خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

طعم آلبالو

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۲ ب.ظ

زنگ بالای در کافی‌شاپ صدا می‌کند و دختر و پسر وارد می‌شوند. دختر چند ثانیه میزها را می‌پاید و بعد با دست به یک میز خالی در گوشه‌ی کافی‌شاپ اشاره می‌کند. پسر دنبال دختر راه می‌افتد و روی صندلی‌هایشان می‌نشینند. دختر رو می‌کند به سمت پسر:

- اینجا تو رو یاد چیزی نمی‌ندازه؟

- خب، چرا. اوّلین بار که اومدیم کافه اومدیم همین‌جا.

- برای همین گفتم بیایم اینجا.

- خب؟

- ببین، می‌خوام یه حرف مهمی بهت بزنم. آماده‌ای؟

- آماده‌ی سفارش دادن هستید؟

پسر و دختر سرشان را بالا می‌آورند. پیشخدمت است که با لبخند بالای سرشان ایستاده. دختر سرش را تکان می‌دهد:

- من چیزی نمی‌خورم.

- چرا؟

- نمی‌خوام. هرچی می‌خوای واسه خودت بگیر.

پسر منو را برمی‌دارد و سرسری نگاهی به پایین و بالایش می‌کند:

- من یه میلک‌شیک.

- یه میلک‌شیک

پیشخدمت توی دفترچه‌اش چیزی می‌نویسد.

- چیز دیگه‌ای؟

دختر بلافاصله و بی‌حوصله می‌گوید:

- نه ممنون.

پیشخدمت منو را برمی‌دارد و می‌رود. پسر به دختر نگاه می‌کند:

- تو چرا چیزی نمی‌خوری؟

- الآن چیزی نمی‌خوام. آماده‌ای شروع کنیم؟

- اوهوم.

- ببین، من چند روزه این فکر افتاده توی سرم. اوّلش فکر کردم مثل دفعات قبلی موقتیه. ولی نبود.

پسر دارد با گوشی‌اش ور می‌رود. دختر شاکی است:

- گوشِت با منه؟

- اوهوم.

- خب من فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی‌خوریم.

پسر ناگهان سرش را بالا می‌آورد.

- چی؟ یعنی چی؟

- ما به درد هم نمی‌خوریم. اخلاقامون با هم جور نیست، خانواده‌هامون با هم جور نیست، البته نمی‌خوام بگم اخلاقت بده یا ...

پسر وسط حرفش می‌دود:

- این چرت‌و‌پرتا چیه می‌گی؟ تازگیا به این کشف مهم رسیدی؟

- گفتم که چند روزی میشه. یه هفته تقریباً.

پسر گوشی‌اش را روی میز می‌اندازد، آرنج‌های دست‌هایش را به میز تکیه می‌دهد و به چشمان دختر خیره می‌شود:

- خب؟

- خب ... به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی‌خوریم. دیگه این رابطه ادامه دادنش اشتباهه. ما دیگه بهتره که همو نبینیم.

پسر ناباورانه به دختر خیره شده. می‌خواهد چیزی بگوید ولی حرف در گلویش می‌شکند. گلویش را صاف می‌کند:

- مطمئنی؟

- بله.

پسر سرش را پایین می‌اندازد. کف دست راستش را روی چشمانش می‌کشد و بعد سرش را بین دو دستش نگه می‌دارد.

دو دقیقه می‌گذرد و پسر و دختر هیچ نمی‌گویند. میز کناری چندتا دختر و پسرند که سروصدایشان بلند است. دختر در و دیوار را نگاه می‌کند. گاهی زیرچشمی حرکات پسر را می‌پاید ولی پسر حرکتی نمی‌کند. بالاخره پسر سرش را از بین دست‌هایش بیرون می‌آورد و به صندلی‌اش تکیه می‌دهد. دختر به چشم‌های پسر نگاه می‌کند؛ کاملاً قرمز شده. کمی مِن‌ومِن می‌کند و آخرسر می‌گوید:

- این رابطه از اوّلش هم اشتباه بود.

- نمی‌خوام دیگه چیزی بشنوم.

- دلیلمون این بود که اسمامون به هم میان.

- من یه همچین دلیل احمقانه‌ای نداشتم.

