خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

جهان ممکنی را تصور کنید که در آن، کشورهایی که اکثریت جمعیتشان مسیحی‌اند به‌جای حکومت سکولار، حکومت جمهوری مسیحی تشکیل دهند. در حکومت جمهوری مسیحی، قوانین و رفتارهای حکومت بر اساس باورهای مسیحی شکل می‌گیرد. یکی از این باورها این است که مسیحیت دین حق است و اسلام دین باطل. (خوانش قوی‌تر این باور این است که مسیحیت دین حق است و اسلام اصلاَ دین نیست چون از طرف خدا نیست.)

حالا فرض کنید حکومت‌های جمهوری مسیحی بر اساس همین باور قانون‌گذاری کنند. می‌توان انتظار داشت که در این حکومت‌ها، مسلمانان واجد هیچ حقی شناخته نشوند، زیرا بنا به اعتقاد مسیحیان، عقاید باطلی دارند. سؤال من این است: کدام بهتر است؟ شما ترجیح می‌دهید در کدام جهان زندگی کنید؟ این جهان ممکن فرضی، یا همین جهان واقعی شکسته بسته‌ی خودمان؟

۳۸ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵

مثل احمق‌ها سرشب، دل سیر، تغاری ماست گوسفند خوردم. می‌دانستم که امشب نگهبانم و باید بیدار باشم. می‌دانستم چند روزی است که کم‌خوابی دارم و مخصوصاً می‌دانستم که دیشب خیلی کم خواب رفتم. ولی ماست گوسفند باطل‌السحر افسون همه‌ی دانسته‌ها بود. ماست را خوردم به این خیال که چیزی نمی‌شود و هرطور هست کج‌دارومریز تحمل می‌کنم و بیدار می‌مانم.

سر پست پلک‌هایم ولی از سنگینی خواب باز نمی‌شد. بدی‌اش به این بود که نمی‌شد یواشکی خوابید. افسر جانشین باید می‌آمد و می‌دید که بیدارم. منتظر بودم تا بیاید و دفتر سرکشی را امضا کند. انتظار فی‌نفسه درد بزرگی است و وقتی خواب‌آلوده منتظر باشی دردش حتی بیشتر است.

تلویزیون داشت بازی منچستریونایتد را پخش می‌کرد ولی حتی بازی تیم محبوب هم ذره‌ای هشیارم نگه نمی‌داشت. چشمانم به‌فرمان نبودند، برای خودشان می‌رفتند و می‌آمدند‌ پلک‌هایم هم برای خودشان باز و بسته و سبک و سنگین می‌شدند. تا لحظه‌ای غافل می‌شدی می‌دیدی که روی هم افتاده‌اند. بلند شدم رفتم از داخل ساکم بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم. گفتم شاید اینطوری خوابم بپرد ولی بی‌فایده بود. وسط جویدن داشتم خواب می‌رفتم. اسلحه کنار دستم روی زمین بود. فکر اینکه خواب بروم و کسی بیاید اسلحه را بردارد و برود باعث شد کمی به تک و تا بیفتم. چندبار بلند شدم و آب به صورتم زدم؛ افاقه نکرد. طبق دستورالعمل استاد راهنمای سابق آب یخ به پشت گوشم زدم و چندبار کف اتاق نگهبانی شنا رفتم؛ افاقه نکرد. شروع کردم به دویدن. هرچه می‌دویدم انگار‌نه‌انگار. وسط نفس‌نفس زدن هم داشت خوابم می‌برد. ترسیدم زمین بخورم. به قدم زدن اکتفا کردم. بنا کردم به آواز خواندن ولی بدتر شد. انگار داشتم برای خودم لالایی می‌خواندم. هرچه فکر کردم هیچ ترانه‌ی دوبس‌دوبسی یادم نیامد. بی‌خیال خواندن شدم.

مثل مست‌ها تلوتلو می‌خوردم. روی پاهایم بند نبودم. یک قدم به جلو برمی‌داشتم و دو قدم به چپ و راست منحرف می‌شدم. می‌خواستم به کسی فحش بدهم ولی نمی‌دانستم به کی! به گوسفند؟ به شیر گوسفند؟ به ماست گوسفند؟ به ماست‌بند؟ به ماست‌فروش؟ به شب؟ به خواب؟ به بی‌خوابی؟ به سربازی؟ به رضاشاه که سربازی را به‌راه انداخت؟ به ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی در ایران؟ اوه، انگار داشتم خواب می‌دیدم. خواب رشته‌ی افکارم را به‌دست گرفته بود و هرطرف دلش می‌خواست می‌کشید.

داشتم زمین را با قدم‌هایم متر می‌کردم که صدای بوق ماشین افسر جانشین به خودم آورد. اسلحه را به دوشم انداختم و کلاهم را سرم گذاشتم و دفتر را دستم گرفتم و رفتم کنار ماشین. خوش‌وبش و حال‌واحوالی کردیم و چیزی در دفتر نوشت و امضا کرد و رفت. آمدم پشت میز نگهبانی نشستم و دفتر را باز کردم ببینم چه نوشته. نوشته بود: «مقارن ساعت فلان مورخه بهمان، اینجانب فلانی از انتظامات بهمان‌جا سرکشی کردم که ستواندوم مهدی ابراهیم‌پور با هوشیاری و جدیت کامل مشغول انجام وظیفه بود ...» نصف شبی از انفجار خنده چشمانم بازِ باز شد. آنقدر باز که وقتی خنده‌ام تمام شد نشستم این متن را نوشتم.

۶ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵

یکم. اگر به من باشد، می‌گویم روان‌شناسانِ رشدِ وطنی باید در کنار مراحل شیرخوارگی، بلوغ، سالمندی و ... یک مرحله به مراحل رشد انسان‌های ایرانی اضافه کنند: مرحله‌ای که از عربی متنفر می‌شویم! علم بومی مگر چیست؟ همین چیزهاست دیگر!

دوم. من هم مثل هر انسان نرمال ایرانی، یک زمانی از عربی متنفر شدم. اوجش لابد دوران کنکور بود که باید ۲۵ تست عربی را در ۱۸ دقیقه می‌زدی. دانشگاه که رفتم و لیست دروس را که جلویم گذاشتند، بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که دیگر از شنیدن قصّه‌ی کتک‌کاری زید و عمرو معاف شده‌ام.

سوم. این مرحله هم مثل دیگر مراحل رشد دیری نپایید. خیلی زود فهمیدم که عربی، زیست و شیمی و تعلیمات اجتماعی و آمادگی دفاعی نیست که بشود از دستش خلاص شد. عربی در خصوصی‌ترین لحظه‌هایت با خدا، کتاب دعا به‌دست، کنار دستت چهارزانو نشسته، و تا تو بخواهی چشم بچرخانی و ترجمه‌ها را بخوانی، همه‌ی حس و حال نیایش از سرت پریده. این شد که به فکر افتادم.

چهارم. هول نکنید! خبری نشده! من زیاد به فکر می‌افتم ولی کم اقدام و عمل می‌کنم. (راستی آخرش نفهمیدم اقدام با عمل چه فرقی دارد). روزها و ماه‌ها و سال‌ها گذشت و من همیشه فکر می‌کردم که بالاخره از یک روزی باید شروع کنم به عربی خواندن. روزی که هیچ‌وقت نیامد.

پنجم. گذشت و سرباز شدم. وسط تیر و ترکش و خون و آتش و خشمِ سرکش و بیمِ چاه، عاشق عربی شدم. نمی‌دانم کِی بود. شاید وسط رژه رفتن، یا وسط تیر در کردن، یا وسط سگ‌دو زدن بود که حس کردم می‌خواهم همین حالا عربی بخوانم. چه فایده امّا، طبق معمول و کمافی‌السابق: «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل».

ششم. همین چند روز پیش بود که داشتم فکر می‌کردم از کجا عربی خواندن را شروع کنم. در جریان باشید که قرار است من در این دو سال خدمت هزار تا کار بکنم! آخرینش لابد خدمت است. خوش‌خیالانه داشتم گزینه‌ها را روی میز میچیدم که یادم افتاد به نزار قبانی؛ چقدر خوب می‌شد اگر شعرهایش را دوزبانه چاپ می‌کردند. قبل‌ترها که دانشجو بودم، دیده بودم که هرمس شعرهای دوزبانه چاپ می‌کند. در کتابخانه‌ی دانشگاه دیده بودم. بودلر و لورکا را هم از همانجا خوانده بودم. هرچند فرانسوی و اسپانیایی بلد نبودم، ولی گاهی به ترجمه‌ها نگاهی می‌انداختم، شاید کلمه‌ای آشنا پیدا کنم. داشتم فکر می‌کردم و لعنت به ناشران که چرا شعرهای نزار قبانی را دوزبانه چاپ نمی‌کنند؟ بعدش به فکر افتادم که بروم تهران و کتاب‌فروشی‌های راسته‌ی خیابان انقلاب را از اوّل تا آخر بگردم، شاید ناشری خیال خام مرا در آتش تنور طبع پخته باشد. دیگر امّا من کجا و تهران کجا! من کجا و کتاب‌فروشی‌های انقلاب کجا!

هفتم. به معرفی یکی از خوانندگان «خیالِ دست» امروز رفتم شهر کتاب شیراز. بوی کاغد کتاب‌ها با بوی قهوه‌ی کافه‌ی پایینی و صدای علیرضا قربانی قاطی شده بود و من، خرکیف، داشتم وسط کتاب‌های اتاق ادبیات خرغلت می‌زدم که دیدمش. چه می‌توانستم کرد جز در آغوش کشیدنش؟!

هشتم. إذا سألونی عن أهم قصیدة

سکبت بها نفسی، و عمری، و آمالی

کتبتُ بخطٍ فارسی مذهُّبٍ

علی کلِّ نجم: أنتِ أعظمُ أعمالی.

 

اگر از من درباره‌ی مهم‌ترین شعری بپرسند

که عمر و آرزوی خویش را

در آن صرف نموده‌ام،

با خط طلایی فارسی

روی تمام ستاره‌ها می‌نویسم:

تو بزرگ‌ترین اثر منی.

 

نزار قبانی، از حروف الفبایم باش، ترجمه‌ی ستار جلیل‌زاده، نشر گل‌آذین، ۱۳۹۵.

۱۲ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵

یک. یه یاری داشتم.

دو. دوسش می‌داشتم.

سه. ...

۹ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵

و به هیچ روزگار من او را با خنده‌ی فراخ ندیدم الا همه تبسم، که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی)

 

این چند خط را برای فرمانده‌ام می‌نویسم. برای مردی که روزهای اوّل نقش شمر بن ذی‌الجوشن را برایمان بازی می‌کرد. برای کسی که حتی شب‌ها در آسایشگاه، هنگام خواب دیدن، از دست داد زدن‌هایش آسایش نداشتیم. این چند خط را برای فرمانده‌ای می‌نویسم که برای سربازانش پدر بود؛ سخت‌گیر و دلسوز. که هرجا توانست حمایتمان کرد و هرجا نتوانست نشست و غصّه خورد. این چند خط را برای فرمانده‌ای می‌نویسم که وسط حرف زدن از نامردی‌ها بغض در گلویش چنگ انداخت، سرش را پایین انداخت و رفت. این چند خط را برای مردی می‌نویسم که روزهای آخر، دور خودش جمعمان و نصیحتمان کرد که این دنیا می‌گذرد؛ به فکر آخرتمان باشیم. برای مردی که حرفش برخلاف حرف آخوندهای پرمدعا و بی‌سواد پادگان، به دل سربازها می‌نشست. این چند خط را برای مردی می‌نویسم که روزهای آخر بیشتر از آنکه فرمانده‌مان باشد، رفیقمان بود. برای مردی که صد و بیست نفر جلویش ایستادیم و با بغض ادای احترام کردیم. برای مردی که جلوی خودش ادایش را درآوردیم و با ما خندید. این چند خط را برای صعب مردی می‌نویسم که روزهای آخر، من او را با خنده‌ی فراخ دیدم؛ برای ستوانسوم مسلم ظهرابی.

۸۴ نظر ۳۱ فروردين ۹۵

یکم. [چند ماه پیش]. خواهرم قرار بود از مشهد بیاید شیراز. از مادرم اصرار که با هواپیما بیاید و از او انکار که قرار است با دوستانش، با قطار بیاید. مادرم ناراحت بود. مشهد تا شیراز با قطار ۲۷ ساعت راه است. خواهرم ولی بلیت هواپیما گرفته بود. می‌خواست مادرم را غافلگیر کند. یواشکی با هم هماهنگ بودیم. دم در خانه که رسید با گوشی خبرم کرد، رفتم در را برایش باز کردم. ناگهانی وارد خانه شد. مادرم خشکش زده بود. چند لحظه مبهوت به خواهرم نگاه کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» صحنه‌ی در آغوش کشیدنشان را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. هنوز که مادرم یاد آن روز می‌افتد خوشحال می‌شود.

دوم. [امروز]. دیروز تلفنی به مادرم گفتم که باید یکراست از مأموریت به پادگان بروم. پرسید یعنی وقت نمی‌کنم بیایم شیراز؟ وقت نمی‌کردم. امروز ولی بهمان مرخصی دادند. آمدم شیراز. آمدم خانه، کسی نبود. پدر و مادر رفته بودند خواهرم را برسانند ترمینال که برود مشهد. وسط هال نشسته بودم که کلید را روی در انداختند و در را باز کردند. هردوشان مغموم و بی‌حوصله—حتی رغبت نمی‌کردند داخل خانه‌ی بی‌دختر را نگاه کنند. سلانه سلانه کفششان را درآوردند و وارد شدند. مادرم سرش را بالا آورد و مرا دید که دارم بی‌صدا بهشان می‌خندم. چند لحظه مبهوت نگاهم کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» پدرم سه وجب بالا پرید!

۷ نظر ۱۵ فروردين ۹۵

۱- همان روز اوّل، فرمانده گوشمان را باز کرد: «شما اینجا فقط دو حق دارید: حق نفس کشیدن و حق پلک زدن. بقیه‌ی امور فقط به دستور ما انجام می‌شود.» جو نظامی، جو اطاعت‌پذیری محض و کامل است. وقتی فرمانی صادر می‌شود دیگر نه جای سؤال است و نه جای انتقاد و اعتراض؛ فقط باید فرمان را اجرا کرد حتی اگر بدانی که کار اشتباهی است. آدم‌های نظامی همیشه در حال انجام یک فرایند مشخص‌اند: دستورات را از مافوق می‌گیرند و مطابق با آن‌ها به مادون خود دستور می‌دهند. همین امر باعث شده که کمترین اثری از ابتکار و خلاقیت در پادگان مشاهده نشود. ما هنوز به همان سبک و سیاقی عمل می‌کنیم که پدربزرگ‌های ما عمل می‌کردند.

۲- در پادگان همه چیز اجباری است. تقریباً هیچ‌گاه نمی‌شود که لازم باشد سربازی تصمیمی بگیرد یا بین دو گزینه انتخابی انجام دهد. نماز برای همه (مگر کسانی که در برگه‌شان قید شده باشد که اقلیت دینی‌اند) اجباری است. شرکت در مراسم‌های سوگواری و عزاداری و دعا هم اجباری است. نتیجه‌ی این روند این است که هنگام اقامه‌ی نماز می‌بینی بعضی سربازها وسط صف نماز نشسته‌اند، بعضی دیگر یواشکی با هم حرف می‌زنند و بعضی دیگر ادای نماز خواندن را در می‌آورند. اتصال صف‌ها خیلی وقت‌ها به‌هم می‌ریزد و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد.

۳- جو پادگان کاملاً مردانه است. تقریباً تحت هیچ شرایطی زنان امکان وارد شدن به پادگان را ندارند. یک ماه زندگی کردن در دنیای صرفاً مردانه مرا به این نتیجه رساند که بودن زنان در این دنیا چقدر لازم است. واقعیت این است که بخش زیادی از لطف و لطافت زندگی مدیون وجود زنان است و در نبود آنها زندگی مردان هم به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرد. از سوی دیگر، نبودن زنان باعث می‌شود که حیای زبانی بین مردان رعایت نشود. نه تنها فرماندهان بلکه حتی روحانیان خیلی راحت از تعبیرهایی استفاده می‌کنند که در حالت عادی شرم‌آور تلقی می‌شود. در پادگان ولی استفاده از تعابیر جنسی بسیار رایج و معمولی است.

۴- پادگان یک محیط محصور است و سربازان راهی به بیرون ندارند. غیر از مرخصی‌های آخر هفته که به بعضی از سربازان داده می‌شود، در باقی اوقات همه باید در پادگان بمانند. از این نظر، پادگان فرقی با زندان نمی‌کند. تفاوت پادگان و زندان در این است که داخل زندان، زندانی را به حال خود رها می‌کنند ولی در پادگان از او کار می‌کشند. پادگان تقریباً همان زندان با اعمال شاقه است.

۵- تنبیه در پادگان امری آموزشی به شمار می‌آید. یعنی اگر فرمانده‌ای بخواهد گروهانش را از نظر بدنی قوی کند، سربازان را زیاد تنبیه می‌کند! تنبیهات کلامی (فحش و توهین) خوشبختانه به دستور رهبری حذف شده است ولی تنبیهات بدنی (پامرغی، غلت زدن، بدو بایست، سینه‌خیز، بشین پاشو و ...) کماکان ادامه دارد. کتک زدن هم خوشبختانه در کار نیست. معمولاً تحصیل‌کرده‌ها را کمتر تنبیه می‌کنند. تنبیهات سربازان کم‌سواد گاهی وحشیانه است؛ آنقدر بعضی‌هایشان را می‌دوانند تا غش کنند یا هرچه در معده دارند را بالا بیاورند.

۶- نحوه‌ی برخورد فرماندهان با سربازان به‌طور کلی غیرمحترمانه است. داد زدن امری عادی به‌شمار می‌آید و البته خودشان می‌گویند لازم است گوش سرباز عادت کند تا بعداً نعره‌ی اشرار لرزه بر اندامش نیاندازد. نحوه‌ی برخورد با سربازان تحصیل‌کرده به مراتب بهتر از نحوه‌ی برخورد با سربازان کم‌سواد است.

۷- تعداد سربازانی که دانشگاه نرفته‌اند خیلی بیشتر از انتظار من بود. در بین سربازان دیپلم و زیر دیپلم حتی کسانی هستند که بی‌سوادند و این امری کاملاً عادی به‌شمار می‌آید. از بین ۷ گروهان فعال در پادگان ما، یک گروهان فوق دیپلم و یک گروهان لیسانس، فوق لیسانس و دکتری دارند. بقیه دیپلم و زیر دیپلم هستند.

۸- در پادگان مجال فکر کردن نیست. از ۴:۳۰ صبح که بیدارباش می‌زنند تا ۹ شب که خاموشی است، سربازان طبق یک برنامه‌ی مشخص در حال فعالیت‌اند و در نتیجه وقتی برای فکر کردن به چیز خاصی ندارند. این امر لااقل برای من بسیار مفید بود. هنگامی که در پادگان بودم بیشترین آرامش روانی را در این چند سال اخیر تجربه کردم.

۹- دشواری اصلی در پادگان دشواری روانی است. از نظر بدنی شرایط چندان سخت نیست. سربازهایی که بتوانند خودشان را با شرایط پادگان وفق دهند، اساساُ سختی خاصی را تجربه نخواهند کرد.

۱۰- دردناک‌ترین موضوع در پادگان، دیدن پسرانی است که هیچ امید و آرزوی بزرگ و بلندمدتی ندارند. نهایت امید یک سرباز این است که اسمش را در لوحه‌ی نگهبانی امشب نبیند و نهایت آرزویش این است که یک روز بیشتر به مرخصی برود. دیدن آدم‌هایی که عشق و شور و امید و زندگی‌شان را پشت در پادگان جا گذاشته‌اند، درد زیادی دارد.

۵ نظر ۰۵ فروردين ۹۵

دم غروب بود. غروب یک روز طاقت‌فرسا. صبح چهار کیلومتر پیاده، کلاش چهار و نیم کیلویی به‌دوش، راه رفته بودیم تا میدان تیر. آنجا فرمانده طبق معمول به بهانه‌ای تنبیهمان کرده بود و روی تپه‌ها بالا و پایین‌مان دوانده بود و گروهان‌های دیگر بهمان خندیده بودند. دوباره چهار کیلومتر، کلاش چهار و نیم کیلویی به دوش، پیاده برگشته بودیم.

دم غروب بود. بعد از چند ساعت پاهایم را از چنگال‌های پوتین بیرون کشیده بودم. پاهایم را شسته بودم و دمپایی‌به‌پا نزدیکی‌های مهدیه‌ی پادگان ایستاده بودم و به ردیف کتاب‌هایی که روی یک میز کج‌ومعوج چیده بودند نگاه می‌کردم. مثل هرروز عصر، بلندگوی مهدیه داشت «ناحلة الجسم یعنی» را پخش می‌کرد. هیچ‌وقت رغبت نکرده بودم به کتاب‌ها نگاه بیاندازم. این‌بار گفتم ببینم چه خبر است. میان کتاب‌های زهواردررفته‌ای که هر کدام را هزار سرباز دستمالی کرده بود چشمم به هشت کتاب سهراب سپهری افتاد. برش داشتم و بازش کردم. نوشته بود: «کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی».

۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۴

چند روز پیش داشتم به «ع» می‌گفتم که از جمله‌ی هنرها عاری‌ام. گفت: «ولی وبلاگ خوبی داری». هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وبلاگ‌نویسی را هم بشود یک هنر تلقی کرد؛ حتی اگر بشود هم من باز خودم را هنرمند نمی‌دانم. ولی این وسط چیزی مهم است؛ اینکه برعکس «هنر»های دیگری که موجب حرمان شده‌اند، از وبلاگ‌نویسی‌ام راضی‌ام. یک ماه و نیم دیگر، «خیالِ دست» سه ساله می‌شود. برای آدمی مثل من، سه سال انجام دادن مداوم و پیگیرانه‌ی یک کار، رکورد است. گذشته از رکورد، وقتی به وبلاگم نگاه می‌کنم، انگار حاصل عمر من است. بله، عمر من همین‌قدر بی‌حاصل است ولی از آن راضی‌ام.

خلاصه اینکه بعد از تقریباً سه سال، پرچم «خیالِ دست» مدتی به حالت نیمه‌افراشته درخواهدآمد. ممنونم از خوانندگان قدیم و جدید که این مدت همراهی‌ام کردند. اگر این مدت چیزی گفتم/نگفتم که باعث رنجش کسی شد، عذرخواهی می‌کنم. می‌گویند برای تعطیلات عید چند روزی تعطیلمان می‌کنند. پست بعدی باشد برای آن موقع، ان‌شاء الله.

۶ نظر ۳۰ بهمن ۹۴

شعار انتخاباتی ائتلاف اصول‌گرایان «معیشت، امنیت و پیشرفت» است. شعار انتخاباتی ائتلاف اصلاح‌طلبان «امید، آرامش و رونق اقتصادی» است. بگردید دنبال «عدالت»، «آزادی»، «حمایت از مستضعفین» و «مبارزه با مستکبرین». بگردید دنبال آرمان‌های انقلاب.

۴ نظر ۲۷ بهمن ۹۴