طعم آلبالو
زنگ بالای در کافیشاپ صدا میکند و دختر و پسر وارد میشوند. دختر چند ثانیه میزها را میپاید و بعد با دست به یک میز خالی در گوشهی کافیشاپ اشاره میکند. پسر دنبال دختر راه میافتد و روی صندلیهایشان مینشینند. دختر رو میکند به سمت پسر:
- اینجا تو رو یاد چیزی نمیندازه؟
- خب، چرا. اوّلین بار که اومدیم کافه اومدیم همینجا.
- برای همین گفتم بیایم اینجا.
- خب؟
- ببین، میخوام یه حرف مهمی بهت بزنم. آمادهای؟
- آمادهی سفارش دادن هستید؟
پسر و دختر سرشان را بالا میآورند. پیشخدمت است که با لبخند بالای سرشان ایستاده. دختر سرش را تکان میدهد:
- من چیزی نمیخورم.
- چرا؟
- نمیخوام. هرچی میخوای واسه خودت بگیر.
پسر منو را برمیدارد و سرسری نگاهی به پایین و بالایش میکند:
- من یه میلکشیک.
- یه میلکشیک
پیشخدمت توی دفترچهاش چیزی مینویسد.
- چیز دیگهای؟
دختر بلافاصله و بیحوصله میگوید:
- نه ممنون.
پیشخدمت منو را برمیدارد و میرود. پسر به دختر نگاه میکند:
- تو چرا چیزی نمیخوری؟
- الآن چیزی نمیخوام. آمادهای شروع کنیم؟
- اوهوم.
- ببین، من چند روزه این فکر افتاده توی سرم. اوّلش فکر کردم مثل دفعات قبلی موقتیه. ولی نبود.
پسر دارد با گوشیاش ور میرود. دختر شاکی است:
- گوشِت با منه؟
- اوهوم.
- خب من فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمیخوریم.
پسر ناگهان سرش را بالا میآورد.
- چی؟ یعنی چی؟
- ما به درد هم نمیخوریم. اخلاقامون با هم جور نیست، خانوادههامون با هم جور نیست، البته نمیخوام بگم اخلاقت بده یا ...
پسر وسط حرفش میدود:
- این چرتوپرتا چیه میگی؟ تازگیا به این کشف مهم رسیدی؟
- گفتم که چند روزی میشه. یه هفته تقریباً.
پسر گوشیاش را روی میز میاندازد، آرنجهای دستهایش را به میز تکیه میدهد و به چشمان دختر خیره میشود:
- خب؟
- خب ... به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمیخوریم. دیگه این رابطه ادامه دادنش اشتباهه. ما دیگه بهتره که همو نبینیم.
پسر ناباورانه به دختر خیره شده. میخواهد چیزی بگوید ولی حرف در گلویش میشکند. گلویش را صاف میکند:
- مطمئنی؟
- بله.
پسر سرش را پایین میاندازد. کف دست راستش را روی چشمانش میکشد و بعد سرش را بین دو دستش نگه میدارد.
دو دقیقه میگذرد و پسر و دختر هیچ نمیگویند. میز کناری چندتا دختر و پسرند که سروصدایشان بلند است. دختر در و دیوار را نگاه میکند. گاهی زیرچشمی حرکات پسر را میپاید ولی پسر حرکتی نمیکند. بالاخره پسر سرش را از بین دستهایش بیرون میآورد و به صندلیاش تکیه میدهد. دختر به چشمهای پسر نگاه میکند؛ کاملاً قرمز شده. کمی مِنومِن میکند و آخرسر میگوید:
- این رابطه از اوّلش هم اشتباه بود.
- نمیخوام دیگه چیزی بشنوم.
- دلیلمون این بود که اسمامون به هم میان.
- من یه همچین دلیل احمقانهای نداشتم.
- خودت گفتی!
- گفتم، ولی این دلیلم نبود.
- دلیلت چی بود؟
- مهمه دیگه؟!
دختر شانههایش را بالا میاندازد.
- میلشیک شما.
پسر حتی به پیشخدمت نگاه نمیکند. چند ثانیه به لیوان روبرویش خیره میشود و دوباره به دختر نگاه میکند:
- هیچ کاری هست که من بتونم بکنم ... برای اینکه تو رو منصرف کنم؟
دختر نفس عمیقی میکشد:
- نه.
- پس پاشو بریم.
- کجا؟
- هرچی زودتر تموم بشه دردش کمتره.
پسر از سر جایش بلند میشود و به سمت در خروجی میرود. دختر ناباورانه نگاهش میکند و بعد از چند ثانیه از جایش بلند میشود و پشت سر پسر راه میافتد. پسر دوتا اسکناس دههزار تومانی میگذارد روی پیشخوان و از کافیشاپ بیرون میزند. دختر هم پشت سرش بیرون میرود:
- نمیخوای بپرسی چی شد که به این تصمیم رسیدم؟
- دیگه واسم مهم نیست. کجا میری الآن؟
دختر کلافه است. ساعتش را نگاه میکند و میگوید:
- میرم خونه.
- با مترو؟
- آره.
- بریم.
- خودم میرم.
- میرسونمت تا پای قطار. بعدش تو راه خودتو برو، منم راه خودمو.
