«میترسم از خرابی ایمان ...»
نماز ظهر و عصر خواندم؟! قاشق میانهی راه ایستاده و دهانم از تعجب بسته نمیشود. خواندم؟ نخواندم؟ اصلاً وضو گرفتم؟! فکرم را متمرکز میکنم. یادم میآید که داشتم مسح پا میکشیدم. بعدش چه کار کردم؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید. کار از شک سه و چهار گذشته! اصلاً خواندهام یا نخواندهام؟ مسئله علیالحساب این است. میآیم داخل اتاقم را نگاه میکنم. صبح که لپتاپم را روشن میکردم سیمش روی جانماز افتاده بود. الآن جانماز روی سیم لپتاپ است. پس نماز خواندهام! خجالت هم خوب چیزی است! نماز خواندهام؟! وقتی بعد از چند دقیقه از روی موقعیت سیم و جانماز میفهمم نماز خواندهام، نماز خواندهام؟! حتی "نماز" هم نخواندهام!
جانماز را برمیدارم و "دوباره" میایستم به نماز. ... نه، این هم نماز نشد. کار از نمازهای من نمیرود. تا عید نشده، تا شیراز شلوغ نشده، باید بروم شاهچراغ، خودم را ببندم به ضریح!
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
امید ما به نماز نکرده بیشتر است
من برای اینکه یادم نره وضو گرفتم یا نه، ساعت وضو گرفتنم رو مینویسم!