آماده شویم برای آن روز
رومیان باستان بهکار بردن کلمهی «مرگ» را خوش نداشتند و به همین خاطر سعی میکردند طوری حرف بزنند که در کلامشان این کلمه بهکار نرود. مثلاً بهجای اینکه بگویند «فلانی مرده» میگفتند «فلانی زندگی کرد» یا «فلانی زندگیاش تمام شد». این نشان میدهد که کراهت و ترس از مرگ از دیرباز در میان انسانها وجود داشته است. مونتنی فیلسوفی است که با ابزار فلسفه به مبارزهی این ترس میرود. او معتقد است که فلسفه خواندن، آماده شدن برای مرگ است زیرا نتیجهی خردورزی باید رسیدن به رضایت و خرسندی درونی و تحصیل زندگی خوب و آسان باشد. مونتنی معتقد است که برای رسیدن به این منظور باید زندگی پارسایانهای پیشه کرد، زیرا یکی از مهمترین موهبتهای پارسایی، چشیدن طعم خوش زندگی و رضایت از مرگ است. بدون احساس کردن این رضایت، دیگر لذّتها بسیار زودگذر و ناچیزند.
ما انسانها معمولاً برای اجتناب از ترس از مرگ، ترجیح میدهیم که اصلاً به این موضوع فکر نکنیم. مونتنی معتقد است که این کار گریختن از این موضوع است و این راهکار نتیجهای نخواهد داد. مرگ بالاخره روزی به سراغمان خواهد آمد و اگر از آن گریخته باشیم، ناآماده مجبور به پذیرفتنش میشویم. راهکار او برعکس، آشنا شدن با مرگ است تا حدی که دیگر هیچ شگفتی و تازگی برایمان نداشته باشد. برای این منظور لازم است که انسان دائماً متوجه مرگ باشد و از آن غفلت نکند. مرگِ دیگران دائماً پیش چشمان ماست و ما نمیدانیم که مرگ کی و کجا به سراغمان خواهد آمد، پس راه درست آن است که همواره خودمان را برای رویارویی با آن آماده نگه داریم. مونتنی این آمادگی را «تمرین مرگ» نام میگذارد و میگوید: «تمرین مرگ تمرین آزادی است. آنکه چگونه مردن را آموخته باشد، چگونه فرمان بردن را از یاد برده است.» بنابراین یاد مرگ نه تنها ترس را از وجود ما میزداید، که باعث میشود زندگانی آزادمنشانهای را پیش ببریم.
مونتنی میگوید که مرگ ترس ندارد. چرا باید دائماً از چیزی بترسیم که از دست رفتنش نمیتواند موجب ناراحتیمان شود؟ بنا به گفتهی اپیکور، هنگامی که مرگ به سراغ ما بیاید، دیگر ما وجود نداریم، پس مرگ نمیتواند موجب ناراحتی ما شود. مرگ نهتنها به ما آسیبی نمیرساند بلکه برعکس، باعث آسوده شدنمان از همهی مشکلات زندگی میشود. چقدر مسخره است که از چنین موضوع رهاییبخشی بترسیم! ترس از مرگ معمولاً با نارضایتی و تأسف همراه است. تأسف خوردن بهخاطر اینکه صد سال دیگر زنده نیستیم همانقدر مضحک است که تأسف خوردن بهخاطر اینکه صد سال پیش زنده نبودیم. اینکه چقدر عمر میکنیم موضوع مهمی نیست. موضوع مهم این است که همین حالا از عمرمان چطور استفاده کنیم. اگر از زندگیمان استفاده کردهایم، همین برایمان کافی است و میتوانیم با رضایت مرگ را پذیرا باشیم، و اگر از آن استفاده نکردهایم، چرا برای از دست دادنش ناراحت شویم؟ چرا میخواهیم ادامهاش دهیم؟
روز مرگ روزی است درست مثل روزهای دیگر. چرا از روز آخر میترسیم؟ عمر ما پلکانی است که هر روز بهاندازهی پلهای از آن بالا میرویم و به مرگ نزدیکتر میشویم. پلهی آخر با بقیهی پلهها فرقی نمیکند، فقط ما را به بام میرساند. پس بهجای اینکه از روز آخر بترسیم، باید قدر تکتک روزهای زندگی را بدانیم. این موضوع را مصریان باستان بهخوبی فهمیده بودند. آنها رسم داشتند که در انتهای ضیافتهایشان، در اوج عیش و نوش، اسکلتی را وارد مجلس کنند و به مهمانشان بگویند: «فکر کن امروز آخرین روز زندگیات است. اینطوری بیشتر قدر فردا را خواهی دانست.»