خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

گاهی احساس می‌کنم همه‌ی آن‌چه از زندگی‌ام می‌خواهم دوباره دیدنت است. دوباره ببینمت و همین. نه حرفی دارم برای گفتن و نه نای حرف زدنی. فقط ببینمت و منتظر بمانم و امیدوار تا شاید چند کلمه‌ای برایم حرف بزنی. دوباره به یاد روزگاران با هم بودن، به چشمانت نگاه کنم و محو شوم. از خود بیرون شوم و به‌ناگاه به خود بیایم و ببینم داری برایم حرف می‌زنی. از همه‌ی آن‌چه که هست، همین چند لحظه نیست شدن را می‌خواهم، و هر لحظه بودنم انگار به یادم می‌آورد که نیستی.

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۶

یکی از تجربه‌های منحصر‌به‌فرد بودن در کلانتری، تجربه‌ی سر و کله زدن با دیوانگان است؛ دیوانه به‌معنای «تحت‌اللفظی» و «غیر مجازی» کلمه. چنان که تعداد رفتارهای «ناهنجار» بیشتر از تعداد رفتارهای «به‌هنجار» است، تنوع در میان دیوانگان، بیشتر از تنوع در میان آدم‌های «نرمال» است. دیوانه‌ها یکی از مشتریان ثابت و همیشگی کلانتری‌اند. سه نفر از آنها را معرفی می‌کنم:

حسن اسم یکی از دیوانه‌هایی است که مدتی مشتری ما بود. می‌گویند تا چند سال پیش عاقل و برای خودش کسی بوده. مهندس بوده و دارای منزلت اجتماعی. در یک درگیری بر اثر برخورد باتوم به سرش مغزش تکان خورده و دیوانه شده. حسن آدمی است به شدت گنده، با قدرتی شبیه به آنچه قهرمان‌های داستان‌های افسانه‌ای دارند. کارش این بود که در خیابان‌ها راه برود و به مردم زور بگوید. همه از او می‌ترسیدند، بیشتر از همه پلیس! اگر مأموری او را می‌دید راهش را کج می‌کرد. پیش‌ازاین چندین بار مأموران برای گرفتنش اقدام کرده و هر بار کتک مفصلی خورده بودند. تا اینکه دادستان شهر دستور دستگیری‌اش را صادر کرد و کل نیروهای شهر با هم به سراغش رفتند، دستگیرش کردند و به کلانتری آوردند. در کلانتری، درحالی‌که دستانش را با دستبند و پاهایش را با پابند بسته بودند، سرش را به شیشه‌ی پنجره کوبید، چشمه‌ی جوشان خون از سرش جاری شد و کلانتری را غرق خون کرد. با دست و پای بسته و صورت غرقه‌به‌خون دستور می‌داد و مأموران انتظامی از برای خدمت‌گزاری در مقابلش به‌خط ایستاده بودند. از جمله، نوشابه خواست. برایش آوردند. یک دور کامل با صدای رسا و پرهیبتش آیة‌الکرسی را بلند خواند و بعد نوشابه‌اش را سر کشید. حسن را مدتی به مرکز درمانی ابن‌سینای شیراز منتقل کرده‌اند. وعده کرده وقتی آزاد شود پوست از سر پلیس‌های شهر بکند!

اسماعیل دیوانه‌ی بعدی است. اسماعیل در دو چیز تخصص دارد: در ناسزاگویی به «مسئولان بلندپایه‌ی مملکت» و در تعمیر موتورسیکلت. او یکی از بهترین تعمیرکاران موتورسیکلت در شهر است. نقل است که از روی صدای موتور، تمام عیب‌هایش را متوجه می‌شود و به‌سرعت و با ظرافت رفع عیب می‌کند. اسماعیل خودش هم موتورسیکلت دارد. گاهی سوارش می‌شود و به همه‌ی آدم‌هایی که از مقابلش می‌گذرند فحش‌هایی می‌دهد که از ذکرشان معذورم!

اصغر دیوانه‌ی زحمت‌کشی است. در سن ۶۲ سالگی هنوز کارگری می‌کند. صبح اول وقت، ساعت ۶ صبح درحالی‌که می‌خواهد سر کارش برود می‌آید دم در کلانتری، چندتا خاطره‌ی تکراری از دوران خدمت خودش برای نگهبان تعریف می‌کند و می‌رود پی کارش. آدم خوش‌اخلاقی است و حضورش قوٓت قلب. شب هم از سر کار که برمی‌گردد، دوباره می‌آید دم در کلانتری، خاطره می‌گوید و می‌رود. اصغر دوست‌داشتنی‌ترین دیوانه‌ای است که تابه‌حال دیده‌ام؛ دوست‌داشتنی‌تر از خیلی از آدم‌های «عاقل»!

آنچه نوشتم، مختصر شرح‌حالی بود از سه دیوانه‌ای که به آن‌ها «دیوانه» می‌گویند. برای ذکر شرح احوالات دیوانه‌هایی که به آن‌ها «دیوانه» نمی‌گویند، دفتری دیگر باید گشود.

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۶

شعر را حتی اگر تنهایید، بلند بخوانید. برای خودتان بلند بخوانید. بگذارید گوشتان مست شود. شعر را که بلند می‌خوانید، آن را بهتر می‌خوانید و بهتر می‌فهمید.

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶

واحد گشت در کلانتری دو وظیفه‌ی اصلی دارد؛ پیشگیری از وقوع جرم و رسیدگی به تماس‌های ۱۱۰. در بعضی از کلانتری‌ها گشت پیشگیری و گشت ۱۱۰ جدا هستند و در بعضی از کلانتری‌ها یک اکیپ گشت هر دو وظیفه را بر عهده دارد.

وظیفه‌ی گشت پیشگیری، چنانکه از اسمش پیداست، پیشگیری از وقوع جرم مخصوصاً سرقت است و یکی از معمولی‌ترین کارهایشان مظنون شدن به آدم‌ها و سؤال و جواب کردن آنهاست. در مواجهه با گشت پیشگیری (اگر دنبال دردسر نمی‌گردید) کافی است با احترام جواب سؤالاتشان را بدهید. متأسفانه از نظر روانی نظارت خاصی روی پرسنل ناجا نیست و بعضی آدم‌های بیمار در نقش پلیس مشغول خدمت به خلق‌الله هستند. خلاصه اینکه هیچ‌گاه با پرخاش و از موضع قدرت با پلیس حرف نزنید، چون توان اذیت کردنتان را دارد.

گشت ۱۱۰ کاربردی‌تر است. هنگامی که شما به عنوان یک شهروند با شماره تلفن ۱۱۰ تماس می‌گیرید، بسته به حوزه‌ی استحفاظی‌ای که در آن قرار دارید، گشت کلانتری آن حوزه برای بررسی موضوع به محلی که اعلام می‌کنید اعزام می‌شود. زمان استاندارد رسیدن واحد گشت ۵ تا ۷ دقیقه است ولی معمولاً در عمل بیشتر از این حرف‌ها طول می‌کشد.

در این موارد حتماً با ۱۱۰ تماس بگیرید:

سرقت (اعم از سرقت منزل، مغازه، کیف‌قاپی، جیب‌بری و ...)

تصادف منجر به جراحت

مزاحمت‌هایی که احتمال می‌دهید پلیس می‌تواند فرد مزاحم را دستگیر کند.

تخریب (خواه تخریب‌گر انسان باشد یا تخریب بر اثر حادثه‌ای طبیعی رخ داده باشد.)

درگیری‌هایی که قصد پیگیری قضایی‌شان را دارید.


کاری که پلیس ۱۱۰ برای شما انجام می‌دهد تنظیم صورت‌جلسه است، پس اگر کیف شما را زده‌اند انتظار نداشته باشید پلیس طی یک عملیات تعقیب و گریز سارقان را دستگیر کند، یا اگر با کسی درگیر شده‌اید توقع نداشته باشید پلیس طرف مقابل شما را کتک بزند.

صورت‌جلسه‌ای که واحد گشت تنظیم می‌کند موقعی به درد می‌خورد که شما قصد پیگیری قضایی موضوع را داشته باشید. در این صورت، صورت‌جلسه ضمیمه‌ی پرونده‌ی شما می‌شود. در موارد تصادف‌های منجر به جراحت، صورت‌جلسه می‌تواند باعث مجانی تمام شدن هزینه‌های بیمارستان شود، و در موارد تخریب بر اثر بلایای طبیعی، صورت‌جلسه برای دریافت خسارت از بیمه، شهرداری، هلال احمر یا هر جای مرتبط دیگری کاربرد دارد.

بعضی از مأموران دنبال دردسر نیستند یا حوصله‌ی تنظیم صورت‌جلسه‌ی طولانی را ندارند، به همین خاطر در نوشتن صورت‌جلسه، به ذکر اظهارات طرفین درگیری اکتفا می‌کنند. در موارد درگیری، حتماً از پلیس بخواهید که مشاهداتش را بنویسد و به ذکر اظهارات طرفین اکتفا نکند. به‌طور مثال، اگر پلیس دیده که کسی به صورت شما مشت زده، به شما فحاشی کرده، یا اثر زخم یا کبودی روی بدنتان است یا لباس‌هایتان پاره یا خاکی شده بخواهید که این موضوعات را حتماً در صورت‌جلسه‌اش ذکر کند.  صورت‌جلسه‌ای که پلیس می‌نویسد را شما به عنوان شاکی باید امضا کنید. حتماً قبل از امضا کردن، آن را به‌دقّت بخوانید و اگر ناقص است بخواهید آن را کامل کند.

۳ نظر ۰۳ فروردين ۹۶

سال ۹۵ پر بود از خبرهای بد. بیشتر از همه، خبر مرگ آدم‌ها؛ آدم‌هایی که هرچند نه از نزدیک، ولی می‌شناختیم و بر زندگی‌مان بیش و کم اثر گذاشتند و داشتند. این مرگ و میرها که بعضی در همین روزهای آخر سال رخ داد باعث شده عده‌ای سال ۹۵ را سالی نحس بدانند. من اینجا کاری با سعد و نحس و خرافی بودن یا نبودنشان ندارم، فقط می‌خواهم بگویم اگر چیزی نحس باشد، نه سال ۹۵ که زمانه‌ی ماست.

چند ده سال پیش را اگر نگاه کنیم، آدم‌ها اغلب تعداد بسیار محدود و معدودی از آدم‌های دیگر را می‌شناختند. خانواده، همسایه، اقوام، دوستان، کسبه‌ی محل و دیگران؛ کاملاً وابسته به جغرافیا. در روزگار اطلاعات امّا گروه پرتعدادی به دایره‌ی شناخت آدم‌ها اضافه شده که اصطلاحاً به آن‌ها سلبریتی می‌گویند. خواننده‌ها، هنرپیشه‌ها، موسیقی‌کارها، سیاسیون، و حتی بعضی از اساتید حوزه و دانشگاه آدم‌های این دسته‌اند. کسانی که از نزدیک ندیده‌ایم ولی با آن‌ها خاطره داریم. تعدادشان زیاد است و هرسال تعداد زیادی از آن‌ها می‌میرند و چون عصر اطلاعات است، خبر مرگشان بلافاصله به جامعه مخابره می‌شود.

۹۵ و نه هیچ سال دیگری نحس نیست. نحسْ روزگاری است که در آن، این همه آدم را بی‌اختیار و بی‌انتخاب می‌شناسیم و روز به روز به تعدادشان افزوده می‌شود. متأسفم که بگویم ۹۶، ۹۷، ۹۸ و ... از این نظر سعد نخواهند بود و باز تعدادی از سلبریتی‌های موجود در دایره‌ی شناخت ما خواهند مرد. راه‌حل البته نه نشستن در غار و بی‌خبر ماندن از جهان است و نه آه و ناله سر کردن و نفرین کردن جهان. راستش را بخواهید اصلاً راه‌حلی وجود ندارد! تنها می‌توانیم به تماشای مرگ سلبریتی‌ها بنشینیم تا مرگ ما هم برسد.


* همه کارهای جهان را در است

مگر مرگ کان را دری دیگر است (فردوسی)

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۵

آخر همه‌ی قصّه‌های عاشقانه تلخ است؛ حتی آنهایی که با عبارت «و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند» تمام می‌شود.

۱۸ نظر ۱۹ اسفند ۹۵

از سر خیابان ملاصدرا، سوار تاکسی که شدم مسافر جلویی داشت برای راننده حرف می‌زد. عیبِ نمی‌دانم کدام قطعه‌ی تاکسی را از صدای موتورش پیدا کرده بود و داشت به راننده می‌گفت که ببرد قطعه را عوض کند. راننده فقط گوش می‌کرد. سر ظهر بود و ترافیک شدید. انگار اصلاً حوصله‌ی نطق مسافر را نداشت. مسافر ولی ول‌کن نبود و نظرات کارشناسی‌اش را ادامه می‌داد. رسیدیم به چهارراه ملاصدرا و مسافر جلویی پیاده شد. تنها مسافر تاکسی حالا من بودم.

شیراز را پاره‌پاره کرده‌اند. گذر به گذر خیابان‌های شهر را کنده‌اند و این کنده‌کاری‌ها به شلوغی ظهر اضافه شده و ماشین‌ها حسابی در هم قفل بودند. راننده هر از چند دقیقه‌ای نق و ناله می‌کرد؛ غالباً درباره‌ی وضعیت بد رانندگی شیرازی‌ها. ته‌لهجه‌ی شیرازی داشت و این باعث می‌شد غرهایش اعصاب‌خردکن نباشد. پاسخ من به حرف‌های راننده فقط لبخند بود. اصلاً اهل حرف زدن در تاکسی نیستم. زیاد پیش آمده که راننده‌ها خواسته‌اند سر صحبت را باز کنند و جز لبخند چیزی تحویل نگرفته‌اند. مهم هم نیست محتوای حرف‌ها چه باشد؛ پاسخم همیشه همان لبخند است.

راننده هر از چند دقیقه یک بار ناله‌ای می‌کرد، و من هم لبخندی می‌زدم تا راننده از آینه‌ی جلوی تاکسی‌اش ببیند که در برابر حرف‌هایش منفعل محض نیستم! یک‌دفعه انگار فیلش یاد هندوستان کرده باشد، برگشت، رو به من کرد و گفت: «به نظرت جهنم ۸۰ میلیون نفر گنجایش داره؟» قیافه‌اش اثری از شوخی کردن نداشت، هرچند معلوم بود دارد شوخی می‌کند. اولش خواستم برایش آیه‌ی «هل من مزید» را بخوانم، بعد دیدم جایش اینجا نیست. به همان لبخند همیشگی به‌جای پاسخ قناعت کردم. گفت سه-چهار نفر را فرستاده تا جایی خوبی در جهنم جور کنند و بعد اضافه کرد: «بریم یه گلیم بندازیم اونجا، با یه دست پاسور و عرق تا ابد کیف کنیم. همش بازی کنیم و بخوریم، چه حالی می‌ده!» خنده‌ام گرفت که شیرازی‌بازی‌هایش را می‌خواهد تا جهنم هم ببرد! گفت تابحال آدمی بهشتی ندیده که سرش به تنش بیرزد.

چند دقیقه‌ای ساکت بودیم که دخترش به گوشی‌اش زنگ زد. حرفش که با دخترش تمام شد گفت که امروز صبح برای اینکه با ماشین از این طرف چهارراه به آن طرف چهارراه برسد نیم ساعت در ترافیک بوده و همین باعث شده دخترش دیر به کلاسش برسد. داشت می‌رفت به سمت فرهنگ‌شهر تا دخترش را سوار کند. مقداری بد و بیراه به مردم گفت و یک‌دفعه انگار زیر بالش تیر کشیده باشد شروع کرد به لعنت کردن: «لعنت به این راهنمایی و رانندگی!‌ لعنت به این استانداری! لعنت به این شهرداری!» منتظر شنیدن اسم نیروی انتظامی بودم که جواب «بیش باد!» بدهم ولی به همین سه تا اکتفا کرد. زیر لبش زمزمه کرد: «گفت دانایی که گرگی خیره‌سر/ هست پنهان در نهاد هر بشر» تعجب کردم. مطمئن نبودم درست شنیده باشم. فکر کردم بد نیست حالا که شعر می‌خواند غیر از لبخند واکنش دیگری هم نشان بدهم. پرسیدم: «این شعره مال فریدون مشیریه؛ درسته؟» ناگهان به عقب برگشت و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: «خوندیش؟» با سر تأیید کردم. تأیید کردن همان و گرم شدن راننده تاکسی همان. شروع کرد به خواندن ادامه‌ی شعر:

لاجرم پیداست پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زورآفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

وان که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

 

بعد برگشت با تأکید رو به من خواند:

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گر که باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

تا اینجایش را مثل آب، روان خواند. رسید به مصرع «مردمان گر یکدگر را می‌درند» و گیر کرد. چند ثانیه که گذشت و دیدم یادش نمی‌آید همراهی‌اش کردم: «گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند». از توی آینه نگاهم و کرد و ذوق‌زده گفت: «احسنت! احسنت!» انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد، درِ داشبوردش را باز کرد، کاغذی را درآورد و گفت: «بیا! دارم دنبال چی می‌گردم؟ همینجا هست!» شعر را روی کاغذ نوشته بود. معلوم بود پشت همین ترافیک‌ها شعر را از بر کرده. صدایش را بلند کرده بود و کم‌کم داشت از فرط هیجان داد می‌زد. ادامه داد: «اینکه انسان هست این‌سان دردمند» و از توی آینه داشت منتظرانه نگاهم می‌کرد که همراهی‌اش کنم. من هم راستش خوشم آمده بود، خواندم: «گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند.» تا آخر شعر، مصرع اول را او می‌خواند و مصرع دوم را من جواب می‌دادم:

وآن ستمکاران که با هم محرمند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟!

