خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

نمی‌توانم به دستگاه قضایی کشوری اعتماد کنم، مگر اینکه از آن رفتارهایی در راستای حمایت از مستضعفانِ آن جامعه و علیه مستکبران (به‌خصوص هیئت حاکمه‌ی) آن جامعه ببینم. به‌نظرم می‌رسد که دیدن چنین رفتارهایی شرط لازم برای اعتماد کردن به چنان دستگاهی است.

روشن است که اگر چنین رفتارهایی مشاهده نشود، لزوماً به دستگاه قضایی بی‌اعتماد نمی‌شوم. احساس می‌کنم تا زمانی که رفتارهایی در جهت عکس از آن دستگاه قضایی مشاهده نشود، می‌توانم جایی میان اعتماد و بی‌اعتمادی بایستم و موضع‌گیری نکنم.

با این همه، اگر دستگاه قضایی در موارد جنجال‌برانگیزْ اطلاعات کافی در اختیار مردم نگذارد و در قبال افکار عمومی کشورش احساس مسئولیت نکند، نمی‌تواند از مردم انتظار حمایت یا بی‌موضعی داشته باشد. وقتی دستگاه قضایی کشوری از انجام یکی از بدیهی‌ترین وظایفش طفره می‌رود و درعوض درباره‌ی امور نامربوطی همچون وضعیت اقتصادی کشور، سیاست‌های خارجی دولت، یا وضعیت حقوق بشر در غرب ژاژ می‌خاید، چطور می‌شود به چنین دستگاهی حسن ظن داشت، یا حتی سوء ظن نداشت؟

۱۶ نظر ۱۸ بهمن ۹۵

کلاس دوم دبستان که بودم، فاصله‌ی خانه‌مان با مدرسه آن‌قدر بود که لازم شد با سرویس مدرسه رفت و آمد کنم. سرویسْ یک تاکسیِ پیکان بود با راننده‌ای خوش‌اخلاق، خوش‌خنده و سیبیلو به اسم اصغر آقا. در میزان بصیرت او همین بس که بیست سال پیش کلیدی داشت که آن را به یکی از سرنشینان می‌داد و به بچه‌ای که کلید داشت می‌گفت رئیس‌جمهور! این‌گونه بود که بدون ریالی هزینه برای انتخابات، چند ماه سابقه‌ی ریاست‌جمهوری در سوابق حقیر ثبت شد.

حالا احتمالاً به این فکر می‌کنید که آن کلید چه خاصیتی داشته؟ کدام قفل را باز می‌کرده؟ و دارنده‌اش چه امتیازی نسبت به دیگران داشته؟ جواب این است که آن کلید ریاست‌جمهوری، همچون دیگر کلیدهای ریاست‌جمهوری، هیچ خاصیتی نداشت، هیچ قفلی را باز نمی‌کرد و به دارنده‌اش هم هیچ امتیازی نمی‌داد، جز اینکه اصغر آقا او را «رئیس‌جمهور» صدا می‌کرد. شاید هم به این فکر کنید که بر چه اساسی اصغر آقا کلید ریاست‌جمهوری‌اش را به کسی می‌داد. جواب این است که هیچ اساسی نداشت! نه انتخاباتی برگزار می‌شد، نه بر اساس نمره بود و نه بر اساس انضباط. فقط خوش‌آیند اصغر آقا بود که تعیین می‌کرد چه کسی رئیس‌جمهور سرویس مدرسه شود.

امروز ظهر که اخبار تلویزیون داشت اعلام می‌کرد شیراز پایتخت جوانان جهان اسلام شده، بی‌اختیار یاد سرویس اصغر آقا افتادم و کلید ریاست‌جمهوری‌اش. عبارت «پایتخت جوانان جهان اسلام» چیست جز یک عنوان «پرافتخارِ» دل‌خوش‌کننده‌ی بی‌معنا که نه گره‌ای را باز می‌کند، نه امتیازی به شهر ما می‌دهد، و نه دلیلی برای اهدای آن به شیراز قابل تصور است.

۹ نظر ۱۷ بهمن ۹۵

یکم. شعور را نمی‌توانم تعریف کنم، بی‌شعوری را هم. امّا به‌نظرم میزان همدردی یک نفر با دیگران با میزان شعور او رابطه‌ای مستقیم دارد.

 

دوم. اوایل کارم در کلانتری، به شدت با افراد هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. زنی که به علّت اعتیاد شوهرش زندگی‌اش از هم می‌پاشید، پیرمردی که دزد به مغازه‌اش زده بود و در کلانتری می‌گریست، پسری که بر اثر دعوا خون از صورتش می‌چکید و ... . این‌ها را می‌دیدم و ناراحت می‌شدم. گاه دیدنشان لرزه بر تنم می‌انداخت.

 

سوم. هرچه گذشت، دیدن مصیبت دیگران برایم آسان‌تر شد. هرچه گذشت، فهمیدم که کاری برای آنها از دستم برنمی‌آید. خودم کم غصّه نداشتم. کم‌تر غصّه‌ی آنها را خوردم. هرچه گذشت، از وسط ماجراها کنار گرفتم و از بالا نگاه کردن به رنج دیگران را یاد گرفتم.

 

چهارم. گفتنش هم تلخ است، ولی متأسفانه در این حدود یک سال، بی‌شعورتر شده‌ام.

۱۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۵

اگر قرار باشد روزی بیانیه‌ای صادر و اعلام کنم که امشب شام کلانتری را نمی‌خورم، به گمانم نیازی نیست در بخشی از این بیانیه گنجانده باشم که «البته شام‌های دانشگاه هم تحفه‌ای نبود». البته که شام‌های دانشگاه تحفه‌ای نبود و نیست، ولی ترجیح می‌دهم این مطلب را در سلف‌سرویس دانشگاه به همکلاسی‌هایم بگویم، نه در کلانتری به سربازها.

۳ نظر ۱۱ بهمن ۹۵

دیگر از موضوع و قالب و مضمون گذشته‌ام، فقط می‌خواهم بنویسم، که نمی‌شود. هروقت قلم‌به‌دست دفترم را برابرم پهن می‌کنم، نوشتن می‌شود سخت‌ترین کار دنیا. چند کلمه می‌نویسم، از رویش می‌خوانم و خط می‌زنم. دوباره چند کلمه‌ی دیگر ... می‌خوانم ... خط می‌زنم.

مدتی است این قلم خشک شده و من گاه‌به‌گاه رنجی بیهوده می‌برم برای نوشتن. نمی‌دانم چرا با همه‌ی ناتوانی‌ام نوشتن را رها نمی‌کنم. انگار نوشتن بخشی از من باشد که هنوز مرگش را باور نمی‌کنم.

هرچند دیگر آن عطش سابق را برای نوشتن ندارم، هرچند این روزها که می‌گذرد، هرچه بیشتر نوشته‌ام ناراضی‌تر شده‌ام، هرچند حجم خط‌خوردگی‌های دفترم، بی‌حساب دارد بیشتر و بیشتر می‌شود، هنوز تسلیم نشده‌ام. هنوز می‌خواهم بنویسم. ادامه دادن نوشتن با این قلم خشکیده و این سواد اندک و این مضمونِ نمانده و این حوصله‌ی سررفته فقط می‌تواند نشان دهد که هنوز به آینده امیدوارم.

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۵

هیچ از گفتن این مطلب پرهیز ندارم که «مهدی» را دوست دارم؛ «مهدی» به کسر میم را. اگر بنا بود نامی برای خودم انتخاب کنم همین را انتخاب می‌کردم و از این جهت شکرگزار سلیقه‌ی خوب پدر و مادرم هستم. تازگی‌ها فهمیده‌ام شیوه‌ی پاسخ دادنم به دیگران بسیار به این موضوع مربوط می‌شود که مرا چطور صدا می‌زنند. با اسم کوچکم یا به شیوه‌ای دیگر. صدازننده‌ی اسم کوچکم را بی‌اختیار بیشتر تحویل می‌گیرم. انگار همین‌قدر که کسی مرا «مهدی» صدا کند با من خویشاوند باشد. چنین کسی با همه‌ی عزیزانم در چیزی مشترک است و همین کافی است برای به چشم دیگری نگاه کردنش.

۱۱ نظر ۲۸ دی ۹۵

هر آنکس که آن‌قدر «بختیار» باشد که در خردسالی نمیرد، در طول زندگی‌اش با مرگ دیگران مواجه خواهد شد و همین مواجهه اساس شناخت او از مرگ را پی خواهد ریخت. این موضوعْ مرگ را برای انسان‌ها به یک واقعه تبدیل می‌کند. هر واقعه زندگی ما را لااقل به دو بخش قسمت می‌کند؛ قبل از واقعه و بعد از واقعه. نتیجه این می‌شود که انسان‌ها تجربه‌ی واقعه‌ی مرگ را دارند و نه تجربه‌ی مرگ را. مرگ‌هایی که ما تجربه کرده‌ایم قبل و بعد دارد، غافل از اینکه خودِ مرگ برای شخص میرنده بعد ندارد. چنان که ویتگنشتاین به درستی تذکر داد، مرگ واقعه‌ای در زندگی ما نیست و ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم.

در گلستان، سعدی می‌گوید: «خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر/ زان پیش‌تر که بانگ برآید فلان نماند». از نکته‌ی اخلاقی شعر که بگذریم، تأکید من بر بانگ برآمدنِ «فلان نماند» است. این همه‌ی سهم ما از مرگمان است؛ نبودن! تا چه زمانی فرصت برای انجام کار خیر داریم؟ تا زمانی که از جایی بانگی برآید که فلانی مرد. ما کجای مرگمان هستیم؟ دقیقاً هیچ‌جای آن. چه نقشی در آن بازی می‌کنیم؟ دقیقاً هیچ نقشی. مرگ من برای دیگری معنادار است. مرگ من واقعه‌ای می‌شود که زندگی او را به دو قسمت قبل از مرگ فلانی و بعد از مرگ فلانی تقسیم می‌کند.

