امور داخله
یکم. در ایّام صغارت، گاهی که حال روشنفکری بر من غالب میشد و به این نتیجه میرسیدم که حجاب اجباری ظالمانه است، یک سؤال همهی رشتههای روشنفکرانه را پنبه میکرد: اگر قانون حجاب را بردارند و آدمها بخواهند لخت در خیابان بیایند چه کنیم؟ اگرچه این سؤال شاید برای بعضیها احمقانه و مسخره بهنظر برسد، هنوز برای خیلی از آدمهای دیندار جدی است. چه جوابی باید به این سؤال داد؟ هیچ؛ جوابی نباید داد.
نقل شده که در قرون وسطی، بحث مفصلی دربارهی تعداد دندانهای اسب میان عدهای از علمای مسیحی شکل گرفته بوده و هر کسی برای شاهد آوردن دست به دامن کتب قدما یا استدلالات عقلی میشده، بدون اینکه هیچکدام از آنها دهان اسبی را باز کند و دندانهایش را بشمارد. بعضی از بحثهایی که دربارهی حجاب اجباری، علیالخصوص میان دینداران، میشود من را بهیاد داستان تعداد دندانهای اسب میاندازد. بهجای استدلال کردن و ردیف کردن آیات و روایات، بهترین راه برای منحل کردن (و نه حل کردن) این دغدغهی دیندارانه و اخلاقی (که اگر ملّت لخت شدند چه کنیم؟) این است که برایشان یک بلیت رفت و برگشت به مقصد یکی از کشورهای همسایه (غیر از افغانستان و عراق) بگیریم و آنها را تشویق به دیدن جاهای دیگر دنیا کنیم. همین که بروند و ببینند در کشورهایی با آزادی پوشش مردم در خیابانها لخت نشدهاند، سؤال برایشان خودبهخود منحل خواهد شد.
دوم. سه سال پیش بود تقریباً. در چند متری رود ارس، مرز نخجوان، روی صندلیای نشسته بودم و منتظر بودم که اتوبوس از مرز رد شود تا عازم ایروان شوم. آنجا برای اولین بار در زندگیام یک زن بیحجاب در محیط عمومی دیدم. شوکه شده بودم و نمیدانم چرا. از پشت کوه نیامده بودم؛ میدانستم که اکثر قریب به اتفاق زنان در ارمنستان بیحجابند ولی باز انگار واقعاً اتفاق شوکهکنندهای افتاده باشد. دو روز ایروان بودم. رفتم کار اداریام را انجام دادم و مدتی هم در خیابانها پلکیدم. بلیت تهران خریده بودم برای برگشتن. با کولهپشتی سنگینم هِنهِنکنان به ترمینال رسیدم و بعد از دو روز دوباره شوکه شدم: پای اتوبوس، یک زن ایرانی با حجاب دیدم.
آدمیزاد خیلی زود عادت میکند.