نمیدانم از کی شروع شد. اصلاً آیا نقطهی شروعی داشت؟ نمیدانم. فقط میدانم که مدتی است سوار قطاری شدهام؛ قطاری که میرود و میرود و مرا از خود دورتر میکند. نقطهی کوچکی هنوز دیده میشود؛ انگار من باشم که هنوز در ایستگاه ماندهام و برای خودم دست تکان میدهم. پشت آخرین واگن قطار ایستادهام و به آن نقطه خیره شدهام. هرازگاه به سر و صورت و بدنم دست میکشم و ناباورانه میگویم: «نه، این من نیستم!»
من از خود بیرون افتادهام و هرچه میکوشم نمیتوانم داخل شوم. ماههاست که در گرما و در سرما پشت در ماندهام. هرچه در میزنم کسی باز نمیکند. دارم کمکم فراموش میکنم که آن داخل چه شکلی بود. دارد کمکم باورم میشود که آواره و بیخانمان و بیپناهم. دارم کمکم عادت میکنم به چمباتمه زدن و خوابیدن در برهوت. دارم کمکم فراموش میشوم.
قبلترها زندگی شیرین بود. یادم نمیآید از کی اینقدر تلخ شد. نمیدانم چرا اینطور شد؛ قرار نبود اینقدر دردناک باشد. مدتی با آرزوی مرگ، زندگی را دوام میآوردم؛ حالا حتی چنین آرزویی ندارم. همهچیز از من دریغ شده، حتی مردن، حتی آرزوی مردن. نمیدانم حالا زندگی را چطور دوام میآورم. به عقب که نگاه میکنم، به این چند ماه یا حتی چند سال، باورم نمیشود با این پای لنگ چطور خودم را در این بیراهه کشیدهام، بهدنبال راهی. راهی که هیچوقت پیدا نشد. باورم نمیشود که هنوز زندهام، که هنوز اثر میگذارم و اثر میپذیرم. باور نمیکنم که هنوز کسی هست که باور نمیکند.
تیر سربازی میان این تیرهایی که هر لحظه به سمتم پرتاب میشوند، تیر دعایی است برای خودش. همان سربازی تف و لعنت و اخ و پیف که همیشه ناسزایش گفتهام، حالا قرار است چند روز دیگر در آغوشم بگیرد و از دست خود نجاتم دهد. سربازی حالا شده همهی امید من، که مرا ببرند و دو سال دیگر یک من دیگر برگردانند. میدانم، دو سال از زندگیام حرام میشود. به درک! مگر بقیهاش حلال بود؟ سربازی حالا آخرین کورسوی امید است، وقتی نه امیدی به من است، نه به غیر، نه حتی به عزرائیل. کاش این چند روز زود تمام شود تا اوّل اسفند.