خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

بر هر درد بی‌درمان

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ب.ظ

مثل احمق‌ها سرشب، دل سیر، تغاری ماست گوسفند خوردم. می‌دانستم که امشب نگهبانم و باید بیدار باشم. می‌دانستم چند روزی است که کم‌خوابی دارم و مخصوصاً می‌دانستم که دیشب خیلی کم خواب رفتم. ولی ماست گوسفند باطل‌السحر افسون همه‌ی دانسته‌ها بود. ماست را خوردم به این خیال که چیزی نمی‌شود و هرطور هست کج‌دارومریز تحمل می‌کنم و بیدار می‌مانم.

سر پست پلک‌هایم ولی از سنگینی خواب باز نمی‌شد. بدی‌اش به این بود که نمی‌شد یواشکی خوابید. افسر جانشین باید می‌آمد و می‌دید که بیدارم. منتظر بودم تا بیاید و دفتر سرکشی را امضا کند. انتظار فی‌نفسه درد بزرگی است و وقتی خواب‌آلوده منتظر باشی دردش حتی بیشتر است.

تلویزیون داشت بازی منچستریونایتد را پخش می‌کرد ولی حتی بازی تیم محبوب هم ذره‌ای هشیارم نگه نمی‌داشت. چشمانم به‌فرمان نبودند، برای خودشان می‌رفتند و می‌آمدند‌ پلک‌هایم هم برای خودشان باز و بسته و سبک و سنگین می‌شدند. تا لحظه‌ای غافل می‌شدی می‌دیدی که روی هم افتاده‌اند. بلند شدم رفتم از داخل ساکم بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم. گفتم شاید اینطوری خوابم بپرد ولی بی‌فایده بود. وسط جویدن داشتم خواب می‌رفتم. اسلحه کنار دستم روی زمین بود. فکر اینکه خواب بروم و کسی بیاید اسلحه را بردارد و برود باعث شد کمی به تک و تا بیفتم. چندبار بلند شدم و آب به صورتم زدم؛ افاقه نکرد. طبق دستورالعمل استاد راهنمای سابق آب یخ به پشت گوشم زدم و چندبار کف اتاق نگهبانی شنا رفتم؛ افاقه نکرد. شروع کردم به دویدن. هرچه می‌دویدم انگار‌نه‌انگار. وسط نفس‌نفس زدن هم داشت خوابم می‌برد. ترسیدم زمین بخورم. به قدم زدن اکتفا کردم. بنا کردم به آواز خواندن ولی بدتر شد. انگار داشتم برای خودم لالایی می‌خواندم. هرچه فکر کردم هیچ ترانه‌ی دوبس‌دوبسی یادم نیامد. بی‌خیال خواندن شدم.

مثل مست‌ها تلوتلو می‌خوردم. روی پاهایم بند نبودم. یک قدم به جلو برمی‌داشتم و دو قدم به چپ و راست منحرف می‌شدم. می‌خواستم به کسی فحش بدهم ولی نمی‌دانستم به کی! به گوسفند؟ به شیر گوسفند؟ به ماست گوسفند؟ به ماست‌بند؟ به ماست‌فروش؟ به شب؟ به خواب؟ به بی‌خوابی؟ به سربازی؟ به رضاشاه که سربازی را به‌راه انداخت؟ به ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی در ایران؟ اوه، انگار داشتم خواب می‌دیدم. خواب رشته‌ی افکارم را به‌دست گرفته بود و هرطرف دلش می‌خواست می‌کشید.

داشتم زمین را با قدم‌هایم متر می‌کردم که صدای بوق ماشین افسر جانشین به خودم آورد. اسلحه را به دوشم انداختم و کلاهم را سرم گذاشتم و دفتر را دستم گرفتم و رفتم کنار ماشین. خوش‌وبش و حال‌واحوالی کردیم و چیزی در دفتر نوشت و امضا کرد و رفت. آمدم پشت میز نگهبانی نشستم و دفتر را باز کردم ببینم چه نوشته. نوشته بود: «مقارن ساعت فلان مورخه بهمان، اینجانب فلانی از انتظامات بهمان‌جا سرکشی کردم که ستواندوم مهدی ابراهیم‌پور با هوشیاری و جدیت کامل مشغول انجام وظیفه بود ...» نصف شبی از انفجار خنده چشمانم بازِ باز شد. آنقدر باز که وقتی خنده‌ام تمام شد نشستم این متن را نوشتم.

۹۵/۰۲/۲۲

نظرات  (۶)

:)))

+ یه اصلاحیه اگر چه غیر کاربردی، تنها در جهت تصحیح: برنامه صد برگ در مورد شیراز در روز جمعه(شبِ شنبه) پخش شده بود(من چون بیننده سابق رادیو هفت بودم و صد برگ رو خیلی نمی‌بینم دچار اشتباه شدم).
پاسخ:
+ اتفاقاً از وقتی شما گفتین هرازگاهی می‌بینمش. مثل بقیه‌ی کارهای منصور ضابطیان جالبه.
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۵ میثم علی زلفی
سلام
خیلی زیبا بود.
برادر یک پیشنهاد دارم. من وقتی شما جدی هم می نویسی خندم می گیره، وای به حال وقتی که طنز بنویسی!
بیا و کلا بزن تو خط طنز، به نظرم خیلی موفق می شی! یادم میاد یه داستان نوشته بودی، یه پسر بچه رو دزدیده بودن، اونجا هم خیلی خندیدم با اینکه خودت می گفتی می خواستم وحشتناک بنویسم.
یه هر روی ان شاء الله موفق باشی به حق این روزهای عزیز
پاسخ:
سلام، ممنون.
همین که شما بخندی من راضی‌ام، حتی اگه به نوشته‌های جدی‌ام باشه. طنز طبع خاصی می‌خواد که در خودم نمی‌بینم ولی سعی می‌کنم بیشتر روش کار کنم.
شما هم موفق باشی.

حق داشتین بخندین. نه بخاطر طنزش. بخاطر واقعیتی که در این اتفاق وجود داره. واقعیتی که میگه هر قدر هم آدمها برای یک چیز جوش و جلا بزنند یا شعار بدند یا از افسر بترسند، یا افسوس بخورند که ای کاش ماست گوسفندی نخورده بودم(!)، باز هم مهم اینه که برای هدفشون هر کاری میتونن انجام بدند. گرچه اون کارها خیلی سخت، عجیب یا خنده دار باشه. به هدفتون رسیدید. هم دفتر امضا شد و هم خواب از سرتون پرید. و هم یه پست وبلاگی ازش درآوردین.

پاسخ:
درست می‌گین، حق با شماست.
میخوانمت .
پاسخ:
:)
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۵ فاطمه نظریان
داستان‌تون رو اینجا بفرستید:)

یک صفحه‌ای تو فیس بوک بود به اسم «کمپین خدمت سربازی». از اونجا با لینک بالا آشنا شدم. براتون تو فیس بوک دعوت‌نامه فرستادم که صفحه رو سر بزنید.
پاسخ:
ممنون، لطف کردین.
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۶ فاطمه نظریان
نمیدونم چرا آدرس سایت روی «اینجا» الحاق نشد.

http://khedmatesarbazi.com/

پاسخ:
یه مدته بلاگ نمی‌ذاره تو کامنت‌ها لینک بدیم. نمی‌دونم چرا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی