجاد بکند. راستش به این امیدوار شده‌ام که خدا ما مردم ایران را به‌حال خود رها نکرده. به این‌که دیدم هنوز دستی بالای دست کسانی که به ما رحم نمی‌کنند هست. به این‌که رشته‌های سال‌ها برنامه‌ریزی و مهندسیِ قلدرانه و دقیق‌شان به‌همین سادگی پنبه شد. به این‌که عزم‌هایشان فسخ و همت‌هایشان نقض شد. از نظر من، مرگ رئیسی نور بالایی بود از ناکجا برای مردمی که سال‌ها در این جاده‌ی پیچ‌درپیچ صعب‌العبور لغزنده‌ی تاریک می‌راندند و گاه می‌اندیشیدند که صدای جیغ و جزع‌شان جز به گرگ‌های درنده‌ی کنار جاده نخواهد رسید. 

۹ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۳

در این جایی که کار می‌کنم، تقریباً هر ماه کارمندانی که اهل یک کشور هستند برنامه‌ای برگزار می‌کنند و درباره‌ی کشور و فرهنگشان توضیح می‌دهند. مثلاً کارمندانی که از غنا آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ غنا صحبت می‌کنند و کارمندانی که از اوکراین آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ اوکراین و قس علی هذا. این برنامه‌ها در وقت استراحت ناهار برگزار می‌شود و به‌عنوان «ناهار و یادگیری». هر کسی ناهارش را می‌آورد و می‌نشیند و هم‌زمان که به حرف‌ها گوش می‌دهد غذایش را هم می‌خورد. چند وقت پیش نوبت همکاران افغانستانی بود که درباره‌ی فرهنگ و کشورشان صحبت کنند. از قضا، تعداد همکاران افغانستانی‌مان نسبتاً زیاد است چون بعد از سقوط دولت قبلی، پناهده‌های زیادی از آن کشور به کانادا آمده‌اند.

وارد سالن برای شنیدن ارائه شدیم و دیدیم چند میز چیده‌اند و انواع و اقسام غذاهای محلی را روی آن گذاشته‌اند. از کل یک ساعت برنامه، حدود ۵ دقیقه به توضیح چند فکت جمعیتی و جغرافیایی راجع به افغانستان گذشت و بعدش هم گفتند بفرمایید ناهار! کل برنامه همین بود. بعداً و پس از صحبت با چند نفر از همکاران افغانستانی دوزاری‌ام افتاد که به‌خاطر اختلافات قومی-قبیله‌ای، امکان توضیحات بیشتر راجع به کشورشان را نداشته‌اند؛ چون هرچه می‌گفته‌اند با اختلاف نظر بین خودشان مواجه می‌شده‌. بنابراین، بهترین راه را در این دیده‌اند که هرکسی غذایش را درست کند و بیاورد و به‌جای حرف زدن راجع به افغانستان، همکاران را با خوردن غذاهای محلی سرگرم کنند.

این نشان می‌دهد که در میان خواهران و برادران افغانستانی، هنوز چیزی به اسم هویت ملّی پا نگرفته و آن‌ها اوّلاً خودشان را هزاره، پشتون، تاجیک و ... می‌بینند و نه افغانستانی. طرفه آن‌که حتی در پاسخ به این سؤال که آیا ما باید به آن‌ها «افغان» بگوییم یا «افغانستانی» هم اختلاف نظر داشتند.

این دیدگاه قومی یا امّی البته که منحصر به افغانستان نیست. این دیدگاهی است که جمهوری اسلامی بر اساس آن ۴۵ سال حکومت کرده. بنا به این دیدگاه، فلان «مستضعف»‌ در لبنان و یمن و ونزوئلا خودی است، و فلان روشنفکر، هنرمند، یا شهروند ایرانی ناخودی. بنا به این تفکر، دعوا بین امّت اسلام و امّت کفر است؛ یا بین ولایت خدا و ولایت شیطان و از این گونه رطب و یابس‌ها.

متأسفانه این دیدگاه امّی در شدید و غلیظ‌ترین مخالفان جمهوری اسلامی بازتولید شده. می‌بینیم که پس از بمب‌گذاری در کرمان و کشته شدن ده‌ها «هم‌وطن»،  نه‌تنها بعضی از ایرانی‌ها خم به ابرو نمی‌آورند، که متلک می‌اندازند و با «کتلت» جمله‌سازی می‌کنند. چرا این‌طور است؟ چون جمهوری اسلامی موفق شده ساختار فکری‌اش را به اپوزیسیونش دیکته کند. مخالف بی‌خرد ج.ا. به خیال خود دارد با مزه‌پرانی راجع به قاسم سلیمانی و کشته‌شده‌های کرمان با حکومت می‌جنگد، درحالی‌که عملاً در زمینی بازی می‌کند که قواعدش را جمهوری اسلامی برایش ترسیم کرده: یک دعوای قومی-قبیله‌ای که ایران و منافع مردمش کم‌ترین مدخلیتی در آن دعوا ندارد.

مبارزه‌ی واقعی با جمهوری اسلامی، مبارزه با تفکر و روش‌اش است و نه مبارزه با سیاست‌مداران فاسد و فرتوتش. آن مخالف‌خوانِ نافهمی که طریقِ مبارزه‌اش طابق النعل بالنعل از فکر و روش امّی این حکومت کپی شده، جز خودش با کسی مبارزه نمی‌کند.

صدای خنده‌های یواشکی پس از حادثه‌ی کرمان از هزار صدای جیغ ترسناک‌تر است و نوید فراگیری فاشیسم و فروپاشی اخلاقی را می‌دهد. اگر فکر می‌کنیم بزرگ‌ترین مشکل ما جمهوری اسلامی است کور خوانده‌ایم. این حکومت بالاخره یا به خواست مردمش تن می‌دهد یا روزی به‌نحوی از بین خواهد رفت. آن‌ روز ولی اگر این دیدگاه امّی بین‌مان غالب باشد همچنان روز خوش نخواهیم دید.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۲

مدتی بود می‌خواستم سلسله یادداشت‌هایی بنویسم با عنوانی احمقانه‌، مثلاً «در خارج چه می‌گذرد؟». بعد دیدم هنوز آن سلسله یادداشت‌های «دین‌داری مدرن؟!» را تمام نکرده‌ام. آن یادداشت‌ها ناتمام ماند چون پس از مدتی حس کردم که نظرات خودم دارد تغییر می‌کند و ترجیح دادم تا رسیدن به یک موضع مشخص علی‌الحساب از ارشاد خلایق دست بردارم. از ترس اینکه دوباره خیال‌های بزرگ‌تر از توان و حوصله‌ام بپزم، این بار عنوان کلی‌ای برنمی‌گزینم ولی بدم نمی‌آید که هرازگاه علی‌الخصوص برای مخاطبان این وبلاگ که داخل ایران هستند درباره‌ی تجربه‌هایم در این سر دنیا گزارش دهم. این کار را پیشتر با نقل خاطره و داستان کرده بودم و حالا می‌خواهم کمی توضیح و تحلیل هم چاشنی کنم.

امروز دیدم که ایلان ماسک در اکس نوشته "DEI must DIE". می‌خواهم توضیح بدهم که این شعار مرده باد قرار است به چه چیزی اصابت کند. سه حرف DEI کوتاه شده‌ی این سه کلمه‌اند: Diversity, Equity, Inclusivity. اگر یک زمانی «مبارزه با امپریالیسم» و «تضاد آنتاگونیستی» کلیدواژه‌های چپ بود، امروز این سه کلمه بر رواق زبرجد چپ طلاکاری شده‌اند. تلاش می‌کنم کمی این سه واژه را با نگاه خاص به کشور کانادا توضیح دهم.

احتمالاً بهترین ترجمه‌ها برای Diversity، تنوع و گوناگونی باشند. کانادا از دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ میلادی سیاست چندفرهنگی (multiculturalism) را برگزیده و در حال حاضر این سیاست (به عبارت مرسوم نزد حضرات کشوری و لشکری) جزو اسناد بالادستی کاناداست که با آن عیار قوانین و سیاست‌های جدید را می‌سنجند. این سیاست، که نطفه‌اش در زمان دعوای انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها در آمریکای شمالی منعقد شده، باعث شده که کانادا درهای ورود را شاید چارطاق‌تر از هر کشور دیگری به روی مهاجران باز کند.

متأسفانه ترجمه‌ی فارسی برای Equity سراغ ندارم و گمان نکنم چیز دندان‌گیری هم پیدا شود. به‌هرحال، این مفهوم یک جور مساوات را می‌رساند، ولی نه مساوات موقع تقسیم غنایم، که مساوات بعد از تقسیم غنایم. با یک مثال منظورم را روشن می‌کنم: آن زمانی که دولت احمدی‌نژاد تصمیم گرفت به مردم یارانه بدهد، پول را به‌طور مساوی تقسیم می‌کرد. به این می‌گویم مساوات موقع تقسیم غنایم که انگلیسی‌اش می‌شود Equality. حالا جهان ممکنی را فرض کنید که دولت احمدی‌نژاد پول یارانه را طوری توزیع می‌کرد که پس از توزیع، همه‌ی مردم ایران به یک اندازه پولدار باشند. به‌عبارت دیگر، به فقرا مبلغ زیادی می‌داد و به اغنیا نه تنها چیزی نمی‌داد، که حتی چیزی هم از حسابشان برمی‌داشت. به این می‌گویم مساوات پس از تقسیم غنایم یا همان Equity. هرچند مثالم اقتصادی بود، این مفهوم لزوماً اقتصادی نیست. سخن این است که روند استخدام برای مشاغل، پذیرش دانشجو در دانشگاه‌ها، نوبت‌دهی به فیلم‌ها برای اکران در سینماها و ... باید طوری باشد که آدم‌ها را به‌لحاظ مراتب اجتماعی و اقتصادی‌شان به‌هم نزدیک‌تر کند.

مفهوم سوم را می‌توان به فراگیری یا پذیرش ترجمه کرد. ایده این است که بهره‌وری از برخورداری‌های اجتماعی حق همگان است و جامعه باید به‌طور خاص هوای گروه‌های به‌حاشیه‌ رانده شده (marginalized) را داشته باشد. گفته می‌‌شود که بهترین معیار برای سنجیدن Inclusivity حس تعلق همه‌ی ساکنان است. هرچه آدم‌هایی که در کانادا زندگی می‌کنند بیشتر به این کشور حس تعلق داشته باشند نشان‌دهنده‌ی فراگیری یا پذیرش بیشتر این جامعه است.

بد نیست که اینجا ذکری هم از تفاوت کانادا با آمریکا به میان آید. آمریکایی‌ها معمولاً وقتی از چندفرهنگی حرف می‌زنند، ایده‌ی melting pot را در نظر دارند. ایده این است که آمریکا همچون دیگ جوشانی است که آدم‌ها با فرهنگ‌های مختلف به آن وارد می‌شوند ولی در نهایت به فرهنگ غالب تن می‌دهند. کانادایی‌ها خودشان را این‌طور متمایز می‌کنند که می‌گویند کانادا مثل یک طرح موزاییکی است و همان‌طوری که موزاییک‌ها با طرح‌ها و رنگ‌های مختلف در نهایت یک کل منسجم را تشکیل می‌دهند، این کشور هم می‌خواهد همه‌ی ساکنان، هر فرهنگی که دارند، کنار هم یک کل متنوع و رنگارنگ را تشکیل دهند.

طبیعتاً به تک‌تک مواردی که ذکر شد انتقاد وارد شده. شاید بعداً درباره‌ی انتقادها چیزکی بنویسم.

۱ نظر ۲۵ آذر ۰۲

 

یک. در این شغلی که دارم، یکی از کارهایم این است که به همراه همکارم برویم به جاهای مختلف و برایشان راجع به موضوعات مختلف فرهنگی ارائه بدهیم. دو روز پیش رفته بودیم یک مدرسه سر کلاس سوم و چهارم ابتدایی. معلم‌شان به ما گفته بود که تازگی‌ها هر موقع حرف از سفید و سیاه می‌زند چندتا از بچه‌ها از جا می‌پرند که این نژادپرستانه است. من و همکارم اسلایدهایی آماده کردیم و رفتیم سر کلاس که درباره‌ی نژادپرستی حرف بزنیم. همان ابتدا یک ویدئوی فوتبال پخش کردیم و قرار بود این اسلاید را من ارائه دهم. بچه‌ها رونالدو و مسی و نیمار را دیده بودند و از خوشحالی سر جایشان بند نمی‌شدند. شروع کردم سؤال پرسیدن که چه کسی در تیم بازی کرده و چطور باید در تیم بازی کرد و از این مسائل. در نهایت پرسیدم کدام مهم‌تر است؛ اینکه گل بزنیم یا اینکه تیم‌مان برنده شود؟ یک پسر سودانی ته کلاس گفت اینکه گل بزنیم. گفتم اگر گل بزنی ولی تیمت ببازد چه؟ چیزی گفت شبیه به اینکه گور پدر تیم، من می‌خواهم گل بزنم و من مانده بودم چه جوابی باید بدهم.

دو. دیروز داشتیم برای یک کلاس در دانشگاه ارائه می‌دادیم، البته نه برای دانشجویان دانشگاه. آدم‌های سر کلاس آمده بودند دو ماه دوره‌ی دستیار آموزشی را بگذرانند تا مدرکی بگیرند و بعداً مشغول کار شوند. رفته بودیم درباره‌ی موضوعات فرهنگی مربوط به کارشان برایشان ارائه دهیم. یکی از اسلایدها مربوط به چالش‌های مهاجرانی است که تازه به کانادا آمده‌اند و بیشتر کلاس هم همین مهاجران بودند. یکی از موضوعات، بحث سلامت بود و گفتم که کسانی که تازه آمده‌اند هنوز نظام سلامت اینجا را نمی‌شناسند و اگر مریض شوند نمی‌دانند باید چه کنند و الخ. یکی از دخترهای مهاجر دستش را بلند کرد و گفت پسر کوچکش از وقتی آمده‌اند مریض شده و دکترها هم تابحال کمکی نتوانسته‌اند بکنند. بحث ادامه پیدا کرد و رفتیم سراغ موضوعات بعدی. چند دقیقه بعد دیدیم بغض دختر ترکیده و دارد گریه می‌کند. دختر رفت بیرون که آبی به صورتش بزند،‌ سرم را چرخاندم که ارائه را ادامه دهم، دیدم نصف کلاس دارند گریه می‌کنند.

 

۱ نظر ۲۸ مهر ۰۲

 

 

«ع» از آدمی حرف می‌زد که خوبی‌هایش بعد از مرگش برای اطرافیانش روشن شده. آن مرد از قضا در روز عاشورا می‌میرد و دسته‌ی عزاداری امام حسین می‌روند سر قبرش و برایش سینه می‌زنند. «ع» این‌ها را می‌گفت انگار که واقعاً اتفاق‌های مهمی باشند–این‌که روز عاشورا بمیری و دسته‌ی عزاداری به‌طور ویژه‌ای سر قبرت سینه بزنند.

به این فکر افتادم که چطور ممکن است بتوانم این ماجرا را برای آدم‌های اطرافم در کانادا نقل کنم که معنایی داشته باشد. البته که همیشه می‌توان اول یا آخر داستان این جمله را اضافه کرد که «این‌ها در یک زمینه‌ی مذهبی برای آدم‌های مذهبی مهم است.» ولی با اضافه کردن این جمله هیچ معنای خاصی به داستان نبخشیده‌ایم. صرفاً خودمان را و مخاطب‌مان را آرام کرده‌ایم که اگر نمی‌فهمی نگران نباش–مشکل از فرستنده است.

ولی آیا واقعاً مشکل از فرستنده است؟ من هم زمانی با آن تصویر از جهان زندگی می‌کردم. تصویری که در آن مردن در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به‌خیری بود. حالا چنین تصویری ندارم ولی خاطرات ایّام جوانی مانع از آن می‌شود که با دارندگان آن‌چنان تصویری احساس غریبگی کنم.

دارم درباره‌ی تصویری صحبت می‌کنم که در آن هر چیزی نشانه است–حتی روز مردن یک نفر. آدم‌ها منتظرند که از کوچک‌ترین اتفاقات معنایی بزرگ دربیاورند. کسی که با این تصویر بیگانه است ممکن است پیش خودش محاسبه کند که هر سال، در روز عاشورا، هزاران نفر می‌میرند. آیا همه‌ی آنها «عاقبت به خیر» می‌شوند؟ چنین کسی از این نکته غافل است که نه هر آدمی، بلکه مردن آدم خوب است که در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به خیری است. به‌عبارت دیگر، عاقبت‌ به خیری را اطرافیان از روی خوب بودن آن فرد نتیجه گرفته‌اند و نه صرفاً مردنش در روز عاشورا. در روز عاشورا مردن، در آن تصویر، نشانه‌ی خوب بودن است و نه دلیلش.

