خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

سقراط و جام شوکران

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

پیش‌نوشت: از من خواسته شده که برای یک ستون در صفحه‌ی اندیشه‌ی روزنامه‌ی روزان، دوبار در هفته چیزهایی بنویسم. قصدم این است که مطالبی مرتبط با موضوع «مرگ» برای مخاطب عمومی بنویسم. تا زمانی که با آن روزنامه همکاری می‌کنم بر همین اساس پیش خواهم رفت و آنچه آنجا می‌نویسم را با تأخیر روی همین وبلاگ خواهم گذاشت.

 

لحظه‌ی به دنیا آمدن و لحظه‌ی مرگ مهم‌ترین لحظات زندگی هر انسانی است و دریغ که هیچ‌یک را ما انتخاب نمی‌کنیم. اهمّیت لحظه‌ی تولّد روشن است؛ آن لحظه‌ای است که پا به جهان می‌گذاریم و زندگی ما در جهانی بسیار بزرگ‌تر از جهانِ رحم مادر آغاز می‌شود. اهمیّت لحظه‌ی مرگ هم روشن است؛ آن لحظه‌ای است که چشم از این دنیا فرومی‌بندیم و زندگی ما در این جهان پایان می‌یابد. ما اکنون بین این دو لحظه‌‌ایم، هرچه می‌گذرد از اوّلی فاصله می‌گیریم و با شتاب به سمت دومی پیش می‌تازیم. همه‌ی فرصت ما بین این دو لحظه است و این فرصت، به قول حافظ «این همه نیست». از لحظه‌ی تولّد که خیلی وقت است گذشته‌ایم، از آن بگذریم، ولی لحظه‌ی مرگ چگونه لحظه‌ای است؟ چقدر تا رسیدن آن لحظه فرصت داریم؟

انسان‌ها معمولاً‌ مرگ را اتفاقی ناخوش‌آیند می‌دانند. مرگ حتی برای همسایه هم بد است، چه رسد برای خود ما. شاید همین ناگواری است که باعث می‌شود به‌نحو شگفت‌انگیزی از فکر کردن به آن غفلت کنیم. برای ما شاید هیچ چیزی یقینی‌تر از این نباشد که روزی می‌میریم و اندوخته‌هایمان را وامی‌گذاریم، ولی در هنگام جمع‌آوری اندوخته‌ها ذرّه‌ای یه این موضوع فکر نمی‌کنیم. ما آنچنان زندگی می‌کنیم که گویی هیچ‌گاه نمی‌میریم. ولی در بین انسان‌ها کسانی هم هستند که مرگ را موضوعی جدی برای اندیشه می‌دانند و زندگی‌شان را صرف اندیشیدن به آن می‌کنند. گروهی از فلاسفه از جمله‌ی چنین کسانی هستند و شاید اوّلینشان سقراط باشد.

سقراط به مرگ محکوم شده بود، به این اتهام که به خدایان یونانی باور ندارد و جوانان را از راه به‌در می‌کند. در رساله‌ی فایدون، افلاطون گفتگوهای سقراط با دوستان و شاگردانش در روز آخر زندگی‌اش را نقل می‌کند. همراهان سقراط به خاطر نزدیکی مرگش پر از بیم و پر از اندوه بودند ولی سقراط «بی‌باک و مشتاق به پیشواز مرگ می‌شتافت» و «از هرچه می‌گفت و می‌کرد شادی و خرسندی پیدا بود». سقراط از مرگ نمی‌هراسید و علّتش این بود که برای او مرگ مساوی بود با آزاد شدن روح از اسارت تن و وارد شدن روح به جهانی متعالی. بخش اعظم رساله‌ی فایدون تلاش‌های سقراط است برای مدلّل کردن جاودانگی روح انسان. او می‌کوشد تا نشان دهد که انسان با مرگش تمام نمی‌شود، بلکه مرگ لحظه‌ی جدایی روح از بدن است. بدن می‌میرد و می‌پوسد ولی روح تا ابد می‌ماند.

از نظر سقراط، روح یک فیلسوف همواره در جستجوی حقیقت است و به‌خاطر رسیدن به این منظور از خوشی‌ها و هوس‌ها می‌گذرد تا روح او بتواند حقیقت پاک و خدایی را که بسی برتر از گمان و عقیده است رؤیت کند. ولی تا زمانی که روح در بند تن است، ناگزیر است بار تن را با خود بکشد و نمی‌تواند اوج بگیرد. تنها پس از مرگ و جدا شدن روح از بدن است که روح فیلسوف به شناسایی راستین حقیقت نائل می‌آید. از این رو سقراط معتقد است که کسانی که از راه درست به فلسفه می‌پردازند، در همه‌ی عمر هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. سقراط خود نمونه‌ی اعلای چنین فیلسوفی است. او به گفتن قناعت نمی‌کند و مرگش را شاهد مدعایش می‌آورد. او با آرامش و شادی لحظات آخر عمرش را به گفتگو درباره‌ی جاودانگی روح می‌گذراند و در انتها، وقتی از او می‌پرسند که چه سفارشی دارد سفارش می‌کند که «در اندیشه‌ی روح خود باشید». جام شوکران را که به دستش می‌دهند، آن را سر می‌کشد. سپس گریه و ناآرامی دوستان و شاگردانش را آرام می‌کند. آنگاه پارچه‌ای بر صورتش می‌اندازد و می‌میرد.

۹۴/۰۸/۱۵

نظرات  (۲)

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۹ کمی خلوت گزیده!
موضوع جالب و مهمی رو انتخاب کردید.
موفق باشید ان شاءالله.
بعد از وفات عمه ام که حدود سه سال پیش توسط پسرش کشته شد، اون هم به بدترین نحو ممکن، این موضوع خیلی توجهم رو جلب کرد... چیزی که معمولا درموردش درست فکر نمی کنیم...
پاسخ:

ممنون. خدا رحمتشان کند.

خوب خوب خوب . مستدام باد
پاسخ:
ممنون. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی