بیتی و روزی
بعضی صبحها، خواب و بیدار—مثل بودن در آن چند دقیقهای که طول میکشد از زمانی که گوشیام زنگ میزند برای نماز صبح تا زمانی که از رختخواب کنده شوم—یک تک بیت میافتد در سرم و تا شب میماند. هنگام نشستن، هنگام ایستادن، هنگام راه رفتن، هنگام غذا خوردن، هنگام نماز خواندن، هنگام گفتن، هنگام شنفتن، ... تا باز هنگام خفتن، در سرم، زیر لبم و گاه به بانگ بلند، تکرار میکنم، تکرار میکنم، تکرار میکنم، ... . جالباش این است که هیچ از آن بیتهایی نیست که برای از بر کردنشان تلاش کرده باشم؛ از آنهایی است که خیلی قبلترها خواندهام، گاه حتی سرسری و بیملاحظه و نمیدانم کجای ذهنم ذخیره شده. شب—که با خود هستم و نیستم—چه بر من میرود که اوّل صبح تا آخر شب یک بیت با من میماند؟ نمیدانم. میدانم فقط که عجیب است. میدانم فقط که لطیف است. میدانم فقط که عالی است.
بیت امروز:
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم (حافظ)