خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مزخرفات» ثبت شده است

روایتی از امام علی علیه‌السلام نقل می‌شود که گفته است: «خُذِ الْحِکْمَةَ مِمَّنْ أَتَاکَ بِهَا وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَال‏.» معمولاً برای موجّه کردن این سخن، آن را به امام علی منتسب می‌کنند، درحالی‌که این کار با مضمون سخن ناسازگار است. به سلیقه‌ی من نزدیک‌تر این است که اگر مضمون این سخن را موّجه می‌یابیم، بدون ذکر گوینده‌اش آن را به‌کار ببریم، همان‌طوری که این سخن اقتضا می‌کند.

در مقاله‌ی «مؤلف چیست*» میشل فوکو جمله‌ای از ساموئل بکت نقل می‌کند که گفته: «"چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید،" کسی گفت، "چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید".»** این شیوه‌ی نوشتن البته زیاد با سبک نگارش فارسی جور در نمی‌آید، ولی نکته‌ی بامزه‌ی این نقل‌قول این است که یکی از این جمله‌ها را فرد ناشناسی دارد می‌گوید و یکی دیگر را گوینده‌ی نقل‌قول (بکت). امّا معلوم نیست کدام را کدامیک گفته‌اند، و از آن مهم‌تر مهم هم نیست که کدام را کدامیک گفته‌اند.

بر سر همین جمله و مقاله‌ی فوکو مقالات زیادی نوشته شده که به‌نظرم همگی دچار همین ناسازگاری مورد اشاره در پاراگراف اول هستند—هم فوکو که به بکت ارجاع داده، هم فیلسوف‌ها و ناقدان ادبی‌ای که بعداً به‌منظور موافقت و تأیید به بکت و فوکو ارجاع داده‌اند. خواننده‌ی آگاه لابد تاکنون دریافته که نویسنده‌ی وبلاگ هم که همدلانه به بکت و فوکو ارجاع داده دچار همین ناسازگاری است.

 

* What is an Author?

** "What does it matter who is speaking," someone said, "what does it matter who is speaking."

۲ نظر ۰۳ دی ۹۹

طریقه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ این نبوده که اینجا درس‌های نخوانده‌اش را به مخاطبانش عرضه کند. این‌بار ولی می‌خواهم چیزی بگویم که کمی پیش‌زمینه از اخلاق کانت لازمش می‌شود؛ پس با ما همراه باشید!

ایمانوئل کانت (فیلسوف آلمانی قرن هجدهم) اساس نظریه‌ی اخلاقش را بر تمایز امر (=دستور) مشروط و امر مطلق می‌گذارد. امر مشروط (hypothetical imperative) امری است که همواره چنین شکلی دارد: اگر الف [را می‌خواهی/نمی‌خواهی]، آنگاه ب [را انجام بده/نده]. روشن است که چیزی که ب را مشروط می‌کند درواقع الف است. البته ممکن است بعضی وقت‌ها الف به قرینه‌ی معنوی حذف شود. مثلاً وقتی می‌گوییم نباید سیگار بکشی، بسته به زمینه، احتمالاً منظورمان این است که اگر می‌خواهی سالم بمانی نباید سیگار بکشی، یا اگر می‌خواهی از سالن سینما بیرونت نکنند نباید سیگار بکشی و قس علی هذا.

در مقابلِ امر مشروط، کانت می‌گوید چیزی هم وجود دارد به نام امر مطلق (categorical imperative) که آنْ امری است که هیچ شرطی ندارد و صرفِ انسان بودن (صاحب عقل بودن) ما را به آن مقّید و ملتزم می‌کند. کانت می‌گوید امر مطلق را به سه شکل می‌توان بیان کرد:

۱- آنچنان عمل کن که قاعده‌ی عملت (maxim) را بتوانی همزمان به‌عنوان یک قانون کلی و جهان‌شمول بپذیری.

۲- آنچنان عمل کن که انسانیت را، خواه در شخص خودت و خواه در شخصی دیگر، هرگز به‌عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف تلقی نکنی؛ بلکه همزمان آن را به‌عنوان هدف هم ببینی.

۳- آنچنان عمل کن که خواست هر موجود عاقل را به‌منزله‌ی یک خواستِ مقنِّنِ کلی و جهان‌شمول تلقی کنی.

این‌ها به گفته‌ی کانت، سه بیان مختلف از امر مطلق هستند که از عقل محض صادر می‌شوند و ما (به‌دلیل عاقل بودن) ملزم به اطاعت از آن هستیم. بنابراین، پیش از انجام دادن هر عملی، باید قاعده‌ی عملمان را به امر مطلق عرضه کنیم و مطمئن شویم که با آن تناقضی ندارد. قاعده‌ی عمل، به ‌رشته‌ی سخن کشیدنِ خود عمل، شرایطش، و مقصود از انجامش است. مثلاً این یک قاعده‌ی عمل است: «من می‌خواهم در یک مرکز درمانی خون بدهم و در ازای خون دادن پول دریافت کنم.» شرط اخلاقی بودن چنین کاری از نظر کانت این است که این قاعده‌ی عمل را به محک امر مطلق بسپاریم، اگر تناقضی پیش نیامد، چنین کاری اخلاقاً روا است، وگرنه اخلاقاً نارواست.

کانت درباره‌ی هرکدام از اشکال امر مطلق توضیحاتی می‌دهد که مرا فعلاً با آن‌ها کاری نیست. تمرکزم صرفاً بر شکل دوم است و اینکه چطور می‌شود مطمئن شد که دیگران را وسیله‌ی رسیدن به اهدافمان نکنیم. اینجا کانت می‌گوید که برای اطمینان از اینکه انسان‌ها را به‌عنوان هدف فی نفسه (ends in themselves) ببینیم باید در رفتار با آنها همزمان محبت (love) و احترام (respect) را داشته باشیم. به تعریف کانت، محبت این است که بخواهی به دیگری نزدیک‌تر شوی، و احترام این است که به دیگری فضا بدهی و فاصله‌ات را با او حفظ کنی.

هرچند فرمول‌بندی کانت سرراست و ساده به‌نظر می‌رسد، عمل کردن به آن سخت دشوار است. به‌نظرم مهم‌ترین چالش در تنظیم روابط بین انسان‌ها همین است که چطور بین محبت و احترام توازن ایجاد کنیم. در برخورد با انسان‌های مختلف در حالات و شرایط مختلف، ما باید بتوانیم فاصله‌ی درستمان از آن فرد در آن زمان و مکان را محاسبه کنیم و درست همان‌جا بایستیم. از زیادی دور بودن، بی‌تفاوتی و سردی برداشت می‌شود و از زیادی نزدیک بودن فضولی و گستاخی.

امّا این همه‌ی پیچیدگی نیست، چون ما صرفاً موجودات اخلاقی نیستیم—آن هم به‌معنی کانتی کلمه. متغیّر مهم دیگری که اینجا نقش بازی می‌کند این است که طرف مقابل چه انتظاری دارد و در شرایط، زمان‌ها، و مکان‌های مختلف چه فاصله‌ای را بین تو و خودش می‌پسندد. این را طرفین معمولاً پس از مدتی معاشرت به‌تدریج متوجه می‌شوند. به همین خاطر، آدم‌هایی که رابطه یا دوستی طولانی‌تری با هم دارند، کم‌کم یاد گرفته‌اند که چه موقع نزدیک شوند و چه موقع دور بمانند؛ کی محبت کنند و کی احترام بگذارند.

برای شخص من، بخشی از ماجرا هست که احتمالاً به شخصیتم مربوط می‌شود و کمابیش غیر قابل تغییر می‌نماید. اینکه در شرایطی که نمی‌دانم جای درستم دقیقاً کجاست، ترجیح می‌دهم دور بمانم و یخ جلوه کنم ولی زیاد نزدیک نشوم و به طرف مقابلم احساس خفگی ندهم. خوب یا بد، بین محبت و احترام، انتخاب من معمولاً دومی است. توجیه پس از واقعه و احتمالاً بی‌وجهم این است که ابراز محبت، بسته به موقعیت، رقیق و غلیظ می‌شود ولی احترامْ یک بایدِ همیشگی است. لااقل خودم در صورتی که جمع بین این دو ممکن نشود و مخیّر به انتخاب بین محبت و احترام باشم، ترجیح می‌دهم طرف مقابلم به‌جای محبت کردنِ بدون احترام‌گزاری، محبتی نکند ولی احترامم را نگه دارد. و بله، معمولاً تلاش می‌کنم آنچه برای خود می‌پسندم را برای دیگران هم بپسندم.

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۹

این خبر را بخوانیم:

«منابع کارگری استان اراک به خبرگزاری ایلنا اعلام کردند که شعبه ۱۰۶ کیفری اراک در تاریخ ۲۶ خرداد سال جاری برای ۴۲ نفر از کارگران شرکت پیمانکاری آذرآب که در راهپیمایی اعتراضی سال گذشته شرکت داشتند، حکم صادر کرده است.

بر این اساس، کارگران به ۱ سال حبس و ۷۴ ضربه شلاق و یک ماه خدمت عمومی رایگان به مدت سه ساعت در روز در راه‌آهن شهرستان اراک محکوم شده‌اند.

کارگران آذرآب سال گذشته به خصوصی‌سازی شرکت و پرداخت نشدن چند ماه از دستمزدهای خود معترض بودند.

از آنجا که این حکم بدوی است، امکان اعتراض به آن وجود دارد.»

 

خلاصه‌اش این است که تعدادی از کارگران به عدم پرداخت دستمزدشان اعتراض کرده‌اند و دادگاه آن‌ها را به حبس و شلاق و کار مجانی محکوم کرده. احتمالاً هرکسی ذرّه‌ای انصاف داشته باشد، این حکم را حکمی ظالمانه می‌یابد و از آن به‌خشم می‌آید. امّا همیشه کسانی هستند که با استدلالی ثابت و واحد در مقابل چنین احکامی، سعی می‌کنند نشانمان دهند که ظالمانه دیدن و به‌تبع آن خشم ما از حکم ناموجّه است. آن استدلال ثابت و واحد این است که ما دسترسی به حکم و ادلّه‌ی قاضی نداریم و خبر را صرفاً از رسانه‌ها دنبال می‌کنیم؛ قاضی است که پرونده را خوانده و به جزئیات آن احاطه داشته و ما (به‌دلیل عدم دسترسی به جزئیات پرونده) نباید حکم قاضی را ظالمانه بدانیم و از آن به‌خشم بیاییم.

ظاهر استدلال به‌نظر قابل قبول می‌آید،‌ مخصوصاً اگر بدانیم خیلی‌ از فیلسوفان معاصر، «معقولیت» را بناکردن باورها بر اساس مدارک موجّه تعریف می‌کنند. ولی نکته این است که کسانی نوعاً در برابر احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی از این استدلال استفاده می‌کنند که بدون دسترسی یا کاوشِ اسناد و مدارک جزئی، اسرائیل را اشغال‌گر می‌خوانند، آرین شارون را جنایتگر جنگی می‌دانند، قطعنامه‌ی شورای حکام علیه برنامه‌ی هسته‌ای ایران را سیاسی می‌دانند، آنچه در ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ گذشت را «کودتا» می‌نامند، وجود تاریخی فردی به نام «موسی» را می‌پذیرند، خانواده را در غرب در حال فروپاشی می‌بینند، و قس علی هذا.

این رویکرد معرفت‌شناسانه که برای همه‌ی باورهایمان دنبال مدارک موجّه بگردیم، البته رویکردی قابل دفاع است، ولی نمی‌توان موقع دفاع از احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی چنین رویکرد محتاطانه و حتی شکاکانه‌‌ای اتخاذ کرد، ولی وقتی به سراغ تاریخ و سیاست و دین و ... می‌رویم، به تنظیمات کارخانه برگردیم و به هر سخنی بدون بررسی دقیق و کامل مدارک مربوط به آن باور پیدا کنیم. پیروی از چنین استاندارد دوگانه‌ای—که البته روش عموم کسانی است که برای دفاع از نظام از آن استفاده می‌کنند—اگر ناآگاهانه باشد از ناآگاهی فرد خبر می‌دهد و اگر آگاهانه باشد از شارلاتانیسم معرفت‌شناختی او.

نتیجه‌ی کاربست صادقانه‌ی شکاکیتی که ذکرش رفت، معلّق شدن عموم باورهاست و اگر کسی واقعاً می‌خواهد باورهایش را با چنین مبنای دشواریابی تطبیق دهد، باید بپذیرد که به جز چند گزاره‌ی معدود، درستی یا نادرستی هیچ سخن دیگری را نمی‌تواند بپذیرد یا رد کند. خلاصه، اگر وجدان اخلاقی در درونمان مرده و می‌توانیم بر گُرده‌ی خونین مظلوم چشم ببندیم، لااقل کلید گنجه‌ی دفاع از ظالم را در تاقچه‌ای نگذاریم که دیگر خودمان هم دستمان به آن نرسد.

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۹

قرار است درس بخوانم و فی‌الجمله هوا پس است و از جمله‌ی برنامه‌ها عقبم، ولی چیزی از بالا پایین افتاده. در لسان عوام انگار می‌گویندش قلب و علمای زمان یحتمل به ترشح هورمون‌ها مرتبطش کنند یا چیزی شبیه به این. نمی‌دانم آن چیز چیست که پایین افتاده، والله أعلم ببواطن الأمور. حالا چرا می‌گویم پایین افتاده؟ می‌دانم که چیزی جابجا شده و می‌دانم که بالا نرفته، که اگر بالا می‌رفت، من این پایین به دست و پا زدن مشغول نمی‌بودم. از آنجا که من حافظ نیستم که از شش جهتم راه ببندند—که بی‌حاجت به راه بستن، مذعن و معترفم به اینکه از پس و پیش مطلقاً بی‌خبرم و دست راست و چپم را از هم تشخیص نمی‌توانم داد—پس همین بالا و پایین می‌ماند، و چون آن چیزِ تکان خورده بالا نرفته، می‌گویم لابد پایین افتاده.

باری، وقتی آن چیز پایین می‌افتد درجا نمی‌شکند. انگار ولی منتظر تلنگری باشد برای شکستن. به تجربه دانسته‌ام که آن تلنگر خواندن شعری است یا شنیدن نغمه‌ای. شعر خواندن یا موسیقی شنیدن همان و چند روزی در ظلماتِ اندرون گم شدن و همچون بختک‌گرفتگان در خفگی دست و پا زدن و بر عبث به انتظار آمدن کسی پاییدن هم همان. چه می‌شود؟ چطور می‌شود؟ چرا این‌طور می‌شود؟ من چه دانم! من چه دانم! من چه دانم!

تا مدتی پیش، در کمال تواضع و فروتنی اسم فرو افتادن آن چیز را گذاشته بودم قبض و بسط. تا اینکه یار موافقی پیشنهاد کرد که به‌جای آنکه بگویم «دچار قبض شده‌ام» بگویم «فِس‌ام در رفته». راست می‌گفت و دیدم اگر قرار به نوشابه باز کردن برای خود باشد، همان بهتر که اسم حالات و مقاماتم خلایق را به‌یاد لحظه‌ی باز شدن در نوشابه بیاندازد.

فس‌دررفتگی چاه ویلی است که فروافتادن در آن به تلنگر شعر و ترانه‌ای بند است و بیرون شدن از آن کار شیر ژیان است و رستم دستان. و تازه بگذریم از شغادهایی که بیرون چاه، خوش‌خوشانه آب از دهانشان سرازیر شده و «موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب» دست‌هایشان را به‌هم می‌مالند، همچنانِ کرکسانی که بالای سر طعمه به پرواز آمده باشند. داشتم می‌گفتم، بیرون شدن از این چاه از آن وصال‌هاست که به کوشش ندهند که پیرو هیچ قانون و قاعده‌ای نیست. چند باری باید بخوابی و بیدار شوی، تا آنکه زمانی بیاید که بیدار شوی و ببینی بر سطح زمینی و چاهی نیست، انگار که هیچ‌گاه نبوده.

کل ماجرا برایم همین‌قدر بی‌اختیار و جبری می‌نماید. قبل‌ترها بیشتر دست و پا می‌زدم و تازگی کمتر. یاد گرفته‌ام صبر کنم تا این دور بازی هم تمام شود. گاه‌به‌گاه وسط صبر کردن به خیام هم درودی می‌فرستم که گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز». صد البته می‌دانیم که «فلک» نام دیگر خدا بود برای آن‌هایی که حوصله و توان در افتادن با خداپرستانِ خدانشناس را نداشتند. در روزگار ما به‌جایش می‌گویند «کائنات»! حاشیه نروم و دردسر درست نکنم؛ همه‌ی این حرف‌ها برای این بود که بگویم و گزارش کنم که فس‌ام در رفته، و لابد خواننده‌ی آگاه قبض و بسط موجود در همین یادداشت را هم‌راستا با ادعای فس‌دررفتگی نویسنده‌ی وبلاگ می‌یابد

۱۲ نظر ۱۴ خرداد ۹۹

شروع قطعه با ناقوس مرگ است که چندباری با هیبت تمام رعشه بر جانمان می‌اندازد. همه ساکتند؛ در مقابل مرگ کسی جسارت دم زدن ندارد. تا اینکه سنتور شروع می‌کند به نواختن. پشت زمینه هنوز صدای ناقوس به‌گوش می‌رسد. سنتور ژست روایت کردن گرفته. معلوم است قرار است برگردیم، به پشت سر نگاه کنیم و ببینیم چه گذشته. پس از چند ثانیه نوای ناقوس در صدای روایت سنتور گم می‌شود. سایر سازها به کمک آمده‌اند.

یک آغاز هیجانی شاد. تنبک و سنتور در میانه‌اند و حتی نی هم می‌خندد. روایت کمی پیچ و خم دارد ولی روی‌هم‌رفته معلوم است همه از تولد نوزاد مسرورند. سازها رقصی باشکوه ترتیب داده‌اند. تا اینکه پس از مدتی به آهستگی و ‌ظرافت، زمینه‌ی داستان تغییر می‌کند. دیگر از آن شادی اولیه خبری نیست ولی آن‌طور که معلوم است همه‌چیز مرتب پیش می‌رود. آوای نوجوانی را می‌شنویم و رشد سریع و بالندگی را. کمانچه خبری آورده. چند ثانیه گفتگوها ادامه می‌یابد تا اینکه لحظه‌ای دعوا بالا می‌گیرد و ناگهان همه ساکت می‌شوند؛ تنبک چند لحظه‌ای به‌تنهایی میدان را دست می‌گیرد، درحالی‌که صدایش هر لحظه ضعیف‌تر از پیش است.

غمی بزرگ شروع شده. این نه فقط از لحن صدای سازها، که از زدن ناقوس مرگ معلوم است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. جوان ما غمگین است، و نی میدان را دست گرفته و از غمی سخت برایمان می‌گوید: جوان عاشق شده.

ناگهان زندگی شیرین می‌شود. معلوم است به وصال رسیده. همه‌ی سازها به‌هیجان آمده‌اند. صدا به صدا نمی‌رسد. سنتور از همه خوشحال‌تر است و آن وسط سرخوشانه می‌رقصد. اندک اندک ولی ریتم باز کند می‌شود. انگار باز همه‌چیز تکراری شده. سازها یک جمله‌ی تکراری را مدام می‌زنند. صدای ناقوس مرگ که مدتی در میان صدای سازها گم شده بود، دوباره به گوش می‌رسد. فضا آماده شده برای شعر حافظ: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟» همه ناگهان سکوت می‌کنند. مرگ داستانش را تعریف کرده.

مقدمه‌ی بیداد

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۹

یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیده‌ام؛ اوّلی اصول‌گرا و دومی اصلاح‌طلب، و هر دو به‌اصطلاح نظریه‌پرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را می‌پذیرند و ثانیاً ریشه‌اش را از طرف آمریکا می‌دانند. درباره‌ی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف هم‌نظرند: کچوئیان می‌گوید که ما در حال تمدن‌سازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز می‌گوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل می‌شوند. این وضع نخبگان جریان‌های اصلی سیاسی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت می‌کنند و وعده‌ی آینده‌ای را می‌دهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچ‌کدامشان چشم‌انداز روشنی پیش چشم ما قرار نمی‌دهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم «بیانیه‌ی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.

دو. مسئولیت‌ناپذیری در میان هیئت حاکمه‌ی کشور به شکل فزاینده‌ای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمی‌گیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کاره‌ای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل «مقتضی است که ... تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوه‌ی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمی‌پذیرد، و حتی در فاجعه‌ای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر به‌خاطر اعتراض به قیمت بنزین هم از فرمانده‌ی کل قوا توضیحی درباره‌ی ماوقع نمی‌شنویم و پذیرش مسئولیتی نمی‌بینیم.

سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نه‌تنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دل‌ها شده و همان‌هایی که یک عمر برایمان روضه‌ی مدال افتخار دادن به فرمانده‌ی ناو وینسنس می‌خواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس می‌برند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر می‌کنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، ده‌ها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنی‌ها نیست: علی‌الحساب بعد از خود چین، رتبه‌ی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.

چهار. دهه‌ی چهارم انقلاب را «دهه‌ی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دهه‌ی پنجم اسم نگذاشته‌اند. علی‌الحساب این موجود بی‌اسم چیزی است بی‌صاحب، بی‌چشم‌انداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحران‌ها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را می‌پذیرد و نه کسی برنامه‌ای برای آینده‌اش دارد. همه منتظر نشسته‌اند که سقف آسمان بشکند و منجی‌ای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همه‌ی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ «انتخابات»‌های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبل‌ترها با رأی به «لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چاره‌ای؛ نه دل به آسمان می‌توان بست، و نه وحی از خاک می‌رسد.

پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه می‌کردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بی‌عرضه و نکبت بوده باشند، این‌قدر دیگر نباید به آن «خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقب‌تر رفتم و حس می‌کنم شرایط فعلی، ملغمه‌ای از عجز و ناتوانی مظفرالدین‌شاهی، استبداد و قلدری محمدعلی‌شاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همین‌جا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.

۹ نظر ۰۳ اسفند ۹۸

استاد درس مارکس داشت برایمان تعریف می‌کرد که کیمیاگران سه هدف عمده داشته‌اند: تبدیل کردن مس به طلا، پرواز دادن انسان، و رساندنش به جاودانگی. بعد ادامه داد که به دوتای اوّل رسیده‌ایم و داریم روی سومی کار می‌کنیم، و من صدای لرزیدن بندبند استخوان‌هایم را از درون می‌شنیدم: نکند دوای مرگ را هم پیدا کنند؛ نکند دیگر نمی‌ریم!

انسان، این جنایت‌کارترین موجود عالم، دارد به آرزوی نامیرایی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. آمارها می‌گویند که هرچه گذشته، آدم‌ها بیشتر زیسته و دیرتر مرده‌اند. حالا هم داناترین و کاربلدترین‌هایمان مشغول آنند که تا جایی که می‌شود نگذارند بمیریم، که زنده‌مان نگه دارند. سخت امیدوارم که اجل مهلتشان ندهد!

جهانی را تصور کنیم که آدم‌ها به آرزوی اسکندر رسیده و آب حیات را لاجرعه سر کشیده باشند. تصورش هم ترسناک است: جهانی که فرعونان نمیرند و تا ابد بر تخت شاهی بنشینند و بردگانِ پابسته تا همیشه سنگ‌ها را برای ساختن اهرام شکوهمند به‌دوش کشند، درحالی‌که دیگر حتی نمی‌توانند به‌خود دلداری دهند که این که بالا می‌رود بنای گور فرعون است. جهانی که عتاب سنایی به زورمندان بی‌معنا شود:

سر آلب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

به مروآ تا کنون در گل تن آلب ارسلان بینی

جهانی که تن آلب ارسلان هیچ‌گاه در گل نرود، و شلاق‌خورده‌های تاریخ حتی نتوانند چند بیتی از قصیده‌ی سیف فرغانی را بر زخم‌هایشان ضماد بگذارند:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد...

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد...

در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد...

زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد...

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

اگر نگذرد چه؟ اگر ما بمانیم و آن‌ها بمانند و این وضع بماند چه؟ چه جهان مخوفی! چه نکبتی بوده‌اند آن کیمیاگران و چه جلّادانی هستند این دانشمندان؛ جلّادهایی که بر چوبه‌ها‌ی دار واگذاشته‌اندمان و رفته‌اند. آه، چه نعمت بی‌انتهایی است مردن!

داشتم از کلاس مارکس می‌گفتم. به‌عنوان جمله‌ی آخرِ نوشته‌ی کوتاه و یازده بندی‌اش به اسم «درباره‌ی فوئرباخ»، مارکس نوشته: «فیلسوفان تنها جهان را به‌گونه‌های مختلف تفسیر کرده‌اند؛ موضوع این است که  تغییرش دهیم.» به خوش‌بینی مارکس غبطه می‌خورم؛ اگر به من باشد می‌گویم موضوع این است که تمامش کنیم.
 

۹ نظر ۱۸ بهمن ۹۸

مثل ترم قبل کمک‌استاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشسته‌ام که یکی از اساتید وارد می‌شود. بعد از احوال‌پرسی نظرم را درباره‌ی سخنرانی‌ای که دیروز در آن شرکت کرده بودم می‌پرسد. می‌گویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جمله‌ای رد و بدل می‌کنیم و بعد می‌رود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد می‌شود. از لباس‌هایش معلوم است که همین حالا از بیرون آمده. تا من را می‌بیند می‌آید و می‌پرسد که با سرما چه می‌کنم. می‌گویمش که لباس زیاد می‌پوشم. برای چندمین بار توصیه‌هایی درباره‌ی لایه‌لایه لباس پوشیدن و گرم نگه داشتن سر می‌کند و می‌رود پی کارش. کارم که تمام می‌شود می‌روم طبقه‌ی پایین که وسایلم را بردارم. یکی از اساتید دیگر را می‌بینم. تا من را می‌بیند می‌گوید این دیگر سردترین حالت ممکن است و از این سردتر نمی‌شود. بعد هم امیدوارم می‌کند که این وضع تا چند روز آینده بیشتر ادامه پیدا نمی‌کند. می‌گویمش که هیچ‌کدام از دانشجوها برای سؤال پرسیدن نیامدند. می‌گوید طبیعی است چون هنوز چیز سختی درس نداده. او هم می‌رود پی کارش.

دارم می‌بینم که پس از چند ماه، بدون اینکه تلاش خاصی برایش کرده باشم، تبدیل به یکی از اعضای گروه شده‌ام. چنین حسی را در هفت سال درس خواندن در دانشگاه‌های ایران هیچ‌وقت نداشتم. خیلی از مواقع برای اساتید کسر شأن بود که خارج از محیط کلاس با دانشجو مراوده‌ای داشته باشند، چه رسد به اینکه خودشان پیش‌قدم شوند و حال یا نظرش را بپرسند. اینجا ما تابه‌حال چند بار با اساتید رستوران رفته‌ایم، به منزلشان دعوت شده‌ایم، و بارها سخنرانی‌هایشان را شنیده‌ایم. از همه جالب‌تر و عجیب‌تر، گروه ما ماهی یک بار جلسه‌ای را برگزار می‌کند که در آن تعدادی از دانشجویان و اساتید فلسفه شرکت می‌کنند و با هم درباره‌ی موضوعات مختلف (عموماً غیر فلسفی) صحبت می‌کنند. بار اولی که در این جلسه شرکت کرده بودم دائم منتظر بودم که این «حرف‌های الکی» تمام شود و برویم سراغ دستور جلسه. مدتی که گذشت فهمیدم دستور جلسه همین حرف‌های الکی است. چقدر عجیب است که استادی حاضر است یک ساعت و نیم از وقتش را بگذارد برای از هر دری سخنی گفتن با دانشجویان، و عجیب‌تر اینکه چنین جلساتی را خود گروه فلسفه به‌طور منظم برگزار می‌کند.

۶ نظر ۲۷ دی ۹۸

قطعه‌ی ترکمن حسین علیزاده اصالتاً بی‌کلام است ولی خود او لااقل دوبار آن را با آواز تلفیق کرده. به‌نظرم آمد که خود قطعه‌ی بی‌کلام و همین‌طور اشعار و آوازهایی که با آن همراه شده با حال این روزهایمان متناسب است. برای همین شنیدنشان را پیشنهاد می‌کنم.

آواز متأخرتر را رها (که فامیلی‌اش را نمی‌دانم) خوانده. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی است و این‌طور آغاز می‌شود:

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان‌های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان‌که وحشت‌زده‌ی حشر وحوش‌اند همه

عبارت «وحشت‌زده‌ی حشر وحوش» تنها به‌لحاظ ادبی شاهکار نیست؛ به لحاظ تصویر دقیقی که از واقعیت امروز جامعه‌ی ما می‌دهد هم است. فیلم کنسرت را از اینجا می‌توانید ببینید. کاربران داخل ایران برای دیدن ویدئو به چیزی بیش از اتصال اینترنت نیاز خواهند داشت.

پیش از این هم محمدرضا شجریان روی این قطعه آواز خوانده که در آلبوم فریاد منتشر شده. شعر از فریدون مشیری است و این‌طور شروع می‌شود:

مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه‌چیز

بگذارید هواری بزنم

به این‌جای آواز که می‌رسیم شجریان با تحریرهای آوازی‌اش هوار می‌زند. می‌دانیم که او شجریان است و بالاتر و بلندتر از این هم می‌تواند فریاد بزند؛ احتمالاً ولی فریادِ کسی که دچار خفقان شده است بلندتر از این نمی‌شود. صوتش را از اینجا می‌توانید گوش کنید.

۱ نظر ۲۵ دی ۹۸

آقای محمدجواد لاریجانی (دبیر ستاد حقوق بشر قوه‌ی قضائیه) درباره‌ی اتفاقات آبان‌ماه گفته است: «یک تحرک سیاسی علیه ایران شکل گرفت که جمهوری اسلامی ایران افراد زیادی را کشته است در حالی که ۸۵ درصد کشته‌ها مربوط به نیرو‌های امنیتی یا افرادی بوده است که در حال دفاع از منازل خود در برابر تهاجم آشوب‌گران بوده‌اند و ۱۵ درصد کشته‌ها مربوط به نیرو‌های تروریستی است.»

نکته‌ی مثبت این آمار این است که آقای لاریجانی توانسته طوری درصدها را ارائه کند که ریخته شدن خون حتی یک معترض عادی هم بر ذمّه‌ی نظام نباشد، که از این لحاظ قابل تقدیر است. ولی متأسفانه خدمات نظام در جریان اتفاقات آبان‌ماه در این آمار غایب است که ممکن است منشأ سوء استفاده‌ی رسانه‌های بیگانه قرار گیرد. به ایشان پیشنهاد می‌کنم آمار را این‌گونه تغییر دهند که ذکری هم از خدمات نظام به‌میان بیاید:

۹۰ درصد کشته‌ها مربوط به نیرو‌های امنیتی یا افرادی بوده است که در حال دفاع از منازل خود در برابر تهاجم آشوب‌گران بوده‌اند و ۲۰ درصد کشته‌ها مربوط به نیرو‌های تروریستی است که در این میان، به اذن نماینده‌ی ولی‌فقیه در آسمان (خداوند) و با همکاری ملائکه و تلاش مجدانه‌ی مسئولان، ۱۰ درصد از کشته‌شدگان زنده شدند و به سر خانه و زندگی خود برگشتند.

۸ نظر ۲۷ آذر ۹۸