آب و آذر
آبان که داشت میرفت گفتمش در را پشت سرش ببندد. بیرون سوز سختی میآمد. گفت در را میبندد و بلافاصله اضافه کرد که «حالا کجایش را دیدهای!» چشمکی زد و راهش را کشید و رفت. بلند شدم لحافم را برداشتم و کنار بخاری پهن کردم. دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. آنقدر زیر پتو لولیدم و دستوپا زدم تا مطمئن شوم هیچیک از اعضای بدن از نعمت پتو بیبهره نمانده. زیر پتو سرد بود؛ پتو را کمی بالا زدم تا حرارت بخاری داخل شود. پاهایم داشت گرم میشد و چشمانم سنگین که ناگهان صدای کلید انداختن روی در شنیدم. سرم را از زیر پتو درآوردم و یکچشمی به در زل زدم. آذر بود که با پالتوی زرد رنگش داشت در را میبست. گفتمش: «تازه داشت خوابم میبرد»، شانههایش را بالا انداخت. دوباره پتو را روی سرم کشیدم. از صدای بههمخوردن ظرفها فهمیدم دارد در آشپزخانه میپلکد. داد زد: «چای یا قهوه؟» گفتم: «هیچکدام، فقط بگذار بخوابم.» گفت: «اوه، چقدر خُلقت تنگ شده! این یک ماه اگر بخواهی بداخلاق باشی کارمان نمیشود.» زیر کتری را روشن کرد و آمد بالای سرم کنار بخاری ایستاد. یواشکی گوشهی پتو را کنار زدم، دیدم دارد دستانش را روی بخاری گرم میکند. انگار فهمید دارم نگاهش میکنم، گفت: «چقدر سرد شده!» از زیر پتو در حالی که زورم میآمد دهانم را باز کنم گفتم: «هوم.» چند دقیقهای کنار بخاری ایستاد. بعد دوباره رفت آشپزخانه و آبجوش داخل قوری ریخت. از همانجا دوباره داد زد: «مطمئنی چای نمیخوری؟» جوابش را ندادم. لجم گرفته بود. آمد کنارم روی زمین نشست. چند دقیقه که گذشت صدای شُرشُر ریختن چای داخل فنجان باعث شد زیر پتو لبخند بزنم. داشتم به خودم میگفتم کاشکی گفته بودم برای من هم بریزد که گفت: «پاشو چای بخور.» سرم را از زیر پتو درآوردم. دیدم دوتا فنجان داخل سینی است، لبخند زدم. گفت: «چایت را که خوردی پاشو لباس گرم بپوش، بیرون گشتی بزنیم. هوا دونفره است.» رو ترش کردم که: «کجایش دونفره است؟! مگر نمیشنوی باد چه زوزهای دارد میکشد؟ سگ صاحبش را گم میکند در این هوا.» گفت: «مگر منتظر نیستی؟ برای آدم منتظر هوا همیشه دونفره است.» چند لحظه خیره نگاهش کردم. دیدم راست میگوید. از سر جایم بلند شدم و گفتم: «تا چای خنک میشود میروم لباسهایم را بپوشم.» لبخند زد.
فارق از همه ی این بحث ها و خوانش مخاطب و اینا خیلی خوب نوشته بودی
باریک الله
سبک داستان نویسی کوتاهت رو دوست دارم
موفق باشی