 

این مصرع آخری را با هم خواندیم! رسیده بودیم به پارک قوری. چند ثانیه‌ی آخر را آهسته رانده بود تا شعر را تمام کنیم. گفتم که پیاده می‌شوم. برایم کلی دعای خیر کرد و پیاده شدم.

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۵

از آنچه روزگاری مرا سخت می‌آزرد، جز خاطره‌ای مبهم و درهم بیش نمانده. زمان -- این پیغمبر معجزه‌گر در عصر خاتمیت و این جادوگر افسون‌گر در دوران «قاطعیت علم» -- هنوز التیام‌بخش زخم‌های کهنه‌ی انسان است. انسان همان است که زود انس می‌گیرد و دیر دل می‌بُرد؛ آری دیر، امّا عاقبت می‌بُرد و دل‌بُریدن همان و شفا یافتن همان. گویی تقدیر چنان رقم خورده که از میان همه‌ی نوشداروها، درمان دردهایمان را «در قدم گام زمان» بیابیم. هرچه از روزهای درد فاصله می‌گیریم از درد دورتر می‌شویم و ناگهان روزی از خواب برمی‌خیزیم و درد تمام شده.

با فاصله ایستادن از آتش سوزناکِ روزهای سختِ گذشته، گاه به خیالمان می‌اندازد که این آتش برای گرم کردن و گرم شدن برپا شده. گاه فراموش می‌کنیم روزهایی را که در میان آتش نشسته بودیم. گاه فراموش می‌کنیم مرد نیمه‌جانِ دل‌خسته‌ای را که لنگ‌لنگان و سرافکنده از آتش بیرون می‌آمد. آن مردِ از آتش درآمده نه ابراهیم بود که آتش برایش «برداً و سلاماً» شود و نه سیاوش که با بیرون شدنش از آتش «غو» برخیزد. مرد که از آتش بیرون می‌آمد، تنها کمی پیرتر شده بود با خاکستر سرد آرزوهای خام در سرش و بر سرش.

۷ نظر ۰۴ اسفند ۹۵

«ع» در حال اعزام به خدمت است. امشب زنگ زده بود چیزهایی بپرسد درباره‌ی خدمت. بحث پذیرش گرفتن شد و گفت که دیگر قصد اپلای ندارد. «ع» یک دایرة‌المعارف سیّار اپلای است و پشیمان شدنش به غایت شگفت‌انگیز. در توضیح تصمیمش گفت که اتفاقات زیادی اخیراً در زندگی‌اش رخ داده، مثلاً چندشبی است که در خانه‌ی آقای شجریان می‌خوابد و درحالی‌که این طرف خط دهان من از تعجّب باز مانده بود اضافه کرد که با آقای علیزاده و آقای کلهر هم در رابطه است.

«ع» را می‌شناسم؛ اهل چاخان نیست. در ادامه‌ی گفتگویمان درباره‌ی زندگی‌اش که حرف می‌زند، انگار به‌یک‌باره یاد چیزی بیفتد، رشته‌ی کلامش را قطع می‌کند و می‌گوید: «مهدی! فقط یه چیزی بهت بگم: دم سعید زیباکلام گرم!» می‌گوید حرف‌های زیباکلام سر کلاس کمکش کرده ماجراهای اخیر زندگی‌اش را بفهمد. به ساختار انقلاب‌های علمی هم اشاره می‌کند و اینکه دائماً در حال گذار از پارادایمی به پارادایمی دیگر است.

از کلامش شور می‌چکد. با هزار کیلومتر فاصله، مرا هم به هیجان می‌آورد. خداحافظی می‌کنیم و من چند دقیقه‌ای غصّه می‌خورم برای «ع» با آن روحیه و استعداد که باید حالاحالاها زیردست کهتران بماند و عمر عزیزش را بر باد دهد. بعد دوباره یادم می‌افتد به حرف‌های «ع»؛ این هم پارادایم دیگری است. هر پارادایم وجوه مثبت و منفی دارد. گیریم یکی‌اش را نپسندیم، نمی‌شود خوبی‌هاش را انکار کنیم. کار من و «ع» از فلافل خوردن در طبقه‌ی دوم کتابخانه‌ی امیرکبیر و حرف زدن درباره‌ی همه‌چیز و گوش دادن به موسیقی‌های مقامیِ سخت‌هضمش رسیده به اینجا. از اینجا هم به جاهای دیگری خواهد رسید؛ از پارادایمی به پارادایمی. به کجا؟ نمی‌دانم.

زیباکلام می‌گفت انسان موجودی ناشناخته و زندگی‌اش سخت پیش‌بینی‌ناپذیر است. «ع» راست می‌گفت؛ دم زیباکلام گرم!

۶ نظر ۰۲ اسفند ۹۵

به‌عنوان یک دنبال‌کننده‌ی آماتور ادبیات، درباره‌ی فروغ، گلستان، و رابطه‌ی فروغ و گلستان چیز زیادی برای گفتن ندارم. بیشتر به خاطر اینکه شناخت بسیار کمی هم از فروغ و هم از گلستان دارم. تاکنون چندین‌بار خواسته‌ام شعرهای فروغ را بخوانم ولی نشده؛ هرچه می‌خوانم هیچ نمی‌فهمم. انگار شاعر اصلاً به زبان فارسی حرف نزده باشد. از میان شعرهایی که از او خوانده‌ام چند شعر خوب هست و بقیه نه بد، که از اساس برایم بی‌معنی‌اند.

گلستان را حتی کمتر سعی کرده‌ام بخوانم. چندتایی از داستان‌هایش را خوانده‌ام و اثری از آن قلمِ به‌به و چه‌چه‌ای که می‌گویند ندیده‌ام. این‌ها البته نباید عجیب باشد. خیلی‌ها هستند که من آثارشان را می‌خوانم و خوشم نمی‌آید. عجیب عکس‌العملی است که در قبال این‌دو و علی‌الخصوص رابطه‌شان می‌بینم، مخصوصاً در دنیای مجازی.

«نامه‌ی عاشقانه‌ی فروغ به گلستان» را که اخیراً منتشر شد، علی‌رغم همه‌ی سروصدایی که به‌پا کرد، نخوانده‌ام. ذرّه‌ای برایم جذابیت نداشت که بخوانم، ولی درباره‌اش تا دلتان بخواهد لابلای اطلاعاتی که هرروزه در دنیای مجازی بر سرم آوار می‌شود چیز خوانده‌ام و راستش را بخواهید احساس خنگی کرده‌ام. لابد چیزی در این آثار هست که بقیه می‌بینند و من نمی‌بینم. چرا من چیزهایی که دیگران می‌بینند را نمی‌بینم؟ چرا حتی رغبتی برای دیدن آن‌چیزها ندارم؟

این هم البته عجیب نیست؛ هرکسی سلیقه‌ای دارد. آن‌چه ولی برایم عجیب است سطح مباحث است که با شیب تندی به سمت ابتذال می‌رود. برایم قابل فهم است که هرکسی می‌تواند سلیقه‌ی ادبی خاصی داشته باشد و همان‌طور که مثلاً نیما و اخوان از نظر من عالی‌اند، کسانی هم ذائقه‌ی ادبی‌شان با شاملو و فروغ جورتر است، امّا برایم قابل فهم نیست که چرا جزئیات زندگی خصوصی دو هنرمند ادیب، پس از سال‌ها، باید این‌قدر مورد توجه قرار گیرد.

آن‌چه در حواشی برنامه‌ی اخیر پرگار درباره‌ی این دو نفر خوانده‌ام، به صحبت‌های موقع سبزی‌پاک‌کردن شبیه‌تر است تا خروجی زندگی عاشقانه‌ی یک نویسنده و شاعر. هرچند آثار فروغ و گلستان را دوست ندارم ولی ادبیات را دوست دارم و فکر می‌کنم شأن شاعر و نویسنده بیش از آن است که به حواشی احمقانه‌ی مجازستان ملوّث شود. چرا هواداران فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان با این‌دو چنین می‌کنند؟! این را نمی‌فهمم.

۱۲ نظر ۲۴ بهمن ۹۵