خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

چنان که در دانشگاه‌های ایران هم مرسوم است، در جلسات اول کلاس‌هایمان، بعضی از اساتید اصرار دارند که دانشجویانْ خودشان را معرفی کنند و غیر از تلفّظ درست اسم و اینکه اهل کجای دنیا هستند، چند کلمه‌ای هم راجع به علایق فلسفی‌شان حرف بزنند. بعد از چندبار شرکت در این جلسات معرفی، چیزی توجهم را جلب کرده: وقتی به جمع سلام می‌کنی، بسیاری از کانادایی‌های مخاطب در جمع به‌نحوی به سلامت واکنش نشان می‌دهند؛ با لبخند، دست تکان دادن، سر جنباندن و قس علی هذا*. این موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که سر کلاس مجازی—که امکان دیدن همه‌ی افراد در آنِ واحد را فراهم می‌کند—سلام می‌کنی و بلافاصله واکنش‌های مطبوع می‌گیری.

از دو حالت خارج نیست؛ یا کانادایی‌ها عموماً بازیگران قهّاری هستند، که کمترین اثری از تصنّع در این واکنش‌ها نیست، یا اینکه واقعاً عادت دارند این‌طور آدم‌ها را تحویل بگیرند. در هر صورت، دیدن چنین واکنش‌هایی صاحب این قلم را کمی معذّب می‌کند، چون اوّلاً بلد نیستم در برخوردهای اوّلیه کسی را تحویل بگیرم، و ثانیاً در بازیگری هم «چون هنرهای دگر» کاملاً بی‌استعدادم. بی‌استعدادی که شرح و تفصیل ندارد، پس فقط چند کلمه‌ای درباره‌ی واکنش‌های اوّلیه‌ام بگویم.

به تجربه دریافته‌ام—و آنهایی که بنده را از نزدیک دیده‌اند احتمالاً تأیید می‌کنند—که در برخوردهای اوّلیه‌ام بسیار محافظه‌کارم و به‌همین علّت، اثر مطبوعی بر طرف مقابلم نمی‌گذارم. صد البته که بعد از چند بار دیدار و بسته به بازخوردی که از مخاطبم می‌گیرم، یخم کمی آب می‌شود. معمولاً ولی گرم شدنم آن‌قدری ادامه پیدا نمی‌کند که این آب به‌جوش بیاید. در بهترین حالت آب ولرمی می‌شود که هرچند نه مناسب چای دم کردن است و نه مناسب آشامیدن در یک روز تابستانی، باری زبان را نمی‌سوزاند و دندان را به تیر کشیدن وانمی‌دارد. صد البته که این بی‌ضرریِ پیرمردانه جوانان را خوش نمی‌آید ولی به‌خیال خودم، هرچند شخصیتم شاید مناسب دوستی نزدیک نباشد، لااقل برای دوستی دورادور بدکی نیستم.

برگردم به کلام قبلی. سلام کرده‌ام و کسی برایم با هیجان دست تکان داده یا چنان گشاد لبخند زده که دندان‌هایش را می‌شد شمرد. ولی موقعی که آنها سلام یا خود را معرفی می‌کنند، من نه به هیجان آمده‌ام و نه لبخندم می‌آید. این‌طور حس می‌کنم که زیر دِین می‌مانم و چون مقروض بودن به آدم‌های دور را خوش ندارم، تازگی شروع کرده‌ام به تمرین لبخند زدن. خوبی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی، و بدی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی!

 

* البته که همه این‌طور برخورد نمی‌کنند ولی میزانِ تحویل‌گرفته‌شدن به‌قدری زیاد است که من هم متوجهش می‌شوم! این را شاید بشود دلیلی بر ادعای nice بودگیِ کانادایی‌جماعت دانست؛ شاید هم نشود.

۷ نظر ۰۲ مهر ۹۹

طی چند ماه اخیر، با دوست عزیزی مقاله‌های قرائت نبوی از جهان نوشته‌ی محمد مجتهد شبستری را می‌خواندیم و درباره‌شان صحبت می‌کردیم. فارغ از موافقت یا مخالفت با مدعیات نویسنده، خواندن این مقالات می‌تواند برای هر کسی افق‌گشا باشد، چنانکه پس از خواندن این مقالات، فهمی سراسر بدیع از پدیده‌ی وحی و متعاقب آن از توحید، نبوّت، و معاد برایش ممکن و معنادار شود.

هرچند در این مقالات خیلی کم از معاد سخن گفته می‌شود ولی اشاره‌ای از مجتهد شبستری درباره‌ی «قیامت در همین لحظه» هفته‌هاست مرا به خود وانگذاشته. سخن شبستری را بخوانیم:

پیشتر گفتم که مؤمنان با تلاوت قرآن، ممکن است روایت قرآنی محمد (ص) را تکرار کنند و ممکن است در روند تکرار روایت با «جاودانه شدن روایت» از «اسارت زمان» رها شوند و از فهم خدایی متشخص به حضور الوهیت نامتشخص برسند. اکنون اضافه می کنم که در آن تجربه که زمان و خدای متشخص ناپدید می‌شود، دنیا و آخرت، حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم و صراطِ زمانی و متشخِص پس از دنیا هم ناپدید می‌شود. در آن تجربه، هر لحظۀ قاری قرآن، لحظه حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم …. است. هر لحظه، هم اول و هم وسط و هم آخر است. در آن لحظه فقط «الوهیت» هست و «انسان». (ضمیمه‌ی ۴ بر مقاله‌ی ۱۵)

عمده‌ی تلاش مجتهد شبستری در این مقالات این است که برداشت‌های «متافیزیکی» از مفاهیم دینی را کنار بزند و به‌جایش روی فهمیدن و تجربه کردن تأکید می‌کند. برداشت عمومی از قیامت نزد مؤمنان این است که قیامت در زمانی در آینده رخ خواهد داد. اسمش را می‌گذارم «برداشت متافیزیکی» چون وقتی پای زمان و مکان باز شود پای متافیزیک هم باز شده. اینجا ولی شبستری از امکان تجربه‌ی «قیامت در همین لحظه» سخن می‌گوید؛ از تجربه‌ی قیامتی که همین حالا برپاست، پل صراطی که دائماً بر روی آن راه می‌رویم، و بهشت و جهنمی که پاداش و سزای نیکوکاری و بدکاری است.

این‌چنین است که فاکتور زمان که در برداشت «متافیزیکی» یک فاکتور اساسی در مفهوم قیامت است کنار گذاشته می‌شود؛ وقتی می‌گوییم قیامت هم‌اکنون برپاست، دیگر زمانْ بین ما و آخرت فاصله نمی‌اندازد. پس چه چیزی فاصله می‌اندازد؟ فهم و تجربه‌ی ما. عموم انسان‌ها قیامت را تجربه نمی‌کنند، نه چون قرار است قیامت بعداً اتفاق بیفتد، بلکه چون فهم آن‌ها از هستی به‌گونه‌ای است که جز دنیا برایشان هست نمی‌نماید.

در ادبیات دینی هم می‌توان شواهدی بر درستی این فهم غیر متافیزیکی از قیامت پیدا کرد. احتمالاً قوی‌ترین و روشن‌ترینشان این نامه‌ی کوتاه و کوبنده‌ی امام حسین به برادرش محمد حنفیه باشد:

بسم الله الرحمن الرحیم
من الحسین بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم
اما بعد فکان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل
و السلام

برای کسی که از غار افلاطونی خارج شده، سایه‌های روی دیوار غار گویی هیچ‌گاه نبوده‌اند و آنچه بیرون است گویی همیشه بوده است. صد البته که برای ما آدم‌های غل و زنجیر شده در غار، این داستان‌ها قصّه‌ی پریان است.

***

در غزلی معروف با مطلع «کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی»، مولانا می‌گوید:

کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی

تعاقب دنیا و آخرت برای «اهل صفا» تعاقب زمانی نیست، تعاقب در رتبه است: تعاقب معنوی است. اینکه آن‌ها به‌جای نظر به دنیا، نظر به آخرت می‌کنند تعارف نیست. برخلاف بسیاری از ما که هستی را کر و کور و بی‌معنا درمی‌یابیم، آن‌ها چیز دیگری می‌بینند و طور دیگری با هستی مواجه می‌شوند. برای آن‌هایی که از کف صورت‌های عالم گذشته‌اند، حقیقتاً دنیا گویی هیچ‌گاه نبوده و آخرت همیشه بوده.

۶ نظر ۰۶ شهریور ۹۹

دانشگاه ایرانی: همان جلسه‌ی اوّل ترم باخبر می‌شویم که کمتر از یک ماه و نیم فرصت داریم که استاد راهنمایمان را مشخص کنیم و تا آخر ترم اوّل باید پروپوزالمان را برای تصویب شدن به گروه فلسفه‌ی علم ارائه کنیم. نیمی از انرژی و بیشتر تمرکز ما در اعتراض به این زمان‌بندی‌ها تلف می‌شود.

مدت زیادی از ترم اوّل را دنبال استاد راهنما هستم. یک استاد راهنما پیدا کرده‌ام ولی به‌خاطر اعتراضش به دانشکده بابت مشکلی آموزشی، یک سال است که دانشجو نمی‌پذیرد. هر هفته پاپیچش می‌شوم و می‌گویمش که دارم موضوع را پیگیری می‌کنم. بالاخره با این در و آن در زدن بسیار، نشانش می‌دهم که مشکل در حال حل شدن است. قبول می‌کند که استاد راهنمایم شود. می‌پرسم برای پروپوزال چه بنویسم؟ می‌گوید چیز مهمی نیست. یک صفحه‌ای بنویس و به گروه تحویل بده، ولی پیش من نیاور که گیر می‌دهم و دردسر می‌شود. در جلسه‌ی گروه خواهم گفت که من هم همین الان پروپوزال را خوانده‌ام!

جلسه‌ی گروه برای بررسی پروپوزال‌ها انجام می‌شود. از طریق منشی آموزشی گروه باخبر می‌شوم که تنها پروپوزال تصویب شده مال من است. فقط عنوان را کمی دست زده‌اند و همچنین خواسته‌اند که منابع بیشتری معرفی کنم. از استادم می‌پرسم که چرا عنوان تغییر کرده. می‌گوید که دیده آقایان دوست دارند نظری اعمال کنند، او هم جلویشان را نگرفته. می‌پرسم چه منابعی اضافه کنم؟ چند کلید واژه را ذکر می‌کند که این‌ها را جستجو کن و چندتایی از منابع را بنویس. آخرش هم در حالی که دست‌هایش را از هم باز می‌کند می‌گوید: «ابراهیم‌پور! اونا می‌خوان پُف کنی، تو هم پُف کن!»

بعدها که باری خیلی شدید و غلیظ به مدیر گروه بر سر نحوه‌ی تصویب پروپوزال‌ها اعتراض می‌کنم، او می‌گوید که به خاطر توضیحات استاد راهنمایم پرپوزالم را تصویب کرده‌اند، وگرنه چیزهایی که نوشته بودم برایشان «چندان محل اعتنا» نبوده.

 

دانشگاه کانادایی: همان هفته‌ی اوّل جلسه‌ی معارفه در گروه فلسفه با حضور دانشجویان تحصیلات تکمیلی و اساتید برگزار می‌شود. آنجا منشی آموزشی گروه توضیحات مفصلی درباره‌ی روال نوشتن پایان‌نامه می‌دهد و می‌گوید اگر می‌خواهید پایان‌نامه بردارید،‌ باید تا حدود یک سال دیگر از پروپوزالتان دفاع کرده باشید.

قصد برداشتن پایان‌نامه را ندارم و این‌طور خیال می‌کنم که درس برداشتن را بیشتر دوست دارم. تا اینکه استاد درس متافیزیک در آخر یکی از جلسه‌ها ازم می‌پرسد که چه خوانده‌ام و برنامه‌ام برای ترم‌های بعد چیست. می‌گویمش که می‌خواهم درس بردارم. پایان‌نامه برداشتن را توصیه می‌کند و می‌گوید که متمرکز شدن بر یک موضوع خیلی ثمربخش‌تر از خواندن چیزهای جورواجور است. می‌گویم که ولی مهلت دفاع از پروپوزال نزدیک است و من هنوز حتی به موضوعی فکر نکرده‌ام. جواب می‌دهد که آن را می‌شود درست کرد. جلسه‌ی بعد، دوباره آخر جلسه به سمتم می‌آید و می‌گوید که مهلت دفاع آن‌طور که فکر می‌کردم دو ماه دیگر نیست، بلکه پنج ماهی وقت دارم برای دفاع. این بار می‌گویمش که برای دفاع باید پنج درس می‌گذراندم ولی من چهار درس بیشتر نگذرانده‌ام. می‌گوید که بگذار ببینم چه می‌توانم کرد. چند روز بعدش ایمیلی از مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه دریافت می‌کنم که گروه تأیید کرده صرفاً به من (با وجود نگذراندن پنج درس لازم) اجازه دهد که پروپوزالم را دفاع کنم، مشروط به اینکه بعداً آن یک درس بگذرانم. می‌بینم که این استاد همه‌ی کارها را انجام داده. می‌گردم دنبال موضوعی و قرار می‌گذاریم با هم کار کنیم.

برخلاف ایران، پروپوزال را کل گروه بررسی نمی‌کند. بلکه، کمیته‌ای شامل استاد راهنما و دو استاد مشاور تشکیل می‌شود. ابتدا استاد راهنما باید تأیید کند که پروپوزال قابل دفاع است. بعد جلسه‌ای تشکیل می‌شود و اگر دو استاد مشاور هم تأیید کنند، پروپوزال تأیید می‌شود.

استاد راهنمایم با سخت‌گیری تمام اجازه‌ی دفاع نمی‌دهد. بعد از خواندن سومین نسخه از پروپوزال سیزده صفحه‌ای، بالاخره رضایت می‌دهد که از آن دفاع کنم. چون دیر کارم را شروع کرده‌ام، به تاریخ نهایی مهلت تأیید پروپوزال نمی‌رسم. استادم می‌گوید که آن مهلت را علی‌الحساب ندید می‌گیریم. مدتی بعد مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه (به سیاق مرسومش) ایمیلی بدون سلام و والسلام می‌فرستد که چه می‌کنی؟ می‌گویمش که دارم روی نسخه‌ی سوم پروپوزال کار می‌کنم. می‌گوید مهلت نهایی تغییر ناپذیر است، ولی باز تغییرش می‌دهیم و تاریخ جدید معین می‌کند و هشدار می‌دهد که اگر تا آن موقع دفاع نکرده باشم نمی‌توانم پایان‌نامه بردارم.

جلسه‌ی دفاع قرار بود صبح برگزار شود. یکی از اساتید مشاور نمی‌آید و در غیاب او جلسه‌ای یک ساعته داریم که در آن استاد مشاور حاضر سؤال می‌پرسد و من جواب می‌دهم. آن استادِ نیامده، ساعتی بعد ایمیل می‌زند که جلسه را یادش رفته بوده. دوباره جلسه‌ی دومی تعیین می‌کنیم برای بعدازظهر و ساعتی هم به سؤالات او جواب می‌دهم.

تمام می‌شود و پروپوزالم را تأیید می‌کنند. آخر سر، استاد راهنمایم می‌گوید که استاد دومی زیاد مشتاق به‌نظر نمی‌رسید. اگر خواستی می‌توانی بعداً عوضش کنی!

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۹

دستیار آموزشی یکی از اساتید هستم و هر هفته جمعه‌ها قراری داریم که کارهایی که آن هفته‌ کرده‌ام را توضیح دهم و برای هفته‌ی بعد برنامه بریزیم. این دفعه داشت آه و فغان می‌کرد که کمتر از پنج هفته‌ی دیگر به شروع ترم جدید مانده و به همین زودی باید به امور صد و بیست نفر دانشجو برسد؛ و داشت ناله می‌کرد که کافی است هر کدامشان مشکل کوچکی در ابزارهای آموزش آنلاین داشته باشند، چه بلبشویی می‌شود و چقدر ایمیل گرفتن و زدن لازم است برای کاری که تا چند ماه پیش انجامش هیچ نیاز نمی‌شد و ضرورت نداشت. چهره‌اش برافروخته شده بود و معلوم بود می‌خواهد گریه کند. نمی‌دانم چرا، ولی انگار انتظار داشت من هم در کلافگی و اضطرابش شریک باشم، ولی وقتی دید دارم به صفحه‌ی مانیتور لبخند می‌زنم، خودش خنده‌ای کرده و گفت: «می‌دانم دغدغه‌هایم خیلی جهان‌اوّلی است!» و راست می‌گفت. آن خواننده‌ی اخیراً این‌ور آبی در سرم می‌خواند: «کوکوی دو شب مانده از آن ما، کپی پدرخوانده از آن ما، خلقت ناخوانده از آن ما، دولت شرمنده از آن ما، انتقاد سازنده از آن ما، کلفتی پرونده از آن ما، شــــــــاید که آینده از آن ما.»

نه اینکه بخواهم نگرانی‌هایشان را دست‌کم بگیرم یا تحقیر کنم، ولی واقعش این است که عموم چیزهایی که اینجا برای مردمان کانادایی دلواپسی‌های بزرگ است، در گوشه‌ی ذهن ما ایرانی‌ها به‌زور جا می‌گیرد. و از آن‌طرف، آنها حتی تصوری از آنچه بر ما می‌رود ندارند. برای همین است که معمولاً نمی‌توانم نگرانی‌های جماعت غربی را جدی بگیرم. این‌طور که معلوم است، آدمیزاد بالاخره چیزی پیدا می‌کند که دلواپسش شود. سطح دغدغه‌ها البته فرق می‌کند ولی در دغدغه‌داریْ آدم‌ها چندان فرقی ندارند؛ و راستش را بخواهید، من دغدغه‌های جهان سومی خودمان را ترجیح می‌دهم، چون لااقل مطمئنم که جدی‌اند و اصیل. همین‌که آینده‌ای که «شـــــــاید» از آن ما شود، خیلی با وضع حالمان فرق می‌کند به قول نیمایوشیج «قوّتم می‌بخشد»، و یاد بعضی نفرات که پیشروی محقّق کردن آرزوهای جهان سومی من‌اند، «روشنم می‌دارد»، «و اجاق کهنِ سردِ سرایم، گرم می‌آید از گرمیِ عالی‌دَمشان.»

۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۹

این خبر را بخوانیم:

«منابع کارگری استان اراک به خبرگزاری ایلنا اعلام کردند که شعبه ۱۰۶ کیفری اراک در تاریخ ۲۶ خرداد سال جاری برای ۴۲ نفر از کارگران شرکت پیمانکاری آذرآب که در راهپیمایی اعتراضی سال گذشته شرکت داشتند، حکم صادر کرده است.

بر این اساس، کارگران به ۱ سال حبس و ۷۴ ضربه شلاق و یک ماه خدمت عمومی رایگان به مدت سه ساعت در روز در راه‌آهن شهرستان اراک محکوم شده‌اند.

کارگران آذرآب سال گذشته به خصوصی‌سازی شرکت و پرداخت نشدن چند ماه از دستمزدهای خود معترض بودند.

از آنجا که این حکم بدوی است، امکان اعتراض به آن وجود دارد.»

 

خلاصه‌اش این است که تعدادی از کارگران به عدم پرداخت دستمزدشان اعتراض کرده‌اند و دادگاه آن‌ها را به حبس و شلاق و کار مجانی محکوم کرده. احتمالاً هرکسی ذرّه‌ای انصاف داشته باشد، این حکم را حکمی ظالمانه می‌یابد و از آن به‌خشم می‌آید. امّا همیشه کسانی هستند که با استدلالی ثابت و واحد در مقابل چنین احکامی، سعی می‌کنند نشانمان دهند که ظالمانه دیدن و به‌تبع آن خشم ما از حکم ناموجّه است. آن استدلال ثابت و واحد این است که ما دسترسی به حکم و ادلّه‌ی قاضی نداریم و خبر را صرفاً از رسانه‌ها دنبال می‌کنیم؛ قاضی است که پرونده را خوانده و به جزئیات آن احاطه داشته و ما (به‌دلیل عدم دسترسی به جزئیات پرونده) نباید حکم قاضی را ظالمانه بدانیم و از آن به‌خشم بیاییم.

ظاهر استدلال به‌نظر قابل قبول می‌آید،‌ مخصوصاً اگر بدانیم خیلی‌ از فیلسوفان معاصر، «معقولیت» را بناکردن باورها بر اساس مدارک موجّه تعریف می‌کنند. ولی نکته این است که کسانی نوعاً در برابر احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی از این استدلال استفاده می‌کنند که بدون دسترسی یا کاوشِ اسناد و مدارک جزئی، اسرائیل را اشغال‌گر می‌خوانند، آرین شارون را جنایتگر جنگی می‌دانند، قطعنامه‌ی شورای حکام علیه برنامه‌ی هسته‌ای ایران را سیاسی می‌دانند، آنچه در ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ گذشت را «کودتا» می‌نامند، وجود تاریخی فردی به نام «موسی» را می‌پذیرند، خانواده را در غرب در حال فروپاشی می‌بینند، و قس علی هذا.

این رویکرد معرفت‌شناسانه که برای همه‌ی باورهایمان دنبال مدارک موجّه بگردیم، البته رویکردی قابل دفاع است، ولی نمی‌توان موقع دفاع از احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی چنین رویکرد محتاطانه و حتی شکاکانه‌‌ای اتخاذ کرد، ولی وقتی به سراغ تاریخ و سیاست و دین و ... می‌رویم، به تنظیمات کارخانه برگردیم و به هر سخنی بدون بررسی دقیق و کامل مدارک مربوط به آن باور پیدا کنیم. پیروی از چنین استاندارد دوگانه‌ای—که البته روش عموم کسانی است که برای دفاع از نظام از آن استفاده می‌کنند—اگر ناآگاهانه باشد از ناآگاهی فرد خبر می‌دهد و اگر آگاهانه باشد از شارلاتانیسم معرفت‌شناختی او.

نتیجه‌ی کاربست صادقانه‌ی شکاکیتی که ذکرش رفت، معلّق شدن عموم باورهاست و اگر کسی واقعاً می‌خواهد باورهایش را با چنین مبنای دشواریابی تطبیق دهد، باید بپذیرد که به جز چند گزاره‌ی معدود، درستی یا نادرستی هیچ سخن دیگری را نمی‌تواند بپذیرد یا رد کند. خلاصه، اگر وجدان اخلاقی در درونمان مرده و می‌توانیم بر گُرده‌ی خونین مظلوم چشم ببندیم، لااقل کلید گنجه‌ی دفاع از ظالم را در تاقچه‌ای نگذاریم که دیگر خودمان هم دستمان به آن نرسد.

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۹

قرار است درس بخوانم و فی‌الجمله هوا پس است و از جمله‌ی برنامه‌ها عقبم، ولی چیزی از بالا پایین افتاده. در لسان عوام انگار می‌گویندش قلب و علمای زمان یحتمل به ترشح هورمون‌ها مرتبطش کنند یا چیزی شبیه به این. نمی‌دانم آن چیز چیست که پایین افتاده، والله أعلم ببواطن الأمور. حالا چرا می‌گویم پایین افتاده؟ می‌دانم که چیزی جابجا شده و می‌دانم که بالا نرفته، که اگر بالا می‌رفت، من این پایین به دست و پا زدن مشغول نمی‌بودم. از آنجا که من حافظ نیستم که از شش جهتم راه ببندند—که بی‌حاجت به راه بستن، مذعن و معترفم به اینکه از پس و پیش مطلقاً بی‌خبرم و دست راست و چپم را از هم تشخیص نمی‌توانم داد—پس همین بالا و پایین می‌ماند، و چون آن چیزِ تکان خورده بالا نرفته، می‌گویم لابد پایین افتاده.

باری، وقتی آن چیز پایین می‌افتد درجا نمی‌شکند. انگار ولی منتظر تلنگری باشد برای شکستن. به تجربه دانسته‌ام که آن تلنگر خواندن شعری است یا شنیدن نغمه‌ای. شعر خواندن یا موسیقی شنیدن همان و چند روزی در ظلماتِ اندرون گم شدن و همچون بختک‌گرفتگان در خفگی دست و پا زدن و بر عبث به انتظار آمدن کسی پاییدن هم همان. چه می‌شود؟ چطور می‌شود؟ چرا این‌طور می‌شود؟ من چه دانم! من چه دانم! من چه دانم!

تا مدتی پیش، در کمال تواضع و فروتنی اسم فرو افتادن آن چیز را گذاشته بودم قبض و بسط. تا اینکه یار موافقی پیشنهاد کرد که به‌جای آنکه بگویم «دچار قبض شده‌ام» بگویم «فِس‌ام در رفته». راست می‌گفت و دیدم اگر قرار به نوشابه باز کردن برای خود باشد، همان بهتر که اسم حالات و مقاماتم خلایق را به‌یاد لحظه‌ی باز شدن در نوشابه بیاندازد.

فس‌دررفتگی چاه ویلی است که فروافتادن در آن به تلنگر شعر و ترانه‌ای بند است و بیرون شدن از آن کار شیر ژیان است و رستم دستان. و تازه بگذریم از شغادهایی که بیرون چاه، خوش‌خوشانه آب از دهانشان سرازیر شده و «موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب» دست‌هایشان را به‌هم می‌مالند، همچنانِ کرکسانی که بالای سر طعمه به پرواز آمده باشند. داشتم می‌گفتم، بیرون شدن از این چاه از آن وصال‌هاست که به کوشش ندهند که پیرو هیچ قانون و قاعده‌ای نیست. چند باری باید بخوابی و بیدار شوی، تا آنکه زمانی بیاید که بیدار شوی و ببینی بر سطح زمینی و چاهی نیست، انگار که هیچ‌گاه نبوده.

کل ماجرا برایم همین‌قدر بی‌اختیار و جبری می‌نماید. قبل‌ترها بیشتر دست و پا می‌زدم و تازگی کمتر. یاد گرفته‌ام صبر کنم تا این دور بازی هم تمام شود. گاه‌به‌گاه وسط صبر کردن به خیام هم درودی می‌فرستم که گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز». صد البته می‌دانیم که «فلک» نام دیگر خدا بود برای آن‌هایی که حوصله و توان در افتادن با خداپرستانِ خدانشناس را نداشتند. در روزگار ما به‌جایش می‌گویند «کائنات»! حاشیه نروم و دردسر درست نکنم؛ همه‌ی این حرف‌ها برای این بود که بگویم و گزارش کنم که فس‌ام در رفته، و لابد خواننده‌ی آگاه قبض و بسط موجود در همین یادداشت را هم‌راستا با ادعای فس‌دررفتگی نویسنده‌ی وبلاگ می‌یابد

۱۲ نظر ۱۴ خرداد ۹۹

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ إِلَىٰ أَجَلٍ مُّسَمًّى فَاکْتُبُوهُ *

 

بعضی‌ها حرف زدن زنان از حقوق خود پیش از عقد (دائمی) ازدواج و درخواست اضافه کردن چنان حقوقی به عقدنامه را ناپسند می‌دانند. معمولاً استدلال علیه درج حقوقی مثل حق طلاق، حضانت فرزند، خروج از کشور و ... در عقدنامه این است که در ابتدای زندگی باید بنا را بر مهر و محبّت گذاشت و نباید بنا را بر طلاق گذاشت و درباره‌اش حرف زد. در این یادداشت می‌خواهم نشان دهم که این استدلال بسیار سست و خطرناک است.

بسیاری از چیزهایی که ادعا می‌شود در ازدواج وجود دارد، مثل عشق، شرعیّت و رسمیّت، و بسیاری از چیزهایی که ادعا می‌شود ازدواج پیش‌نیازش است مثل فرزندآوری و نهاد خانواده، کاملاً در روابطی که شکل ازدواج ندارند ممکن است. کافی است کمی به اطرافمان نگاه کنیم و ببینیم که بدون ازدواج کردن، در فرهنگ‌های دیگر‌ همه‌ی موارد مذکور قابل دستیابی است. لذا هیچ‌کدام از این موارد در ذات ازدواج (اگر ذاتی داشته باشد) وجود ندارند. پس ازدواج چیست و به چه کاری می‌آید؟ ازدواج کردن چیزی جز قرارداد حقوقی نوشتن و امضاء کردن نیست، و هدف از قرارداد نوشتن هم اصولاً متعهد کردن طرفین به تکالیفشان است. پس نکته‌ی اوّلی که نشان دادم این است که ازدواج کردن اساساً انجام دادن امری حقوقی است**.

نکته‌ی دوم این است که معمولاً در قراردادها یک‌سری قواعد و بندها به‌صورت پیش‌فرض وجود دارند، که ممکن است حتی در قرارداد ذکر نشود. مثلاً اگر شما منزلتان را به شخصی بفروشید، قوانین خرید و فروش آن کشور نقش پیش‌فرض‌های آن قرارداد را دارند. قرارداد ازدواج هم از همین قاعده پیروی می‌کند. وقتی در ایران ازدواج می‌کنید، این فرض را داشته باشید که فصل نکاح و طلاق قانون مدنی و فصل نکاح و طلاق رساله‌ی عملیّه به عقدنامه منگنه شده. طبق این قوانین و اصول فقهی، مثلاً مرد هرگاه که بخواهد می‌تواند زن را طلاق دهد ولی زن چنین اختیاری (جز در شرایطی استثنایی) ندارد.

از دو نکته‌ی فوق می‌خواهم نتیجه بگیرم که وقتی شما پای عقدنامه‌ی ازدواج را امضاء می‌کنید، همزمان زیر همه‌ی آن موارد ذکر شده در پیش‌فرض‌ها را هم امضاء می‌کنید. به‌عبارت دیگر، چنین نیست که شارع و قانون‌گذار قبول کرده باشند که در ابتدای زندگی نباید بنا را بر طلاق گذاشت و به‌جای آن باید بنا را بر مهر و محبّت گذاشت. کاملاً برعکس، آن‌ها بنا را بر طلاق گذاشته‌اند و مو به مو حقوق و تکالیف شما را برایتان معیّن کرده‌اند. پس کسانی که زنان را دعوت به حرف نزدن از حق طلاق و ... می‌کنند، درواقع آن‌ها را دعوت به پذیرفتنِ نداشتنِ حق طلاق و ... می‌کنند. اگر زنی از حقوق و تکالیف پیش‌فرض خود ناراضی است، لازم است که حتماً پیش‌فرض قرارداد را با شروطی که لازم می‌داند تغییر دهد***.

شنیده‌ام که بعضی از محضرداران در ایران از درج شروط ضمن عقد طفره می‌روند (معمولاً با استدلالی که ذکر شد) یا کلاً مخالفت می‌کنند. این‌طور به‌نظرم می‌رسد که جستجو برای پیدا کردن محلی که بشود قراردادی با رضایت حداقلی طرفین ثبت کرد امری است که نباید مورد غفلت واقع شود. و البته اگر روزی بیاید که هیچ محضرخانه‌ای در ایران شروط ضمن عقد را ثبت نکند، نظر بنده این است که قرارداد نبستن بهتر از قرارداد بد بستن است.

 

* بقره: ۲۸۲. ترجمه‌ی آیتی: اى کسانى که ایمان آورده‌اید، چون وامى تا مدتى معیّن به یکدیگر دهید، آن را بنویسید.

** در جامعه‌ی مسلمانان و میان افراد مسلمان، این حقوق بنا به فقه اسلامی پدید می‌آید. صد و چند سال پیش که مفهوم حقوق مدنی هنوز به ایران نرسیده بود، فقه و حقوق در واقع یک چیز بودند ولی بعد از آن حقوق هویّتی مستقل پیدا کرد، هرچند هنوز بسیار متأثر از فقه است.

*** البته می‌دانم که با وجود این شروط قرارداد برای بعضی‌ها کاملاً راضی‌کننده نمی‌شود.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۹

اگر بخواهیم پیام پیامبر اسلام را در یک گزاره خلاصه کنیم، آن گزاره احتمالاً «لا اله الّا الله» است. گزاره‌ی «لا اله الّا الله» عموماً به‌عنوان گزاره‌ای توصیفی فهمیده می‌شود: گزاره‌ای که هدفش آگاه کردن مخاطب از واقعیتی در جهان* است؛ اینکه فقط یک معبود (الله) وجود دارد و غیر از او معبود دیگری وجود ندارد. اگر این گزاره توصیفی فهمیده شود، می‌توانیم این را هم بگوییم که ادعایی متافیزیکی دارد.

چنین خوانشی از «لا اله الّا الله» من را سردرگم می‌کند. آن‌طوری که من پیام پیامبر اسلام را فهمیده‌ام، تمرکز اصلی روی ایمان و اخلاق است و نه وجودِ هستی‌شناختی. به‌عبارت دیگر، این‌طور به‌نظر می‌رسد که آنچه در اسلام محوریت دارد، نحوه‌ی رابطه‌ی فرد انسان با خود، خدا، و دیگر انسان‌هاست. دو رابطه‌ی اوّل را می‌شود روابط اگزیستانسیالیستی فهمید و رابطه‌ی آخر را به‌عنوان رابطه‌ای اخلاقی. به این ترتیب، از نظر من متافیزیک نقشی محوری در پیام اسلام ندارد. پس چطور خلاصه‌ی اسلام گزاره‌ای با محتوای متافیزیکی است؟ این مشکل من با این خوانش است.

فکر می‌کنم اگر گزاره‌ی «لا اله الّا الله» را در بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام ببینیم، امکان فهم دیگری از این گزاره فراهم می‌شود: اینکه این گزاره تجویزی خوانده شود. در خوانش تجویزی ادعای این گزاره متافیزیکی نیست—هر چند آن را رد هم نمی‌کند و نباید بکند. چنین خوانشی می‌گوید «لا اله الّا الله» یعنی در زندگی تنها یک معبود داشته باش و جز الله کسی را پرستش نکن. شبیه به تابلوی «سیگار کشیدن ممنوع است» که هدفش این نیست که به ما بگوید چنین قانونی وجود دارد، بلکه این است که بگوید نباید سیگار بکشیم. چنین خوانشی از گزاره‌ی محوری اسلام مشکل خوانش توصیفی را ندارد چون کاملاً با بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام سازگار است.

اصراری بر درستی ادعایم ندارم، ولی پیشنهادم این است که چرخشی در فهمیدن «لا اله الّا الله» می‌تواند ما را ورای مباحث متافیزیکی ببرد و به اصل پیام اسلام نزدیک کند. فکر می‌کنم که ایمان، بیش از اینکه باور آوردن به یک سری گزاره‌ها درباره‌ی متافیزیک جهان باشد (مثلاً خدا هست، فرشته هست، آخرت هست، و ...) تلاش برای جهت دادن زندگی فرد مؤمن به یک سمت است. چنین چرخشی در فهم توحید و ایمان، گذری است از آنچه هست، به آنچه باید کرد و آن‌طور که باید بود.

 

* جهان به معنایی فراتر از «جهان آفرینش». منظورم جمع خدا و ماسوا است.

۵ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹

رضا بابایی از دنیا رفت—رحمة الله علیه. او را هرگز از نزدیک ندیدم و هیچ‌گاه گفتگویی نداشتیم، ولی در دورانی نسبتاً طولانی مخاطب وبلاگش بوده‌ام و از او بسیار آموخته‌ام. دیدم امروز چند نفری آخرین یادداشت‌های وبلاگ یا کانال تلگرامش را دوباره منتشر کرده‌اند. من ولی این یادداشت او را که بسیار به‌جانم نشسته، برای انتشار دوست‌تر می‌دارم:

 

«محمد مهتاب در خانه نشسته بود، در جمع اصحاب. یکی پرسید: خبر چیست؟ مهتاب گفت: چند روزی است که خروس ما خوش نمی‌خواند. دیگری گفت: سلطان غیاث الدین هروی، وزیر خویش خلع فرموده است و ندانیم ردای وزارت بر که خواهد پوشاند. مهتاب گفت: این بوی خوش که در مجلس است، از کیست؟ یکی گفت: از عطری است که من بر خویش مالیده‌ام. مهتاب گفت: از آن برای ما نیز بیاور. گفت: بر دیده. از گوشۀ مجلس، مریدی نازک‌اندام برخاست و گفت: یا شیخ، دوش بر من فاش شد که در قاعدۀ «الشی‌ء ما لم یجب، لم یوجد» حق با متکلمان است نه فلسفیان. مهتاب گفت: دوش، خورشید از برج حَمَل به ثَور آمد. دانستی؟ گفت: لا والله. چندان به لم یجب و لم یوجد گرفتار بودم که از ثور و حوط و حمل، فارغ بودم. مهتاب گفت: تا بر شما سنگ نبارد، اندیشۀ سقف نکنید. از گوشه‌ای دیگر صدایی برخاست که در شب اول قبر، پرسش از اعتقادات است یا احکام؟ مهتاب گفت: از همسایه است و از خویشان و همسر و فرزندان. گفتند: یا شیخ، چگونه است که ما را از زمین برنمی‌کنی و به آسمان نمی‌بری؟ گفت: اهل آسمان، به زمین معراج ‌کنند. آسمان، منزل پیشین است. گفتند: خدا را کجا بجوییم؟ گفت: هر جا که سخن از او بسیار است، او در آنجا زار و نزار است. گفتند: ما را هدیتی ده. گفت: به شهرها و روستاها روید و دعوی پیغمبری کنید. اگر از شما معجزه خواستند، بگویید: ما به دو لفظ، حال شما را دریابیم. این است معجزۀ ما. اگر گفتند آن دو لفظ چیست، بگویبد: ما از شما می‌پرسیم «چه خبر؟» هر پاسخی که دهید، ما ضمیر شما را به شما بنماییم. پس، از ایشان بپرسید: چه خبر؟ اگر از سیاست و وزارت و جنگ و صلح گفتند، بدانید که آنان مردمی بدحال‌اند و نگران. و اگر از مرغ و خروس و عطر و هوای خوش گفتند، بدانید که روزشان تابان است و روزگارشان به‌سامان.»

 

از خلال واژه‌ها، پاکیزگی و خیرخواهی نویسنده‌ی مرحوم عیان است. از این آموزگار مشفق جز خیر ندیده‌ایم، خداوندا به او جز خیر مرسان. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.

 

* عنوان یادداشت زنده‌یاد بابایی است.

۱۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۹

شروع قطعه با ناقوس مرگ است که چندباری با هیبت تمام رعشه بر جانمان می‌اندازد. همه ساکتند؛ در مقابل مرگ کسی جسارت دم زدن ندارد. تا اینکه سنتور شروع می‌کند به نواختن. پشت زمینه هنوز صدای ناقوس به‌گوش می‌رسد. سنتور ژست روایت کردن گرفته. معلوم است قرار است برگردیم، به پشت سر نگاه کنیم و ببینیم چه گذشته. پس از چند ثانیه نوای ناقوس در صدای روایت سنتور گم می‌شود. سایر سازها به کمک آمده‌اند.

یک آغاز هیجانی شاد. تنبک و سنتور در میانه‌اند و حتی نی هم می‌خندد. روایت کمی پیچ و خم دارد ولی روی‌هم‌رفته معلوم است همه از تولد نوزاد مسرورند. سازها رقصی باشکوه ترتیب داده‌اند. تا اینکه پس از مدتی به آهستگی و ‌ظرافت، زمینه‌ی داستان تغییر می‌کند. دیگر از آن شادی اولیه خبری نیست ولی آن‌طور که معلوم است همه‌چیز مرتب پیش می‌رود. آوای نوجوانی را می‌شنویم و رشد سریع و بالندگی را. کمانچه خبری آورده. چند ثانیه گفتگوها ادامه می‌یابد تا اینکه لحظه‌ای دعوا بالا می‌گیرد و ناگهان همه ساکت می‌شوند؛ تنبک چند لحظه‌ای به‌تنهایی میدان را دست می‌گیرد، درحالی‌که صدایش هر لحظه ضعیف‌تر از پیش است.

غمی بزرگ شروع شده. این نه فقط از لحن صدای سازها، که از زدن ناقوس مرگ معلوم است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. جوان ما غمگین است، و نی میدان را دست گرفته و از غمی سخت برایمان می‌گوید: جوان عاشق شده.

ناگهان زندگی شیرین می‌شود. معلوم است به وصال رسیده. همه‌ی سازها به‌هیجان آمده‌اند. صدا به صدا نمی‌رسد. سنتور از همه خوشحال‌تر است و آن وسط سرخوشانه می‌رقصد. اندک اندک ولی ریتم باز کند می‌شود. انگار باز همه‌چیز تکراری شده. سازها یک جمله‌ی تکراری را مدام می‌زنند. صدای ناقوس مرگ که مدتی در میان صدای سازها گم شده بود، دوباره به گوش می‌رسد. فضا آماده شده برای شعر حافظ: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟» همه ناگهان سکوت می‌کنند. مرگ داستانش را تعریف کرده.

مقدمه‌ی بیداد

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۹