خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

آخرین سمینار

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

تقریباً یک هفته مانده بود به آخرین سمینارِ آن ترم و منْ خوشحال، در کتابخانه، منتظر تمام شدن این سریال پردردسر بودم که «ا» زنگ زد. خودش را معرفی کرد و گفت که شماره‌ام را از یکی از بچه‌ها گرفته. تعریف کرد که قرار بوده سمیناری ترتیب دهند در دانشگاه شریف ولی دکتر «گ» قبول نکرده و نگذاشته برگزارش کنند. می‌خواست ببیند ما می‌توانیم سالن جور کنیم یا نه. گفتم باید بپرسم ببینم سالن هست یا نه. موضوع سخنرانی را که گفت ولی چشمانم برق زد. قرار بود دربارهٔ معنای زندگی از نظر ویتگنشتاین صحبت شود و من نمی‌توانستم از کنار چنین موضوعی به‌راحتی بگذرم. پیش خودم گفتم این‌یکی را هم برگزار می‌کنم تا کارم را کامل کرده باشم؛ هرچه بادا باد.

فردایش رفتم پیش آقای اسکندری و موضوع را به او گفتم. گفت برو ببین برای زمانی که می‌خواهی سالن دکتر سلیمی خالی است یا نه. رفتم از آقای امیری پرسیدم و گفت کلاً آن هفته سالن پر است به خاطر هفتهٔ پژوهش. قرار شد آقای اسکندری زنگ بزند به دانشکده‌های دیگر و سالن جور کند. به هوافضا زنگ زد و گفتند سه‌شنبه سالنشان را می‌خواهند. زنگ زد به کامپیوتر، گفتند سالنشان خالی است مگر اینکه اساتید بخواهند. قرار شد بروم سالن را رزرو کنم. خوشحال بودم که قرار است در دانشکدهٔ کامپیوتر برنامه را اجرا کنیم. اگر قرار بود دانشکدهٔ دومی داشته باشم دانشکدهٔ کامپیوتر می‌بود.

رفتم و پرسان‌پرسان به منشی اصلیِ دانشکده رسیدم. گفت باید بروی از مهندس اجازه بگیری و تا قبل از اینکه مهندس اجازه دهد، لیست باز است و ممکن است اساتید سالن را بگیرند. مهندس ظاهراً معاون دانشکده بود و کلاً هیچ‌وقت در اتاقش نبود. دو-سه روز معطل شدم تا توانستم او را در اتاقش ببینم. با «س۱» رفتیم در اتاقش و با او صحبت کردیم. گفت اگر اساتید سالن را نخواهند مشکلی نیست. گفتم نامه‌ای دستمان بدهد و بنویسد که مجوز داریم. گفت خودش به منشی اطلاع می‌دهد.

روز بعدش رفتم پیش منشی که قرارها را مرتب کنیم، گفت مهندس به من زنگ نزده. گفتم خودش گفت زنگ می‌زند، حتماً یادش رفته. گفت به‌هرحال تا وقتی زنگ نزند، لیست باز است. چندبار دیگر رفتم و آمدم تا آخر رضایت داد با مداد ساعت ۴:۳۰ سه‌شنبه را برایمان رزرو کند. تا دو-سه روز قبل از سه‌شنبه کار هرروزِ من این بود که بروم دانشکدهٔ کامپیوتر به دنبال جناب مهندس و ایشان در اتاقشان نباشند. منشی شماره تلفن مهندس را به من نداد. بار آخری که رفتم پیش منشی، گفت یکی از اساتید سالن را تا ساعت ۵ رزرو کرده! گفتم شما قول داده بودید که سالن را نگه دارید، گفت: «اولویت ما اساتید خودمان‌اند و تو هم که مجوزی از مهندس نیاوردی.» اعصابم به‌هم‌ریخته بود. از آن‌طرف هم می‌گفت سمینارتان را نباید زیاد طول بدهید که نگهبانِ دانشکده می‌خواهد در را ببندد و برود. به هزار زحمت راضی‌اش کردم که با آن استاد صحبت کند تا ساعت ۴:۳۰ کلاسش را تمام کند.

خسته و له و داغان روی سنگ‌فرش‌های سالن‌مطالعهٔ کتابخانه نشسته بودم و به زبانی که بی‌موقع باز شود لعنت می‌فرستادم و از خودم می‌پرسیدم: «همون اوّل یه نه نمی‌تونستی بگی؟» که «س۲» آمد. می‌خواست یک کار درسی برایش بکنم، گفتم دل‌ودماغ ندارم. پرسید: «چی شده؟» ماجرا را تعریف کردم. یک شماره تلفن داد و گفت زنگ بزن ببین وضعیت سالن فرهنگ چطور است. به دو-سه جا زنگ زدم و قرار شد فردا صبحش بروم و صحبت کنم تا ببینم می‌توانم سالن فرهنگ را بگیرم یا نه. صبح زود رفتم و مسئولش هنوز نیامده بود. یک ساعت بعدش دوباره رفتم و قبول کردند. خیلی خوشحال شدم. بیشتر برای اینکه دیگر لازم نبود منّت کامپیوتری‌ها را بکشم. پیش خودم فکر کردم بروم دانشکدهٔ کامپیوتر خبرشان کنم، بعد گفتم: «این‌همه اونا منو دُووندن، بذار یه روز هم من سرکارشون بذارم.»

روز برگزاری سمینار رفتم دانشکدهٔ کامپیوتر. آقای مهندس هم در اتاق منشی بود. منشی تا من را دید گفت آقای مهندس بیا ببین ایشون چی می‌گه. گفتم دیگر سالنتان را نمی‌خواهم. سالن پیدا کردم. با لحن طلبکارانه‌ای گفت: «واقعاً دستت درد نکنه! من برنامهٔ استادای خودمونو نذاشتم به خاطر سمینار شما.» توی دلم گفتم به درک! از در دانشکدهٔ کامپیوتر زدم بیرون درحالی‌که داشتم فکر می‌کردم کاشکی بلند «به درک!» گفته بودم. رفتم با نگهبانیِ درِ حافظ صحبت کردم. گفت باید از طرف دانشکده‌تان نامه بزنید که می‌خواهید سمینار داخل دانشگاه برگزار کنید. رفتم پیش آقای اسکندری و نامه را نوشت. گفت برای پذیرایی چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: «فکر نکنم کارمون به پذیرایی بکشه. دیگه آقا رضا رو هم توی زحمت نندازیم بهتره.» دست کرد توی جیبش و یک تراول ۵۰ هزارتومانی درآورد و گفت: «هرچقدر لازمه خرج کن.» باورش سخت بود که این اتفاق در دانشکدهٔ ما افتاده! برگشتم با نگهبانی هماهنگ کردم و گفت نامه رسیده و مشکلی نیست.

رفتم داخل سالن فرهنگ و لپ‌تاپم را روشن کردم. هرچه فکر کردم دیدم جایی نیست که بخواهم کیک و آبمیوه بچینم. نه میزی بود نه جایی که بشود میز گذاشت! بی‌خیالِ پذیرایی شدم. دیدم خودم تنها هستم، گفتم اسراف نشود لامپ‌های سالن را خاموش کردم. چند دقیقه بعد یک خانمی (گویا مسئول آنجا بود) آمد داخل و جز تاریکی ندید و فکر کنم ترسید! گفت آقای ابراهیم‌پور شمایید؟ گفتم بله. سفارش کرد که بعد از جلسه درها را چطور ببندم و گفت شما در این ساختمان تنها هستید.

حدوداً نیم ساعت مانده به شروع سمینار، «ا» زنگ زد. گفت دمِ در بهشان گیر داده‌اند. گفتم الآن خودم را می‌رسانم. لپ‌تاپ را در سالن خاموش رها کردم و پا گذاشتم به دویدن. در بین راه «س۱» و «ص» را دیدم. گفتم شما بروید داخل سالن، من هم الآن می‌آیم. نه من «ا» را می‌شناختم، نه او من را! پرسیدم: «چی شده؟» گفت خانمِ آقای سخنران اهل آفریقای جنوبی هستند و نگهبانی می‌گوید مهمان خارجی راه نمی‌دهیم! رفتم داخل نگهبانی و گفتم من که هماهنگ کرده بودم! گفت بله، ولی نگفته بودید مهمان خارجی داریم! گفتم من هم نمی‌دانستم! مگر مشکلی دارد؟ گفت بله، باید حتماً از حراست مجوز بگیرید. گفتم حراست کجاست؟ گفت طبقهٔ سوم کتابخانه. سخنران را فرستادیم برود آماده شود برای سخنرانی. من و «ا» و خواهر و همسر سخنران، بدوبدو رفتیم به سمت کتابخانه. همان موقع «ن» زنگ زد، که آمده‌ام، کجا هستی؟ خوشبختانه «ن» سالن فرهنگ را بلد بود. گفتم برود داخل و حواسش به همه‌چیز باشد تا بیایم.

مسئول حراست کلی پرس‌وجو از ما کرد. همسر سخنران فارسی بلد نبود. کار ترجمه برعهدهٔ خواهر سخنران بود. سؤالات که تمام شد، مسئول حراست زنگ زد به مافوقش و توضیحاتی داد. او هم دوباره سؤالاتی کرد. آخرش رضایت داد. گفت زنگ می‌زند به نگهبانی و هماهنگ می‌کند. رفتیم پایین، نگهبان ما را می‌شناخت. مثل گاو پیشانی‌سفید بودیم. چیزی نگفت، ما هم سرمان را پایین انداختیم و وارد شدیم. به «ا» گفتم شما بروید، من از دکهٔ «آقا مهدی» یک بطری آب‌معدنی می‌خرم و می‌آیم. رفتم به «آقا مهدی» گفتم: «یه بطری آب‌معدنی می‌خوام.» گفت: «همین پیش پات تموم شد!» می‌خواستم دودستی بزنم بر فرق سرم! گفتم: «از این یک‌ونیم لیتری‌ها هم نداری؟» گفت: «نه، ولی آب‌میوه دارم، می‌خوای؟» گفتم نه.

ساعت داشت ۴:۳۰ می‌شد. دوباره سگ‌دو زدم تا دکهٔ کنار آرایشگاه. توی راه «ن» را دیدم که ایستاده بود. گفتم چرا نرفتی داخل؟ گفت: «داخل که کسی نبود، وایسادم اینجا تا هرکی راهو بلد نیست، راهنماییش کنم.» گفتم: «من میرم آب‌معدنی برای سخنران بگیرم الآن میام.» رفتم پای دکه. دیدم «س۱» هم با دوستش آن‌جا ایستاده‌اند. گفتم برود یک سر به دانشکدهٔ کامپیوتر بزند و اگر کسی از تغییر آدرس باخبر نشده دستش را بگیرد و بیاورد. آب‌معدنی را خریدم و برگشتم پیش «ن». با ذوق گفت: «دکتر «ص» منو می‌شناسه!» گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت: «منو که دید پرسید سمینار کجا برگزار می‌شه؟!» خنده‌ام گرفت. گفتم تو دیگه پای ثابت اینجا هستی.

رفتیم داخل سالن. شکر خدا، لامپ‌ها را روشن کرده بودند. لپ‌تاپ من هم هنوز سر جایش بود و سخنران داشت باهاش ور‌می‌رفت. «کسب جمعیت» هم خوب بود. تقریباً نصف سالن صدنفری پر بود. به سخنران گفتم که با اجازهٔ شما با پنج دقیقه تأخیر شروع کنیم. گفت: «چرا به من می‌گی؟ به حضار بگو.» رویم را طرف ملت کردم و گفتم: «چون مکان تغییر کرده و ممکنه بعضیا اطلاع نداشته باشند، با پنج دقیقه تأخیر شروع می‌کنیم.» همهٔ برنامه‌هایم به‌هم ریخته بود. مثل مرغ سرکنده از اول تا آخر سالنْ ورجه‌ورجه می‌کردم تا مطمئن شوم همه‌چیز مرتب است. خواهر سخنران به خاطر اینکه با آن‌ها تا حراست آمده بودم ازم تشکر کرد. دیدم همسر سخنران هم دارد سرش را تکان می‌دهد یعنی که تشکر. به خواهر سخنران گفتم ازشان عذرخواهی کنید به خاطر این ناهماهنگی.

