خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

از چند سال اول پس از انقلاب که بگذریم، نه «جمهوری اسلامی» جمهوری بوده و نه «مردم‌سالاری دینی» مردم‌سالاری. این بار ولی علی‌الظاهر شمشیرها از رو بسته شده و می‌خواهند چنان بیخ مشروعیتشان را از خاک درآوردند که نه از تاک نشان بماند و نه از تاک‌نشان. اگر همه‌ی ماجرا همین بود می‌گفتم: «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد/ که مادران سیاه‌پوش/ داغ‌داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/ هنوز از سجاده‌ها/ سر برنگرفته‌اند.» مشکل این است که ماجرا همین نیست. سرنوشت کرور کرور انسان ناامیدِ درمانده‌ی نیمه‌جانْ بازیچه‌ی هوس‌های مستکبران است و این خرده چیزی نیست که سبکش بگیریم.

به‌نظرم هنوز خیلی برای پرسیدن «چه باید کرد؟» زود است. باید آرام بگیریم و صحنه را تا روزهای آخر نظاره کنیم. اگر عموم آدم‌های هم‌نظر با ما خواستند از ترس برقراری حکومت اشرار رأی بدهند،‌ باید رأی بدهیم. اگر به اعتراض خواستند رأی ندهند باید رأی ندهیم. همه‌ی حرفم این است: اگر رأی می‌دهیم با هم رأی بدهیم و اگر نمی‌دهیم با هم رأی ندهیم. صندوق رأی یک بازی جمعی است و جمع باید تکلیف اشخاص را روشن کند. البته که تا روزهای آخر هرکسی می‌تواند برای جلب آرای دیگران بکوشد، ولی دیگر وقتی در روزهای آخر نتایج نظرسنجی‌ها روشن کند که گرایش عموم هم‌فکران ما به کدام سمت است، تنها کنش معقول بازی کردن به شیوه‌ی جماعت است—حتی اگر مخالف نظر ما باشد.

در انتها می‌خواهم اشاره‌ای هم به فیلسوف‌مسلکانی کنم که قرار است چند روز مانده به انتخاباتْ تازه متنی منتشر کنند و دلایلی را له و علیه نظر خود به‌صف کنند و در انتها نتیجه‌ای را از آستین موشکافی‌هایشان بیرون آورند. چنین کسانی را باید به‌حال خود واگذاشت که دچار خطای مقوله‌ای‌اند و خیال می‌کنند صندوق رأی کلاس فلسفه است. کار درست در «انتخابات» گوسفندوار دنبال کردن گله است؛ آن گوسفندانی که سودای شبانی داشته باشند را گرگ‌ها خواهند درید.

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰

آن‌که با هیولا می‌ستیزد باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت.

فراسوی نیک و بد—فریدریش نیچه

 

احتمالاً افزودن هرچیزی به این آیه‌ی نیچه‌ای از تأثیرش می‌کاهد؛ با این حال می‌خواهم ظلم‌ستیزان را مخاطب قرار دهم و هشدار دهم که بیش از همه در خطر ظالم شدن‌اند. نگاه کنیم به جان‌های پاکی که برای چه آرمان‌های متعالی انقلاب کردند، و امروز عقرب‌های جراره‌ای شده‌اند که آدمیان از شرشان به مار غاشیه پناه می‌برند. یادمان بماند که همیشه لااقل از گوشه‌ی چشم خودمان را بپاییم، والا زمانی به خود خواهیم آمد که با مهیب‌ترین مغاک‌ها چشم‌در‌چشم شده‌ایم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۰

در حجره‌ی مضیّقِ تاریکِ سردِ خویش

بی پرتویی ز دلخوشی گرم آفتاب

محبوس در میانه‌ی دیوارهای تنگ

بلعیده باز یک دو سه‌تا قرص خواب و آب

لعنت‌کنان به هستی و بود و نبوده‌ام

بی‌رخت و عور و بی‌کس‌وکار و لش و خراب

من در ملال خفته و در غم غنوده‌ام

 

خِرخِرکنان ز قحطِ نفس، سرفه‌ی سیاه

پس‌ماندِ بانگ و رنگ عدم در جهان من

پژواک آخرین ضربان در سکوت مرگ

سرما فرا گرفته دل و استخوان من

تکبیر چارمین زده‌ام بر جنازه‌ام

بدرود گفته‌ام به امان فنای «من»

من بی «خدا» حکایت پایان سروده‌ام

۳ نظر ۳۱ فروردين ۰۰

این ترم دستیار یکی از اساتید برای درس مقدمه‌ای بر اخلاق و ارزش‌ها هستم. بعد از چهار ترم پیاپی سروکله زدن با منطق، این موضوع متفاوت و استاد متفاوت از معدود چیزهایی است که در زندگی من تغییر کرده. یک هفته‌ای تقریباً تمام‌وقت مشغول تصحیح کردن برگه‌های میان‌ترم بودم و حالا باید خودم را آماده کنم برای برگزار کردن دوازده جلسه‌ی مشاوره‌ی مقاله‌ی پایان‌ترم. قرار است دانشجویان (حدود صد نفر) بیایند و ایده‌هایشان برای مقاله‌ای که قرار است بنویسند را با من درمیان بگذارند و از من بازخورد بگیرند. علی‌رغم زبان الکنم، سروکار داشتن با خود دانشجویان—گیرم از طریق نمایشگر روبرو—را به سروکله‌زدن با نوشته‌هایشان ترجیح می‌دهم. و البته توأمان خوشحال و ناراحتم، از اینکه دانشجویان سال اول لیسانس اینجا چنین امکاناتی برای یادگرفتن فوت و فن‌های آکادمیک دارند، و از اینکه در ایران حتی خیلی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی چنین امکاناتی ندارند و فوت و فن‌ها را یاد نگرفته‌اند.

در این درس مقدماتی، دانشجویان بخش‌هایی از متن‌های اصلی نظریه‌های عمده‌ی فلسفه‌ی اخلاق را خوانده‌اند: بریده‌هایی از ارسطو، کانت، و میل. همچنان مقاله‌هایی درباره‌ی سه موضوع مناقشه‌برانگیز معاصر اخلاقی خوانده‌اند: درباره‌ی سقط جنین، رفتار با حیوانات، و تروریسم. حالا باید یکی از موضوعات سقط جنین یا رفتار با حیوانات را انتخاب کنند و با به‌کارگرفتن یکی از آن نظریه‌های عمده‌ی اخلاقی، از موضعی دفاع کنند. مثلاً بگویند بنا به فایده‌گرایی سقط جنین مجاز است، یا بنا به وظیفه‌گرایی کشتن حیوانات به‌منظور بهره‌برداری به‌عنوان طعام غیرمجاز است، و قس علی هذا. مهم‌ترین موضوع این وسط استدلال است و کار من چک کردن استدلال‌هایشان است.

طبق معمول تا کارد به استخوان نرسد مقاله‌ها را نمی‌خوانم—و زود باشد که برسد. این‌بار بهانه‌ی جدید هم دارم. موضوع سقط جنین به‌نظرم مهیب است و ترس اینکه حرفی بزنم و ایده‌ای در ذهن دانشجوی سال اولی شکل بگیرد که بعدها او را به سمت این کار ببرد/نبرد به‌حال خودم وانمی‌گذارد. از طرف دیگر، موضوع حیوانات و متعاقب آن گیاهخواری اخلاقی، به‌نظرم موضوعی زیاده از حد لوکس و از اطوار سفیدپوست‌هایی است که یا بسیار بی‌خبرند یا خود را به بی‌خبری زده‌اند. در جهانی که سالانه ۹ میلیون نفر از انسان‌ها از گرسنگی می‌میرند تمرکز بر چنین موضوعاتی هنوز خیلی زود است.

خلاصه، اگر به من بود، این موضوعات را برای مقاله‌ی این درس انتخاب نمی‌کردم. خوشبختانه یا متأسفانه به من نیست.

۶ نظر ۲۱ اسفند ۹۹

نمی‌دانم این روحیه‌ی «از ما دیگه گذشته» از کجا در ضمیر ما جا خوش کرده. گویی برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای وجود دارد که همگان ملزم به اجرای بدون تنازل آن هستند: تا فلان سن باید درس بخوانی. تا فلان سن باید ازدواج کنی. تا فلان سن فلان‌قدر پس‌انداز باید داشته باشی و قس علی هذا. شگفت‌آور است که اکثر آدم‌ها هم مثل ربات‌های فرمان‌بردار اطاعت از این فرامین را اوجب واجبات می‌دانند و پس از گذشتن تاریخ انقضای هر مورد، حسابی سوگواری می‌کنند. بله، بعضی چیزها زمان خودش را دارد. مثلاً اگر تازه از چهل سالگی شروع به دویدن کرده‌اید، نمی‌توانید مدال المپیک در دو صدمتر بگیرید. ولی مگر چند مورد این شکلی در زندگی وجود دارد؟

به‌نظرم مشکل اصلی کسانی که دائماً در ذهنشان نگاشت یک به یکی بین مجموعه‌ی کارهایی که می‌خواهند بکنند و مجموعه‌ی بازه‌های زمانی که خیال می‌کنند در اختیار دارند ترسیم می‌کنند، و به این صورت هرکاری را مختص به زمانی مشخص، و هر زمانی را مختص به انجام کار مشخصی می‌دانند، این است که فهمی از مفهوم انسان ندارند. انسان به تعریف ناقص من، موجودِ مختارِ میرا است.

مرگ، اگر نگوییم جوهر انسانیت، لااقل عنصر مقوّم این مفهوم است. و از آنجایی که زمان مرگ پیش‌بینی‌پذیر نیست، پیش‌بینی‌ناپذیری از ذاتیات انسانیت است. کسی که مسافرت کردن را دوست دارد و در زمان حال امکان مسافرت کردن دارد ولی آن را به بعد از بازنشستگی موکول کرده، مرگ را کلاً از محاسباتش خارج کرده. و فکر می‌کنم کسانی که حقیقت مرگ را از محسابات زندگی‌شان خارج می‌کنند ضرورتاً زندگی بدی دارند. به‌علاوه، به جز سال‌های اولیه‌ی زندگی که آدمیزاد باید بازی کند و چند سال بعدش که باید در مدرسه درس بخواند، خیال می‌کنم هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای نباید زندگی آدم‌ها را کانالیزه کند. انسان بودنِ انسان اقتضا می‌کند که خودش برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد و البته مسئولیت تبعاتش را بپذیرد.

بنابراین، موفقیت—اگر اساساً مصداقی داشته باشد—رسیدن به هدفی است که انسان برای خودش ترسیم کرده و نه رسیدن به هدفی که برایش ترسیم شده. برای اندازه‌گرفتن موفقیت—اگر اساساً ممکن باشد—باید به خودمان رجوع کنیم و میزان پیشرفتمان را با لحاظ کردن نقطه‌ی شروع و موانع مسیر بسنجیم. اینکه دیگران به کجا رسیده‌اند و چه‌کار می‌کنند مطلقاً هیچ ارتباطی با میزان موفقیت من ندارد.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۹۹

کار طولانی‌مدت کردن و پروژه‌ی دیربازده برداشتن برای هرکسی مناسب نیست. جوری انضباط و تربیتِ نفس لازم دارد برای به‌هدف رسیدن و من، با همه‌ی علاقه‌ام به انجام کارهای بزرگ، متأسفانه بسیار بی‌انضباط و بی‌تربیتم. پایان‌نامه نوشتن در این چند متر مکعب میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کشِ روزش ‌تاریکِ پرت‌شده از همه‌‌ی چیزهای مهم و غیرمهم، از آن کارهاست. خودِ پایان‌نامه، با همه‌ی دست‌وپایی که موقع نوشتن پروپوزالش زده بودم، همچنان دریایی است که پایابش نمی‌بینم. هرچه بیشتر می‌خوانم می‌بینم بیشتر مطلب هست. همه‌چیز به همه‌چیز مربوط می‌شود و من خیال می‌کنم قبل از نوشتن ب بسم الله باید علامه‌ی دهر شده باشم که زهی خیال باطل. از همه‌چیز ترسناک‌تر این است که تا چند ماه دیگر باید حدود صد صفحه انگلیسیِ تحلیلی نوشته باشم و این برای آدمِ زبان‌نفهم کابوس است. کارِ آسان همچنان خواندن و خواندن است و انگار منتظرم دستی از آسمان برسد و پس‌گردنی‌ام بزند یا فرشته‌ی وحی نازل شود و این‌بار بگویدم «بنویس».

۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۹

همه‌ی تقصیر را هم به‌گردن توهمِ استغنا، توهمِ توطئه، و غرب‌زدگی ایشان نباید انداخت. بالاخره بی‌سوادی و علم‌ناشناسی هم اینجا نقشی دارد. علی‌الخصوص باید در نظر بگیریم که ایشان همان کسی است که خیال می‌کند با دستور دادن می‌تواند علوم انسانی اسلامی درست کند. عجیب نیست که خیال کند تأثیر واکسن هم تابع خوشبینی یا بدبینی ایشان است.

۱ نظر ۱۹ دی ۹۹

روایتی از امام علی علیه‌السلام نقل می‌شود که گفته است: «خُذِ الْحِکْمَةَ مِمَّنْ أَتَاکَ بِهَا وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَال‏.» معمولاً برای موجّه کردن این سخن، آن را به امام علی منتسب می‌کنند، درحالی‌که این کار با مضمون سخن ناسازگار است. به سلیقه‌ی من نزدیک‌تر این است که اگر مضمون این سخن را موّجه می‌یابیم، بدون ذکر گوینده‌اش آن را به‌کار ببریم، همان‌طوری که این سخن اقتضا می‌کند.

در مقاله‌ی «مؤلف چیست*» میشل فوکو جمله‌ای از ساموئل بکت نقل می‌کند که گفته: «"چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید،" کسی گفت، "چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید".»** این شیوه‌ی نوشتن البته زیاد با سبک نگارش فارسی جور در نمی‌آید، ولی نکته‌ی بامزه‌ی این نقل‌قول این است که یکی از این جمله‌ها را فرد ناشناسی دارد می‌گوید و یکی دیگر را گوینده‌ی نقل‌قول (بکت). امّا معلوم نیست کدام را کدامیک گفته‌اند، و از آن مهم‌تر مهم هم نیست که کدام را کدامیک گفته‌اند.

بر سر همین جمله و مقاله‌ی فوکو مقالات زیادی نوشته شده که به‌نظرم همگی دچار همین ناسازگاری مورد اشاره در پاراگراف اول هستند—هم فوکو که به بکت ارجاع داده، هم فیلسوف‌ها و ناقدان ادبی‌ای که بعداً به‌منظور موافقت و تأیید به بکت و فوکو ارجاع داده‌اند. خواننده‌ی آگاه لابد تاکنون دریافته که نویسنده‌ی وبلاگ هم که همدلانه به بکت و فوکو ارجاع داده دچار همین ناسازگاری است.

 

* What is an Author?

** "What does it matter who is speaking," someone said, "what does it matter who is speaking."

۲ نظر ۰۳ دی ۹۹

طریقه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ این نبوده که اینجا درس‌های نخوانده‌اش را به مخاطبانش عرضه کند. این‌بار ولی می‌خواهم چیزی بگویم که کمی پیش‌زمینه از اخلاق کانت لازمش می‌شود؛ پس با ما همراه باشید!

ایمانوئل کانت (فیلسوف آلمانی قرن هجدهم) اساس نظریه‌ی اخلاقش را بر تمایز امر (=دستور) مشروط و امر مطلق می‌گذارد. امر مشروط (hypothetical imperative) امری است که همواره چنین شکلی دارد: اگر الف [را می‌خواهی/نمی‌خواهی]، آنگاه ب [را انجام بده/نده]. روشن است که چیزی که ب را مشروط می‌کند درواقع الف است. البته ممکن است بعضی وقت‌ها الف به قرینه‌ی معنوی حذف شود. مثلاً وقتی می‌گوییم نباید سیگار بکشی، بسته به زمینه، احتمالاً منظورمان این است که اگر می‌خواهی سالم بمانی نباید سیگار بکشی، یا اگر می‌خواهی از سالن سینما بیرونت نکنند نباید سیگار بکشی و قس علی هذا.

در مقابلِ امر مشروط، کانت می‌گوید چیزی هم وجود دارد به نام امر مطلق (categorical imperative) که آنْ امری است که هیچ شرطی ندارد و صرفِ انسان بودن (صاحب عقل بودن) ما را به آن مقّید و ملتزم می‌کند. کانت می‌گوید امر مطلق را به سه شکل می‌توان بیان کرد:

۱- آنچنان عمل کن که قاعده‌ی عملت (maxim) را بتوانی همزمان به‌عنوان یک قانون کلی و جهان‌شمول بپذیری.

۲- آنچنان عمل کن که انسانیت را، خواه در شخص خودت و خواه در شخصی دیگر، هرگز به‌عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف تلقی نکنی؛ بلکه همزمان آن را به‌عنوان هدف هم ببینی.

۳- آنچنان عمل کن که خواست هر موجود عاقل را به‌منزله‌ی یک خواستِ مقنِّنِ کلی و جهان‌شمول تلقی کنی.

این‌ها به گفته‌ی کانت، سه بیان مختلف از امر مطلق هستند که از عقل محض صادر می‌شوند و ما (به‌دلیل عاقل بودن) ملزم به اطاعت از آن هستیم. بنابراین، پیش از انجام دادن هر عملی، باید قاعده‌ی عملمان را به امر مطلق عرضه کنیم و مطمئن شویم که با آن تناقضی ندارد. قاعده‌ی عمل، به ‌رشته‌ی سخن کشیدنِ خود عمل، شرایطش، و مقصود از انجامش است. مثلاً این یک قاعده‌ی عمل است: «من می‌خواهم در یک مرکز درمانی خون بدهم و در ازای خون دادن پول دریافت کنم.» شرط اخلاقی بودن چنین کاری از نظر کانت این است که این قاعده‌ی عمل را به محک امر مطلق بسپاریم، اگر تناقضی پیش نیامد، چنین کاری اخلاقاً روا است، وگرنه اخلاقاً نارواست.

کانت درباره‌ی هرکدام از اشکال امر مطلق توضیحاتی می‌دهد که مرا فعلاً با آن‌ها کاری نیست. تمرکزم صرفاً بر شکل دوم است و اینکه چطور می‌شود مطمئن شد که دیگران را وسیله‌ی رسیدن به اهدافمان نکنیم. اینجا کانت می‌گوید که برای اطمینان از اینکه انسان‌ها را به‌عنوان هدف فی نفسه (ends in themselves) ببینیم باید در رفتار با آنها همزمان محبت (love) و احترام (respect) را داشته باشیم. به تعریف کانت، محبت این است که بخواهی به دیگری نزدیک‌تر شوی، و احترام این است که به دیگری فضا بدهی و فاصله‌ات را با او حفظ کنی.

هرچند فرمول‌بندی کانت سرراست و ساده به‌نظر می‌رسد، عمل کردن به آن سخت دشوار است. به‌نظرم مهم‌ترین چالش در تنظیم روابط بین انسان‌ها همین است که چطور بین محبت و احترام توازن ایجاد کنیم. در برخورد با انسان‌های مختلف در حالات و شرایط مختلف، ما باید بتوانیم فاصله‌ی درستمان از آن فرد در آن زمان و مکان را محاسبه کنیم و درست همان‌جا بایستیم. از زیادی دور بودن، بی‌تفاوتی و سردی برداشت می‌شود و از زیادی نزدیک بودن فضولی و گستاخی.

امّا این همه‌ی پیچیدگی نیست، چون ما صرفاً موجودات اخلاقی نیستیم—آن هم به‌معنی کانتی کلمه. متغیّر مهم دیگری که اینجا نقش بازی می‌کند این است که طرف مقابل چه انتظاری دارد و در شرایط، زمان‌ها، و مکان‌های مختلف چه فاصله‌ای را بین تو و خودش می‌پسندد. این را طرفین معمولاً پس از مدتی معاشرت به‌تدریج متوجه می‌شوند. به همین خاطر، آدم‌هایی که رابطه یا دوستی طولانی‌تری با هم دارند، کم‌کم یاد گرفته‌اند که چه موقع نزدیک شوند و چه موقع دور بمانند؛ کی محبت کنند و کی احترام بگذارند.

برای شخص من، بخشی از ماجرا هست که احتمالاً به شخصیتم مربوط می‌شود و کمابیش غیر قابل تغییر می‌نماید. اینکه در شرایطی که نمی‌دانم جای درستم دقیقاً کجاست، ترجیح می‌دهم دور بمانم و یخ جلوه کنم ولی زیاد نزدیک نشوم و به طرف مقابلم احساس خفگی ندهم. خوب یا بد، بین محبت و احترام، انتخاب من معمولاً دومی است. توجیه پس از واقعه و احتمالاً بی‌وجهم این است که ابراز محبت، بسته به موقعیت، رقیق و غلیظ می‌شود ولی احترامْ یک بایدِ همیشگی است. لااقل خودم در صورتی که جمع بین این دو ممکن نشود و مخیّر به انتخاب بین محبت و احترام باشم، ترجیح می‌دهم طرف مقابلم به‌جای محبت کردنِ بدون احترام‌گزاری، محبتی نکند ولی احترامم را نگه دارد. و بله، معمولاً تلاش می‌کنم آنچه برای خود می‌پسندم را برای دیگران هم بپسندم.

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۹

کار موسیقی تحریک احساسات است و همین شاید اساس دعواست میان موافقان و مخالفان. شجریان برای من کسی است که نشان داد موسیقی می‌تواند فراتر از این برود و انسان را به فکر کردن وابدارد، و خیال می‌کنم همین برانگیختن فکر در کنار برانگیختن حسْ جادوی شجریان بود و وجه ممیزه‌اش از خیلی دیگران. آدمی بود که فرصت بی‌نهایتی می‌گذاشت برای یافتن شعر درست و همراه کردن ملودی درست برای رساندن یک پیام. او یادم داد که موسیقی می‌تواند بیش از جنباندن سر و تکان دادن کمر برای شنونده‌اش به ارمغان آورد. او موسیقی‌ای معرفی کرد که نمی‌شود به همراه کارهای دیگر شنید؛ صدای او هیچ به‌کار گوش دادن در ماشین و هنگام دویدن و آشپزی کردن نمی‌خورد. برای شجریان شنیدن باید ساعتی خالی کرد و فضایی آرام یافت تا تأثیر بگذارد.

شجریان برایم شخصی‌تر از آن است که بتوانم بیش از این بند بالا را ادامه دهم. چند سال پیش دیوانه‌وار گوشش می‌کردم. آن زمانْ خوابگاهم در فاصله‌ای پنج دقیقه‌ای از باغ هنرمندان تهران بود و من هر شب، از کتابخانه که برمی‌گشتم، ساعتی بر تاریک‌ترین و خلوت‌ترین نیمکت پارک می‌نشستم و آلبومی از او را گوش می‌کردم و همراهش اشک می‌ریختم. پیش و پس از این هم گاه و بیگاه تصنیف‌ها و آوازهایش را گوش کرده‌ام و بسیار خاطره‌هاست که با صدای او به حافظه‌ام سنجاق شده‌اند. هنوز هم هرزمان که بخواهم موسیقی خوب بشنوم اوّل و آخر به‌سراغ شجریان می‌روم.

گمان می‌کنم که بعد از حافظ، در تاریخ ایران، هنرمندی در قواره‌ی محمدرضا شجریان تک و توک داشته‌ایم، و به لحاظ محبوبیت در زمان زندگی، احتمالاً در کل تاریخ ایران کسی در حد او نداشته‌ایم،‌ و من شک ندارم که بزرگی و محبوبیت او با مرگش و برای نسل‌های بعد افزون‌ و افزون می‌شود. برای همین است که فکر می‌کنم او چیزی برای حسرت خوردن برای ما باقی نگذاشته؛ در اوج زیست، در اوج رفت، و آثارش همیشه در اوج می‌ماند. عاش سعیداً و مات سعیداً.

البته که اگر در زمان او فرومایگانی نبودند، فرصت کار مهیّاتر می‌بود، ولی خیال می‌کنم از قضا بودنِ حقیران است که عظمت بزرگان را نمایان‌تر می‌کند، چنان‌که ابهت حافظ را وجود شیخان و زاهدان و محتسبان و فقیهان معاصرش جلوه‌گر می‌کند. از شیخ و زاهد زمان حافظ همین مقدار در صفحه‌های تاریخ مانده که معاصر حافظ بوده‌اند و او را آزار می‌کرده‌اند. از آن‌هایی که ربّنای شجریان را ممنوع کردند و جلوی کنسرت‌هایش را گرفتند هم بیش از این نخواهد ماند.

خوبی هنر این است که حیات اثر هنری به حیات هنرمند بسته نمی‌ماند و زندگی مستقلی را دنبال می‌کند. شجریان برای من و امثال من فی‌الواقع آثار شجریان است، و کارهای او حالا از همیشه زنده‌تراند. میراث معنوی عظیمی از او به‌جا مانده که کمافی‌السابق بی‌خبران را عاشق و عاشقان را بی‌خبر کند و از این سان، ثبت است در جریده‌ی عالم دوام او. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۹