- خودت گفتی!

- گفتم، ولی این دلیلم نبود.

- دلیلت چی بود؟

- مهمه دیگه؟!

دختر شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.

- میل‌شیک شما.

پسر حتی به پیشخدمت نگاه نمی‌کند. چند ثانیه به لیوان روبرویش خیره می‌شود و دوباره به دختر نگاه می‌کند:

- هیچ کاری هست که من بتونم بکنم ... برای اینکه تو رو منصرف کنم؟

دختر نفس عمیقی می‌کشد:

- نه.

- پس پاشو بریم.

- کجا؟

- هرچی زودتر تموم بشه دردش کمتره.

پسر از سر جایش بلند می‌شود و به سمت در خروجی می‌رود. دختر ناباورانه نگاهش می‌کند و بعد از چند ثانیه از جایش بلند می‌شود و پشت سر پسر راه می‌افتد. پسر دوتا اسکناس ده‌هزار تومانی می‌گذارد روی پیشخوان و از کافی‌شاپ بیرون می‌زند. دختر هم پشت سرش بیرون می‌رود:

- نمی‌خوای بپرسی چی شد که به این تصمیم رسیدم؟

- دیگه واسم مهم نیست. کجا میری الآن؟

دختر کلافه است. ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید:

- میرم خونه.

- با مترو؟

- آره.

- بریم.

- خودم میرم.

- می‌رسونمت تا پای قطار. بعدش تو راه خودتو برو، منم راه خودمو.

پسر سرش را پایین می‌اندازد و راه می‌افتد. دختر هم پشت سرش راه می‌افتد. تا به ایستگاه برسند کلمه‌ای حرف نمی‌زنند. پسر آشکارا بغض کرده ولی همه‌ی تلاشش را می‌کند که اشک‌هایش پایین نریزد. دختر هم ناراحت است. سرعت راه رفتنش را زیاد کرده که از پسر عقب نیفتد. گاهی هم پشت سر پسر یواشکی می‌دود. در عین حال، چشمانش همه‌جا را می‌پاید و حواسش به مغازه‌ها هم هست. پسر ولی سرش را پایین انداخته و به خط مستقیم و با قدم‌های بلند راه می‌رود.

وارد ایستگاه می‌شوند و تا جایگاه سوارشدن جلو می‌روند. دختر بالاخره به حرف می‌آید:

- جایگاه بانوان اون عقبه.

- می‌دونم.

دختر مِن‌و‌مِن می‌کند:

- می‌دونم که تو نمی‌خوای دلیل تصمیمو بدونی ولی من می‌خوام بگم. دلیلش این بود که تو خیلی بی‌تفاوتی. راستش اوّلش بی‌تفاوتی و بی‌خیالیت برام جذاب بود. برای همین اصلاً دوسِت داشتم. ولی بعدش فهمیدم که این ظاهر قضیه‌س. این چند روز هرچی فکر کردم دیدم نمی‌تونم با آدمی که این‌قدر بی‌تفاوته زندگی کنم.

پسر سرش را به طرف جمعیت گرفته و دارد به مردم نگاه می‌کند. دختر امّا به چشمان پسر زل زده:

- حس می‌کنم برای تو هیچی مهم نیست. سیاه و سفید برات یکسانه. ترش و شیرین، خوب و بد، زشت و زیبا ... حس می‌کنم حست به من هم همینجوری باشه. چه من باشم چه کس دیگه‌ای خیلی فرقی نمی‌کنه برات.

پسر برمی‌گردد و با خشم به چشمان دختر نگاه می‌کند. دختر سرش را پایین می‌اندازد. پسر به سمت جایگاه بانوان اشاره می‌کند:

- آرزو، برو اونجا وایسا. قطار که اومد سوار شو و برو.

پسر راه می‌افتد و می‌رود روی یک صندلی می‌نشیند. دختر چند ثانیه نگاهش می‌کند. صدای مترو از داخل تونل می‌آید. چند ثانیه بعد مترو خودش را نشان می‌دهد. دختر وارد مترو می‌شود و سرپا می‌ایستد. از پنجره‌ی مترو پسر را نگاه می‌کند. پسر هم دختر را نگاه می‌کند. درهای مترو بسته می‌شود. پسر دستش را به عنوان خداحافظی بالا می‌آورد و لبخند می‌زند. دختر هم می‌خندد و دستش را تکان می‌دهد. مترو راه می‌افتد. پسر زیر لب زمزمه می‌کند:

- قطار می‌رود. تو می‌روی ...

هرچه فکر می‌کند بقیه‌اش یادش نمی‌آید. یادش می‌افتد که آرزو این شعر را از بر بود. می‌زند زیر گریه. چند دقیقه‌ای گریه می‌کند. عابران فقط نگاهش می‌کنند و از کنارش رد می‌شوند. سه نفر چند متر آن‌طرف‌تر ایستاده‌اند و به پسر نگاه می‌کنند ولی حتی کسی حاضر نمی‌شود کنار دستش بنشیند. دوباره صدای مترو در تونل می‌پیچد. پسر از سر جایش بلند می‌شود و به تونل خیره می‌شود. عزم می‌کند که خودش را جلوی مترو بیاندازد. صدای مترو هر لحظه بلندتر می‌شود ولی داخل تونل تاریک است. پسر ناگهان برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند. متروی خط مخالف است که دارد کم‌کم می‌ایستد. چند لحظه‌ای گیج می‌شود ولی بعد خنده‌اش می‌گیرد. زیر لب به خودش می‌گوید:

- انگار زندگی همینه. اوّلش ظاهرشو می‌بینی ولی باطنش یه چیز دیگه‌س.

از پله‌های مترو بالا می‌رود و از ایستگاه خارج می‌شود. چشمش می‌افتد به گیلاس‌های میوه‌فروشی. یاد «طعم گیلاس» کیارستمی می‌افتد. داخل مغازه می‌شود و با دست اشاره می‌کند:

- هزار تومن از اینا می‌خوام. بریزین توی پاکت.

فروشنده پاکت را به پسر می‌دهد و هزاری‌اش را توی دخل می‌اندازد. پسر دست می‌کند و یک گیلاس برمی‌دارد. یادش می‌افتد که میوه‌ها نشسته است. چشم‌هایش بیرون از مغازه دنبال شلنگ آب می‌گردد. دوباره می‌زند زیر خنده و بلندبلند می‌گوید:

- احمق همین پنج دیقه پیش بود که می‌خواستی خودتو بکشی!

یکی از گیلاس‌ها را می‌اندازد توی دهانش. چشم‌هایش مچاله می‌شوند. رو می‌کند به سمت مغازه‌دار.

- این که ترشه! مگه گیلاس نیست؟

- نه عزیزم اینا آلبالوئه!

دوتاشان با هم می‌خندند.

- مثل اینکه چشات داره آلبالو گیلاس می‌چینه! می‌خوای به‌جاش بهت گیلاس بدم؟

پسر نگاهی به پاکت آلبالویش می‌کند.

- چه فرقی می‌کنه؟ دوتاش برای نمردن خوبه!

- فلسفی حرف می‌زنی؟ من که نمی‌فهمم چی می‌گی!

- هیچی ولش کن. مهم نیست. همین خوبه.

پسر از میوه‌فروشی بیرون می‌آید. دهانش را باز می‌کند، چشم‌هایش را می‌بندد و یک آلبالوی دیگر بالا می‌اندازد. این‌بار دهانش تلخ می‌شود. آلبالو را تف می‌کند. معلوم است که آلبالو لهیده بوده. چند ثانیه به پاکت آلبالویش خیره می‌شود. برمی‌گردد داخل مغازه، پاکت آلبالو را روی ترازو می‌اندازد و به مغازه‌دار می‌گوید:

- دیگه نمی‌خوامش.

- ولی ما چیزی که فروختیمو پس نمی‌گیریم. اگه می‌خوای عوضش کن.

- منم پس نیاوردم. دو تا آلبالو خوردم، همه‌ی حقیقت زندگی برام آشکار شد! گفتم شما هم بخوری، شاید از این زندگی یه چیزی بفهمی!

فروشنده یک آلبالو از داخل پاکت برمی‌دارد و می‌خورد:

- مزه‌ی آلبالو می‌ده. مزه‌ی دیگه‌ای باید بده؟

پسر دارد به ورودی ایستگاه مترو نگاه می‌کند:

- چند ساله شما اینجایی؟

- هفت ساله.

- آدمایی که میرن توی این ایستگاه، همشون می‌خوان برن یه جایی؛ نه؟

- آره خب.

- تا حالا ندیدی یکی برای این بره توی ایستگاه که دیگه جایی واسه‌ش نمونده که بره؟ ندیدی کسی بره توی ایستگاه به خاطر اینکه دیگه نمی‌خواد جایی بره؟

- آهان! تازه فهمیدم دردت چیه! بچه جون، تو مگه چند سالته که نشستی داری آیه‌ی یأس می‌خونی؟ می‌دونی من وقتی هم‌سن تو بودم محتاج یه لقمه نون شب بودم؟

فروشنده به پیرزنی که پاکت‌های میوه‌اش را روی ترازو گذاشته می‌گوید:

- مادر، ببر اون‌طرف حساب کن. اینجا مسئله‌ی مرگ و زندگیه!

بعد رو می‌کند به پسر و ادامه می‌دهد:

- هنوز گشنگی نکشیدی!

- چه ربطی داره؟ من از زندگی سیر شدم.

- آدم گشنه سیر نمیشه، حتی از زندگی.

پسر برمی‌گردد و به فروشنده لبخند می‌زند:

- مثل اینکه این آلبالوئه واقعاً جادوییه! شما هم که داری فلسفی حرف می‌زنی!

- ببین پسر، مشتری خانم توی مغازه هست، نمی‌شه رک و پوست‌کنده حرفمو بزنم. ولی برو گند بزن به این افکارت. برو این فکراتو بریز دور. برو سر خودتو یه جایی مشغول کن که الکی فکر و خیال نکنی.

پسر سرش را پایین می‌اندازد. چند ثانیه بعد به سمت ایستگاه مترو راه می‌افتد. فروشنده داد می‌زند:

- پسر کجا می‌ری؟ نری یه کاری دست خودت بدی!

- نه بابا، دارم می‌رم داخل ایستگاه، دستشویی!

دوتاشان می‌خندند. فروشنده با صدای بلندتر داد می‌زند:

- نگفتی اسمت چی بود!

- امید!

۹۴/۰۵/۰۲

نظرات  (۷)

۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۴ کمی خلوت گزیده!
واقعا دختره درست فهمیده بود!
پاسخ:
:)
دلم می‌خواست چند تا تیکه‌ی داستانو که مثل چی از داستان زده بیرون :)) برمی‌داشتم(مثل افتادن یاد فیلم باغ گیلاس و دیالوگ‌هاش با میوه فروشه) بعد همینو با لحن و روایت بوکوفسکی می‌خوندم. خیلی خوب می‌شد. :دی
داستان‌های این محتوایی داره بوکوفسکی.
+ یه‌وقت ناراحت که نشدید؟ به عنوان مخاطب ادبیات نظرمو گفتم. :))


پاسخ:
بوکوفسکی؟؟ (با لحن جناب خان بخونید!)
من البته چیزی ازش نخوندم.

خب اون جاهایی که خوب نشده رو بگین بهم. من از خدامه اشکالای داستانو بهم بگین.
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۹ فاطمه نظریان

1.یک جاهایی از داستان مثل دیالوگ های ماندگار بعضی فیلم هاست. مثلا «آدم گشنه سیر نمیشه، حتی از زندگی.»

2.حس ها و حالت های دختر رو تا حدی خوب روایت کردید. من به عنوان یک دختر روایت شمایی که خودتون دختر نیستید را تحسین میکنم.



پاسخ:
ممنون خانم نظریان. لطف دارید.

به «مورد خاص»:

خیلی خیلی ممنون. خیلی مفید بود نقدتون. اون لینک‌هایی که گذاشتین رو هم حتماً سر می‌زنم. فقط چرا کامنت خصوصی گذاشتین؟ عمومی می‌ذاشتین شاید به درد یه نفر دیگه هم بخوره.

اینو هم بگم که من کاملاً در داستان‌نویسی آماتورم. نه مطالعه‌ای در این زمینه داشتم نه آموزشی دیدم. فقط هرازگاهی که حس می‌کنم باید یه چیزی بنویسم یه داستانی سرهم می‌کنم.