سخنران خودش شروع کرد به معرفی کردن خودش و سؤال پرسیدن از جمع که چقدر ویتگنشتاین خوانده‌اید و ... . من هم آن‌جا ایستاده بودم تا ایشان را معرفی کنم و جلسه شروع شود. دیدم حضور من را به هیچ گرفته و خودش شروع کرد! من هم سرم را پایین انداختم و کیفم را برداشتم و رفتم تهِ سالن نشستم که به همه‌چیز احاطه داشته باشم.

سخنرانی که تمام شد، برای اینکه با استبداد سخنران مواجه نشوم به‌سرعت خودم را به جایگاه رساندم و به حضار گفتم سؤالی دارید بپرسید. پرسش و پاسخ تمام شد و جلسه هم. از سخنران تشکر کردم و دیدم ملّت دورش حلقه زده‌اند، بی‌خیالش شدم. رفتم لپ‌تاپم را جمع کنم، چند تا از بچه‌ها هم بودند. «ا» به من و «س۱» اشاره می‌کند و می‌پرسد: «بالاخره من نفهمیدم آقای ابراهیم‌پور کدومتون بودین؟!» خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم منم. با تعجب به «س۱» اشاره می‌کند و می‌پرسد: «پس چرا من فکر می‌کردم ایشونه؟!»

۹۳/۱۲/۱۴

نظرات  (۴)

ما هم یه بار تو سالن فرهنگ برنامه داشتیم با اینکه هماهنگ شده بود اما نذاشته بودن از خارج دانشگاه کسی وارد بشه. بعد از سخنرانی فهمیدیم!


آقای «ن» را من هم میشناسم. پای ثابت برنامه های گروه شده اند/بودند!
داستان جالبی بود.
پاسخ:

کلاً برنامه برگزار کردن داخل دانشگاه خیلی دردسر دارد. همان سالن دکتر سلیمی هرچند بیش‌ازحد بزرگ است، ولی راحت‌تر و بهتر است.

«ن» آن ترم حتی سمینارهایی که برایش جالب نبودند را هم شرکت می‌کرد. از آن مرام‌هایی دارد که کمتر در این روزگار پیدا می‌شود کرد.

بله همینطوره. بعد از گذشت یکی دو جلسه از کلاس فلسفه علوم اجتماعی متوجه شدیم ایشون دارن مرامی درجلسات شرکت میکنن.
البته فکرکنم برای شما مرام میذاشتن و در جلسات ما شرکت میکردند!
فرصت نشده بود تشکر کنم؛ ممنون.
پاسخ:
نه دیگه در این حد!
اتفاقاً چند بار به من گفت که از شرکت کردن در اون کلاس‌ها خیلی راضیه و تونسته با افکار جدیدی آشنا بشه.
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۷ میثم علی زلفی
سلام چند روزی نایب الزیاره بودم مشهد
یک روز اسب دزدی به صاحب اسبی گفت من خسته ام اگر ممکن است کمی تو پیاده بیا تا من سواره بیایم و خستگی به در کنم. جوانمرد پیاده شد و اسب را به پیاده داد. اسب دزد به محض سوار شدن اسب را هی کردو رفت. همین که داشت دور می شد جوانمرد فریاد زد اشکالی ندارد برو اما بدان با بردن اسبم فقط اسبم را نمی بری بلکه دروازه های اعتماد که لازمه ی جوان مردی است را می بندی. اسب دزد متحول شد و برگشت و سال ها با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
با کمی دخل و تصرف
پاسخ:
سلام. زیارت قبول.
راستش من ارتباطشو نفهمیدم ولی آخرش خیلی خوب بود.
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۵ میثم علی زلفی
lمنظورم گرفتن سالن کامپیوتره - راهی که ممکن است برای بقیه بسته شود.
پاسخ:
من به این فکر نکرده بودم. راست می‌گی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی