خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۳۶ مطلب با موضوع «سربازیات» ثبت شده است

پسر روی موتورسیکلت نشسته است. من را که می‌بیند راه می‌افتد به سمت ماشین پلیس.


- من اگه چه موتوری سوار بشم موتورمو نمی‌گیرین؟

+ چند سالته؟

- یازده

+ گواهی‌نامه داری؟

- نه

+ می‌دونی چند سالگی می‌تونی گواهی‌نامه بگیری؟

- هجده سالگی

+ می‌شه چند سال دیگه؟

- (با دستانش می‌شمارد) شش سال.

+ مگه کلاس پنجم نیستی؟

- چرا

+ می‌شه هجده منهای یازده، درسته؟

- ها

+ خب می‌شه هفت سال.

- ولی تاحالا موقع موتورسواری پلیس منو ندیده.

+ اگه ببینه چی؟ کسی که گواهی‌نامه نداشته باشه موتورشو می‌گیرن.

- می‌رم تو روستا سوار موتور می‌شم.

+ اونجا پلیس نیست؟

- نه

+ دوچرخه نداری؟

- نه

+ هفت سال صبر کن، بعدش برو گواهی‌نامه بگیر، اونوقت هر موتوری خواستی سوار شو.

- دوستای من همه سوار می‌شن، کسی هم کاری به کارشون نداره.


در همین لحظه پدرش می‌آید و روی موتور می‌نشیند. پسر هم می‌نشیند ترک موتور. پدر موتور را روشن می‌کند و خلاف جهت مسیر بلوار حرکت می‌کند.


۸ نظر ۲۳ شهریور ۹۵

شبْ تاریک

دزدان محل نزدیک

بیدارم

تا سیاهِ شب برود


می‌ترسم

نکند صبحْ دگر نرسد

نکند فرصت دیدارِ سحر نرسد


شمعی کو؟

تا مگر پاره کند رخت عزا بر تن این فاصله را

می‌ترسم

که بشوید بارانِ هراس از یادم خاطره‌ها


رمزی کو؟

که بگوید باز چشمانت با چشمم پنهانی

مردی کو؟

که نترسد زین شب ظلمانی

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۵

امروز مردی را دیدم که بوی مرگ می‌داد. ۶ سال پیش، وقتی ۱۹ ساله بوده به جرم حمل سه کیلو هروئین محکوم به اعدام می‌شود. می‌گفت در زندان شروع به از بر کردن قرآن کرده. او را با دوازده نفر دیگر پای چوبه‌ی دار می‌برند. شروع می‌کند به خواندن سوره‌ی یس، همان موقع نامه از دادستانی می‌آید که او را برای اعدام به شهر دیگری ببرند تا مردم آن شهر درس عبرت بگیرند. دوازده همراهش همگی اعدام می‌شوند.

دوباره او را در شهر جدید به همراه شش نفر دیگر پای چوبه‌ی دار می‌برند. باز شروع می‌کند به خواندن سوره‌ی یس. آن شش نفر اعدام می‌شوند ولی اعدام او به تعویق می‌افتد. بار سوم با سه نفر دیگر پای چوبه‌ی دار... باز سوره‌ی یس... آن سه نفر اعدام می‌شوند و او سومین بار از مرگ می‌گریزد. حکم اعدامش را تبدیل به حبس ابد می‌کنند.

در این شش سالی که با مرگ مواجه بوده کل قرآن را از بر کرده و با خواندن کتاب‌های اعتقادی در زندان، مذهبش را از سنی به شیعه تغییر داده. در حرف زدنش آرامشی بی‌نظیر و غبطه‌آور بود، کلامش هرچند آرام ولی نافذ و چشم‌هایش بهترین دلیل بر راست‌گویی‌اش. ازش پرسیدم اگر آزاد شود چه می‌کند؟ گفت: «خدا را شکر می‌کنم» و ادامه داد که فقط می‌خواهد عاقبت به‌خیر شود. می‌گفت این دنیایش تباه شده، نمی‌خواهد آن دنیا را هم از دست بدهد. می‌گفت در همه‌ی این سال‌های سخت تنها چیزی که داشته و دارد امید بوده.

۶ نظر ۰۹ شهریور ۹۵

وقتی فهمید فلسفه خوانده‌ام آمد کنار دستم نشست و بی‌هوا پرسید: «تو به وجود خدا اعتقاد داری؟» سرم را بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافه‌اش جدی به نظر می‌رسید. وقتی تا حد خوبی مطمئن شدم که نمی‌خواهد دستم بیاندازد گفتم: «آره». هنوز «ه» آره از دهنم خارج نشده بود که بی‌معطلی پرسید: «چرا؟»  باز نگاهش کردم. قیافه‌اش مثل قبل بود؛ انگار قصد مسخره‌بازی نداشت. پرسیدم: «چرا می‌پرسی؟» گفت: «می‌خوام بدونم» و چند لحظه بعد اضافه کرد: «با دلیل و منطق!»

همین‌طور که داشتم هاج و واج نگاهش می‌کردم شروع کردم به بالا و پایین کردن ذهنم. مانده بودم چه بگویم و از کجایش شروع کنم. از گزاره‌های لولایی ویتگنشتاین بگویم یا از جهش ایمانی کیرکگور؟ اصلاً چطور است حالا که دنبال «دلیل و منطق» است، برایش برهان امکان و وجوب بوعلی یا برهان وجودی دکارت را بگویم؟ او که نقدهای کانت و راسل را نخوانده! یا بد نیست فضا را عرفانی کنم و برایش «متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک» را بخوانم. یا اصلاً می‌توانم طفره بروم و به‌جای جواب به سؤال، برایش علل روان-جامعه شناختی و تاریخی برآمدن این پرسش در عصر مدرن را بکاوم.

متأسفانه یا خوشبختانه هیچ‌کدام را نمی‌شد گفت. کلانتری جای این حرف‌ها نبود؛ علی‌الخصوص در وقت اداری! هنوز داشت نگاهم می‌کرد، حتی بیشتر از قبل. شاید داشت پیش خودش فکر می‌کرد که در دانشگاه چه یادم داده‌اند که نمی‌توانم سؤال به این سادگی را جواب دهم. دیدم ول‌کن معامله نیست، بالاخره شروع کردم به حرف زدن. هنوز سی ثانیه حرف نزده بودم که از سر جایش بلند شد و گفت: «این حرفا نون نمیشه! گشنمه، میرم غذا بخورم. بقیه‌شو بعداً برام بگو.»

۳ نظر ۲۵ مرداد ۹۵

یکم. این نقاشی یکی از تأثیرگذارترین نقاشی‌هایی است که درباره‌ی صلح دیده‌ام. دو سرباز—که علی‌القاعده کارشان جنگ است—دارند یواشکی نماد صلح را—به سبک انقلابیون—روی دیوار می‌کشند. شکل ایستادن و نشستنشان روشن می‌کند که هراسان و شاید حتی فراری‌اند. انقلابیون همیشه از سربازها فراری‌اند. این سربازها از چه کسی فرار می‌کنند؟



دوم. Borderline یکی از معروف‌ترین و بهترین آهنگ‌های کریس دی‌برگ است. آهنگ را می‌توانید از اینجا دانلود کنید. متن آهنگ اینچنین است:


I'm standing in the station
I am waiting for a train
To take me to the border
And my loved one far away
I watched a bunch of soldiers heading for the war
I could hardly even bear to see them go

Rolling through the countryside
Tears are in my eyes
We're coming to the borderline
I'm ready with my lies
And in the early morning rain, I see her there
And I know I'll have to say goodbye again

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline

Walking past the border guards
Reaching for her hand
Showing no emotion
I want to break into a run
But these are only boys, and I will never know
How men can see the wisdom in a war

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline
No borderline, no borderline

 

سوم.

شهیدی که بر خاک می‌خفت

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ

که بر جنگ


قیصر امین‌پور


۳ نظر ۲۲ تیر ۹۵

یکم. صبح زود با صدای الله اکبر بیدار می‌شدم. الله اکبر الله اکبر ولله الحمد الحمد لله علی ما هدانا... . مادرم می‌آمد بالای سرم که «پاشو دارند صلاة عید می‌کشند» و من شوخی بی‌مزه و نخ‌نما شده‌ی هر ساله را تکرار می‌کردم: «من سالاد عید نمی‌خوام!»

قنوت نماز عید، آه... قنوت نماز عید: اللهم اهل الکبریاء و العظمة... .

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده بود، شکم داشت قار و قور می‌کرد. می‌آمدیم خانه و بساط صبحانه را پهن می‌کردیم. مزه‌ی عید می‌داد. تلویزیون روشن بود و داشت نماز عید تهران را پخش می‌کرد. یک دور دیگر قنوت نماز عید،  این بار با لحن و صدای «وزیر شعار».


دوم. صبح زود با صدای تلفن از خواب بیدار شدم: «زنگ بزن به فلانی. زنگ بزن به بهمانی بگو ساعت ۶ با لباس نظامی بیایند مصلی.» زنگ می‌زنم ملت را از خواب بیدار می‌کنم. می‌خواهند فحشم دهند‌. صدای بی‌سیم روی اعصابم پیاده‌روی می‌کند: «اینجا را بگیرید، آنجا را ببندید.» 

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده، شکم دارد قار و قور می‌کند. کیفم را باز می‌کنم و یک بیسکویت برمی‌دارم و می‌خورم. مزه‌ی عید نمی‌دهد. تلویزیون روشن است و دارد نماز عید تهران را پخش می‌کند. می‌زنم شبکه‌ی چهار آهنگ‌های صدبرگ را گوش می‌کنم؛ لااقل صدای عید می‌دهد.


سوم. ناشکر نیستم. مزه‌ی عید را قبلاً چشیده بودم ولی حالا تازه فهمیدم آنچه می‌چشیدم مزه‌ی عید بود. سربازی ادراکم را به معرفت تبدیل کرد. سعدی می‌گفت: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» این چیزی فراتر از دانستن قدر عافیت است. چیزی شبیه به همان چیزی است که حافظ می‌گفت: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم». این دانستن خود عافیت است.

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵

- شب‌های احیا بیدار می‌مونی ما رو هم دعا کن.

- بیدار می‌مونم ولی اینجا احیا نداریم، تعزیه داریم!

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۵

وقتی ازش پرسیدند: «سرکار چقدر دیگه مونده؟» با ناراحتی گفت: «تازه آموزشی تموم شد، هنوز نوزده ماه مونده». نمی‌دانست چند ساعت بیشتر نمانده.

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۵

دیروز ظهر، تک و تنها در دژبانی نشسته بودم و داشتم به جان خدا نق می‌زدم که مگر چه می‌شود امشب افطاری را با مادرم بخورم؟ دیدم آرزوی محالی است. سه ساعت بعد، مرا دست‌بند به دست، با یک متهم در اتوبوسی نشانده بودند تا در شیراز تحویل زندانش دهم. اذان مغرب که می‌گفتند، دم در خانه داشتم پوتین‌هایم را درمی‌آوردم.

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۵

یکی از شیرین‌ترین تجربیات سربازی وقتی است که در خیابان راه می‌روی و بچه‌ها سلامت می‌کنند.

۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۵