به دختره بابت این تصمیم درستش تبریک میگم!
به نظرم کمی دیالوگ زیاد داشت و به عکس توصیف صحنه و موقعیت و حتی شخصیت هاش کم بود، به خاطر همین به فضاسازی کار کمی ضربه زده بود.
اما در کل خوب بود، به شما هم تبریک میگم.

پاسخ:
:))
ممنون.
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۴ میثم علی زلفی

سلام ببخشید ولی بازم خندم گرفته بود وقتی می خوندم. نمی دونم چرا این حس بهم دست می ده.
دوست دارم یک بخش داستان رو کوتاه من بنویسم. از اونجا که از روی میز به میزهای کناری نگاه  می کنه.

.... دو دقیقه می‌گذرد و پسر و دختر هیچ نمی‌گویند. میز کناری چندتا دختر و پسرند که سروصدایشان بلند است. تو این همه صدا اشک نمی تونه نشونه ی خوبی باشه. اما دختر بغض تو گلوش رو فرو میده، تا کسی از دوستانش نفهمه اونی که عاشقش بود حالا تصمیم گرفته ولش کنه.

پسر- گوشت با منه

دختر- آره

- پس چرا چیزی نمی گی؟

- آخه تو تصمیمت درستی گرفتی. از اولش هم اشتباه بود. نباید با کسی حس تنوعش این قدر زیاد شده طرح دوستی می ریختم.

پسر با عصبانیت از جلوی میز بلند میشه و به سمت درب خروجی میره. همه ی رفقا تعجب می کنن . دختر سریع وسایلش رو جمع می کنه و بدنبالش می دوه. میز کناری هنوز صدای مشاجره میاد.

- دلیلمون این بود که اسمامون به هم میان.

- من یه همچین دلیل احمقانه‌ای نداشتم.

- خودت گفتی!

صدا رفته رفته کمرنگ میشه! همینطور که دنبالش می ره خندش می گیره! آخه یاد حرف پدر بزرگش افتاده بود

-معتاده افتاده بود تو جوب میگفت هر کی منو برداشت مال خودش. دخترم آدمی که قدر خودش رو ندونه عاقبتش این میشه.

دیگه از رفتن ایستاد. گذاشت اونی که باید بره بره. این اولین جایی بود که می خواست تدبیر کنه و زندگیش رو خودش مدیریت کنه. اصلا تصمیم گرفت اسم خودش رو تدبیر بذاره. مسیرش رو به سمت مترو کج کرد. قصد داشت خودش رو به دستشویی های مترو برسونه تا آرایشش رو که پاک شده بود درست کنه.

تو فکر بود سعی داشت یک راهی پیدا کنه تا دیگه فکر نکنه. می خندید و حرف های فلسفی می زد اما اینا همش از زور درد بود. بهش که نگاه میکردی میفهمیدی گیجه گیجه.دم ورودی مترو صدایی اینطرف تر به گوش می رسید.

- پسر کجا می‌ری؟ نری یه کاری دست خودت بدی!

- نه بابا، دارم می‌رم داخل ایستگاه، دستشویی!

دوتاشان می‌خندند. فروشنده با صدای بلندتر داد می‌زند:

- نگفتی اسمت چی بود!

- امید!

تو همین خنده ها بود که امید به تدبیر خورد و تدبیر و امید شکل گرفت. به چشمای هم نگاه کردند یک لحظه فکر کردند و متوجه شدند میشه مذاکره کرد و رفاقتی رو شروع کرد و طرح دوستی ریخت طرحی که طعم اون چیزی بین گیلاس و البالو باشه طعم برد برد.

 

پاسخ:
:))
خوب بود.
واقعا پسره بی تفاوت بود!!!
منم به عنوان یه خواننده حق میدم به دختره!
به نظرم باید بیشتر به شخصیت پسره پرداخته میشد، تا خواننده در نهایت حق رو به اون بده و اون یه آدم متفاوت خوب ارزیابی بشه، نه یه متفاوت بد. ( البته شاید این تمایل قلبی منه)
در کل همین قدر که من یه پست طولانی رو خوندم ینی خوب و گیرا بوده متن!
پاسخ:
ممنون که نظرتونو گفتین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی