میراثخوار
صبحها پدرم میرساندم مدرسه. انگار همیشه دیر باشد، با حداکثر سرعت و شتاب راه میرفت و من به دنبالش، هر چند قدمی که راه میرفتم، چند قدمی میدویدم. هیچوقت ولی از او نخواستم که سرعت گامهایش را کم کند. تندتند راه رفتنش را دوست داشتم.
صبحها که با پدرم به سمت مدرسه میرفتیم حرفی نمیزدیم. برعکس مادرم که همیشه در کار تذکر و سفارش بود، پدرم فقط یک کار میکرد: بلندبلند و شمردهشمرده آیة الکرسی را میخواند. معلوم بود برای من میخواند. برای اینکه یادش بگیرم. برای اینکه حفظش کنم. او میخواند و من همراهش توی ذهنم تکرار میکردم. چند قدم راه میرفتم و چند قدم میدویدم. حتی رویم نمیشد آیة الکرسی را بلند بخوانم.
نزدیک بیست سال از آن روزها میگذرد. گاهی خودم را در خیابان پیدا میکنم درحالیکه با حداکثر سرعت و شتاب ممکن قدم برمیدارم و در ذهنم آیة الکرسی را میخوانم. هنوز رویم نمیشود آیة الکرسی را بلند بخوانم.