غمی که معمولاً انسان پس از مرگ آشنایانش تجربه می‌کند غمی خودخواهانه است. پریشانی عزادار از این است که چطور بازه‌ی «پس از مرگ فلانی» را بدون فلانی زندگی کند؛ بازه‌ای که پایانش مرگ عزادار خواهد بود. از ناراحتی و نگرانی برای حساب و آخرت متوفی که بگذریم، و این‌گونه غمخواری‌ها بسیار محدود و معدود اند، اشک‌هایی که بر گونه‌ی عزادار می‌نشیند نشانه‌ی دلسوزی عزادار بر خودِ زنده‌مانده‌اش است. عزادار برای آنچه نیست اشک نمی‌ریزد، برای آنچه هست اشک می‌ریزد.

۲ نظر ۲۱ دی ۹۵

به‌جای «چنان» و «چنین» هرچه می‌خواهید بگذارید؛ همیشه صادق است.

۹ نظر ۱۷ دی ۹۵

هیچ مشکل خاصی ندارم. هیچ غم بزرگی هم. دیشب به اندازه خوابیده‌ام و امروز سرم گرم است. خانواده‌ام سالمند و دوستانم خوش. می‌دانم که دوستم دارند. من هم دوستشان دارم. از نظر بدنی سالم هستم، از نظر ذهنی هم. کار خاصی نیست که بخواهم انجام دهم و نتوانم. از طلوع و غروب خورشید لذت می‌برم، از چرخیدن باد در برگ درختان هم. بازی کردن با بچه‌ها را دوست دارم. حرف زدن با پیرها را هم. دست حمایت خدا را بر شانه‌هایم حس می‌کنم. با این همه، در حال حاضر مهم‌ترین آرزویم این است که بروم جایی بخوابم و دیگر هیچ‌وقت بیدار نشوم.

۲۱ نظر ۱۴ دی ۹۵

«تا تعطیلات عید میلاد مسیح هنوز خیلی راه بود: اما بالاخره یک روز عید می‌شد زیرا زمین همیشه دور می‌زد.»

چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، جیمز جویس، ترجمه‌ی منوچهر بدیعی

 

مهم‌ترین مسئله‌ی دنیا برای سربازی که تازه دوره‌ی دوماهه‌ی آموزشی‌اش تمام شده این است که کجا بقیه‌ی خدمتش را طی خواهد کرد. از آنهایی که پارتی دارند و از آنهایی که زن دارند که بگذریم، می‌مانند آنهایی که جز خدا کسی را ندارند و هم‌آنهایند که چند روزی شدیداً دست‌به‌دامن خدا می‌شوند. «سیستان و بلوچستان» برای چنین کسانی فقط اسم یک استان نیست، هم‌ارز است با همه‌ی بدی‌ها و پلشتی‌ها و کابوس‌های دنیا و کافی است اسم این استان را در برگ تقسیمت ببینی تا همان‌دم سنگینی دست عزرائیل را بر روی شانه‌ات حس کنی.

خوشبختانه هیچ‌کسی از گروهان ما حس نزدیک شدن به مرگ را تجربه نکرد. اکثر سربازها در استان فارس یا استان‌های هم‌جوارش تقسیم شده بودند. چندتایی هم قم و تهران. من هم فارس افتاده بودم و تا شهرستان محل خدمتم معلوم شود، سه روز به کلانتری ۱۱ زند شیراز منتقل شدم. یک‌بار آنجا در نمازخانه داشتم کتاب می‌خواندم که به عبارت بالا برخوردم. عبارتی که سخت به جانم نشست و به اندازه‌ی چند کتاب بر من اثر گذاشت.

چیزی در همه‌ی آدم‌ها و از جمله در من است که اسمش را «دلشوره‌ی روزهای اوّل» گذاشته‌ام. همیشه روزهای اوّلی که از خانه به خوابگاه دانشجویی می‌رفتم سخت می‌گذشت. همیشه قبل از رفتن فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی خوابگاهی بوده‌ام و این‌بار دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه نخواهم کرد و همیشه فکر و خیال‌هایم باطل می‌شد.

آن روز در کلانتری داشتم یکی دیگر از قسمت‌های سریال تکراری دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه می‌کردم و داشتم سر خودم را به کتاب‌خواندن گرم می‌کردم که آن عبارت را دیدم. ماجرا مربوط به پسری است که خانواده‌اش او را به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی می‌فرستند و او هم لابد مثل بقیه‌ی آدم‌ها در چنین شرایطی به زمان طولانی‌ای که تا دیدار مجدد با خانواده‌اش باقی مانده فکر می‌کند و دچار دلشوره می‌شود. اثری که این عبارت در من گذاشت بیش از همه به خاطر انتخاب لحن درست تسلیت بود: زمین دور می‌زند و بر اثر این دور زدن است که شب و روز پیاپی می‌آیند و می‌روند و روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرند. زمین دور می‌زند، هرچند آرام، و این تنها چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند مانعش شود. زمین دور می‌زند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند.

از سر جایم بلند شدم و به حیاط کلانتری رفتم. به آسمان نگاه کردم. ابرها داشتند به آرامی جابجا می‌شدند و هرازگاه خورشید را پشت سرشان پنهان می‌کردند.

 

* اینجا

۱۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