ممکن است کسی بگوید: «ولی آن تصویر غلط است. آن تصویر جهان را اشتباه بازنمایی می‌کند.» چنان کسی لابد وقتی در مقابل تابلوی Guernicaی پیکاسو می‌ایستد هم می‌گوید: «این تصویر غلط است.» ولی اگر آن‌قدر عقلش می‌رسد که کار تصویر ضرورتاً بازنمایی جهان نیست، نمی‌فهمم چرا چنین انتظاری از آن تصویر خاص دارد؟

از طریق تعاملاتمان با جهان، هر کدام از ما تصویری از جهان برای خود ساخته‌ایم. البته که در ساختن تصاویر، کسی فعال ما یشاء نیست. برای بعضی‌ها «خدا» بزرگترین و مهم‌ترین عنصر تصویر است. در تصویر بعضی‌ها اصلاً خدایی وجود ندارد. آن پرسش بزرگ که «آیا خدا وجود دارد؟» نهایتاً این‌جا پاسخ می‌یابد: «آیا در تصویر تو از جهان خدا وجود دارد؟»

برگردم به آن تصویری که در آن، مردن در روز عاشورا نشانه‌ی عاقبت به خیری است و سینه زدن دسته‌ی عزاداری سر قبرت، باشکوه‌ترین بزرگداشت. من این تصویر را بی‌نهایت زیبا می‌یابم، هرچند دیگر چنین تصویری از جهان ندارم. ممکن است کسی برعکس، دوست داشته باشد که وقتی مرد، جایی در کرانه، خاکسترش را به آب بدهند. یا برای بزرگداشتش، در مراسمی اسمش را صدا کنند و روی جایگاه، در مقابل صدها نفر از او تقدیر و تشکر کنند و جایزه‌ای به او بدهند. چه چیزی یک تصویر را بر دیگری برتری می‌بخشد؟ سلیقه‌ی ما، یا به عبارتی دیگر، حس زیبایی‌شناسی. 

حس زیبایی‌شناسی همان حسی است که با آن از بین چلوکباب و پیتزا یکی را بر دیگری برتری می‌دهیم و می‌گوییم خوشمزه‌تر است. کسی که زیادی حس زیبایی‌شناسانه‌اش را جدی بگیرد لابد می‌گوید جهان چنان است که چلوکباب خوشمزه‌ترین غذاست (بی‌راه هم نمی‌گوید: در جهان او–یا به‌عبارتی، در تصویر او از جهان– چلوکباب خوشمزه‌ترین غذاست). می‌گویم در نهایت با همین حس است که می‌گوییم خدایی هست یا نه. اگر زیادی حس زیبایی‌شناسانه‌مان را جدی بگیریم لابد می‌گوییم جهان چنان است که خدایی هست/نیست (دوباره، بی‌راه هم نمی‌گوییم).

 

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۲

این قسمت قنوت نماز عید فطر همیشه برایم دل‌نشین بود:

الهم انّی اسئلک خیر ما سئلک منه عبادک الصالحون و اعوذ بک من مستعاذ منه عبادک المخلصون

این یک‌جور درهم‌تنیدن اخلاق ارسطویی با جهان‌بینی توحیدی است. اینکه بخواهی مثل آدم‌های خوب شوی، یا به‌قول ارسطو، آدم‌های بافضیلت. در قرآن هم زیاد از این درهم‌تنیدگی می‌بینیم. مثلاً:

وَالَّذِینَ جَاءُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ (الحشر: ۱۰)

یا

رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ (آل عمران: ۱۹۳)

اگر آن روایت منسوب به پیامبر اسلام را جدی بگیریم که گفت برای تمام کردن مکرمت‌ها (فضیلت‌ها)ی اخلاقی مبعوث شده، آن‌گاه این تأکید بر شبیه شدن به آدم‌های خوب سر جایش می‌نشیند. آن‌گاه خواهیم دید که مقدار زیادی از آن‌چه دین خوانده می‌شود، پانوشت‌هایی بر همین یک اصل است: مثل آدم‌های خوب باش.

۳ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