خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سایه غزلی دارد که به سلیقه‌ی من جزو بهترین‌های ادب فارسی است و در رده‌ی کارهای بزرگترین شاعران. غزل حیرت‌انگیز شروع می‌شود:

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان
سوی تو می‌دوند؛ هان! ای تو همیشه در میان!

و حیرت‌انگیز تمام می‌شود:

پیش تو جامه در برم نعره زند که «بر درم»
آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان

در آن میان هم ابیات فوق‌العاده کم نیستند. فارغ از عمق دلهره‌آور و تازگی‌ای که از ابیات می‌تراود، این شعر خودش یک گالری از نقاشی‌های اکسپرسیونیستی را در ضمیر مخاطب خلق می‌کند. تابلوها عجیب و غریب و معرکه‌اند.

اجرای این شعر با آهنگسازی لطفی و خوانندگی شجریان حسن ختام یک اجرای رمزآلود کنار مقبره‌ی فردوسی است. کهنگی تصاویر در کنار نورپردازی آماتور فضای شگفت‌آوری درست کرده. تصنیف را از اینجا می‌توانید ببینید و بشنوید.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۱

I’ve seen many stupid things from my compatriots in the West, but the ones in academia are, hands down, the dumbest. I can hardly stress enough how ridiculous it is for Iranians to prepare English abstracts and slides while presenting in Farsi before Farsi-speaking audiences. The absurdity hits its peak when these geniuses post presentation announcements in English on online forums, all members of which are Iranians. Perhaps, they want to appear intelligent. To me, they're just pathetic.

 

PS. In case you're wondering, I'm writing this note in English as it seems to be the only language they can manage to comprehend.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۱

یکم. در ایّام صغارت، گاهی که حال روشن‌فکری بر من غالب می‌شد و به این نتیجه می‌رسیدم که حجاب اجباری ظالمانه است، یک سؤال همه‌ی رشته‌های روشن‌فکرانه را پنبه می‌کرد: اگر قانون حجاب را بردارند و آدم‌ها بخواهند لخت در خیابان بیایند چه کنیم؟ اگرچه این سؤال شاید برای بعضی‌ها احمقانه و مسخره به‌نظر برسد، هنوز برای خیلی از آدم‌های دین‌دار جدی است. چه جوابی باید به این سؤال داد؟ هیچ؛ جوابی نباید داد.

نقل شده که در قرون وسطی، بحث مفصلی درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب میان عده‌ای از علمای مسیحی شکل گرفته بوده و هر کسی برای شاهد آوردن دست به دامن کتب قدما یا استدلالات عقلی می‌شده، بدون اینکه هیچ‌کدام از آنها دهان اسبی را باز کند و دندان‌هایش را بشمارد. بعضی از بحث‌هایی که درباره‌ی حجاب اجباری، علی‌الخصوص میان دین‌داران، می‌شود من را به‌یاد داستان تعداد دندان‌های اسب می‌اندازد. به‌جای استدلال کردن و ردیف کردن آیات و روایات، بهترین راه برای منحل کردن (و نه حل کردن) این دغدغه‌ی دیندارانه و اخلاقی (که اگر ملّت لخت شدند چه کنیم؟) این است که برایشان یک بلیت رفت و برگشت به مقصد یکی از کشورهای همسایه (غیر از افغانستان و عراق) بگیریم و آن‌ها را تشویق به دیدن جاهای دیگر دنیا کنیم. همین که بروند و ببینند در کشورهایی با آزادی پوشش مردم در خیابان‌ها لخت نشده‌اند، سؤال برایشان خودبه‌خود منحل خواهد شد.

 

دوم. سه سال پیش بود تقریباً. در چند متری رود ارس، مرز نخجوان، روی صندلی‌ای نشسته بودم و منتظر بودم که اتوبوس از مرز رد شود تا عازم ایروان شوم. آنجا برای اولین بار در زندگی‌ام یک زن بی‌حجاب در محیط عمومی دیدم. شوکه شده بودم و نمی‌دانم چرا. از پشت کوه نیامده بودم؛ می‌دانستم که اکثر قریب به اتفاق زنان در ارمنستان بی‌حجابند ولی باز انگار واقعاً اتفاق شوکه‌کننده‌ای افتاده باشد. دو روز ایروان بودم. رفتم کار اداری‌ام را انجام دادم و مدتی هم در خیابان‌ها پلکیدم. بلیت تهران خریده بودم برای برگشتن. با کوله‌پشتی سنگینم هِن‌هِن‌کنان به ترمینال رسیدم و بعد از دو روز دوباره شوکه شدم: پای اتوبوس، یک زن ایرانی با حجاب دیدم.

آدمیزاد خیلی زود عادت می‌کند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۱