پسر سرش را پایین میاندازد و راه میافتد. دختر هم پشت سرش راه میافتد. تا به ایستگاه برسند کلمهای حرف نمیزنند. پسر آشکارا بغض کرده ولی همهی تلاشش را میکند که اشکهایش پایین نریزد. دختر هم ناراحت است. سرعت راه رفتنش را زیاد کرده که از پسر عقب نیفتد. گاهی هم پشت سر پسر یواشکی میدود. در عین حال، چشمانش همهجا را میپاید و حواسش به مغازهها هم هست. پسر ولی سرش را پایین انداخته و به خط مستقیم و با قدمهای بلند راه میرود.
وارد ایستگاه میشوند و تا جایگاه سوارشدن جلو میروند. دختر بالاخره به حرف میآید:
- جایگاه بانوان اون عقبه.
- میدونم.
دختر مِنومِن میکند:
- میدونم که تو نمیخوای دلیل تصمیمو بدونی ولی من میخوام بگم. دلیلش این بود که تو خیلی بیتفاوتی. راستش اوّلش بیتفاوتی و بیخیالیت برام جذاب بود. برای همین اصلاً دوسِت داشتم. ولی بعدش فهمیدم که این ظاهر قضیهس. این چند روز هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم با آدمی که اینقدر بیتفاوته زندگی کنم.
پسر سرش را به طرف جمعیت گرفته و دارد به مردم نگاه میکند. دختر امّا به چشمان پسر زل زده:
- حس میکنم برای تو هیچی مهم نیست. سیاه و سفید برات یکسانه. ترش و شیرین، خوب و بد، زشت و زیبا ... حس میکنم حست به من هم همینجوری باشه. چه من باشم چه کس دیگهای خیلی فرقی نمیکنه برات.
پسر برمیگردد و با خشم به چشمان دختر نگاه میکند. دختر سرش را پایین میاندازد. پسر به سمت جایگاه بانوان اشاره میکند:
- آرزو، برو اونجا وایسا. قطار که اومد سوار شو و برو.
پسر راه میافتد و میرود روی یک صندلی مینشیند. دختر چند ثانیه نگاهش میکند. صدای مترو از داخل تونل میآید. چند ثانیه بعد مترو خودش را نشان میدهد. دختر وارد مترو میشود و سرپا میایستد. از پنجرهی مترو پسر را نگاه میکند. پسر هم دختر را نگاه میکند. درهای مترو بسته میشود. پسر دستش را به عنوان خداحافظی بالا میآورد و لبخند میزند. دختر هم میخندد و دستش را تکان میدهد. مترو راه میافتد. پسر زیر لب زمزمه میکند:
- قطار میرود. تو میروی ...
هرچه فکر میکند بقیهاش یادش نمیآید. یادش میافتد که آرزو این شعر را از بر بود. میزند زیر گریه. چند دقیقهای گریه میکند. عابران فقط نگاهش میکنند و از کنارش رد میشوند. سه نفر چند متر آنطرفتر ایستادهاند و به پسر نگاه میکنند ولی حتی کسی حاضر نمیشود کنار دستش بنشیند. دوباره صدای مترو در تونل میپیچد. پسر از سر جایش بلند میشود و به تونل خیره میشود. عزم میکند که خودش را جلوی مترو بیاندازد. صدای مترو هر لحظه بلندتر میشود ولی داخل تونل تاریک است. پسر ناگهان برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند. متروی خط مخالف است که دارد کمکم میایستد. چند لحظهای گیج میشود ولی بعد خندهاش میگیرد. زیر لب به خودش میگوید:
- انگار زندگی همینه. اوّلش ظاهرشو میبینی ولی باطنش یه چیز دیگهس.
از پلههای مترو بالا میرود و از ایستگاه خارج میشود. چشمش میافتد به گیلاسهای میوهفروشی. یاد «طعم گیلاس» کیارستمی میافتد. داخل مغازه میشود و با دست اشاره میکند:
- هزار تومن از اینا میخوام. بریزین توی پاکت.
فروشنده پاکت را به پسر میدهد و هزاریاش را توی دخل میاندازد. پسر دست میکند و یک گیلاس برمیدارد. یادش میافتد که میوهها نشسته است. چشمهایش بیرون از مغازه دنبال شلنگ آب میگردد. دوباره میزند زیر خنده و بلندبلند میگوید:
- احمق همین پنج دیقه پیش بود که میخواستی خودتو بکشی!
یکی از گیلاسها را میاندازد توی دهانش. چشمهایش مچاله میشوند. رو میکند به سمت مغازهدار.
- این که ترشه! مگه گیلاس نیست؟
- نه عزیزم اینا آلبالوئه!
دوتاشان با هم میخندند.
- مثل اینکه چشات داره آلبالو گیلاس میچینه! میخوای بهجاش بهت گیلاس بدم؟
پسر نگاهی به پاکت آلبالویش میکند.
- چه فرقی میکنه؟ دوتاش برای نمردن خوبه!
- فلسفی حرف میزنی؟ من که نمیفهمم چی میگی!
- هیچی ولش کن. مهم نیست. همین خوبه.
پسر از میوهفروشی بیرون میآید. دهانش را باز میکند، چشمهایش را میبندد و یک آلبالوی دیگر بالا میاندازد. اینبار دهانش تلخ میشود. آلبالو را تف میکند. معلوم است که آلبالو لهیده بوده. چند ثانیه به پاکت آلبالویش خیره میشود. برمیگردد داخل مغازه، پاکت آلبالو را روی ترازو میاندازد و به مغازهدار میگوید:
- دیگه نمیخوامش.
- ولی ما چیزی که فروختیمو پس نمیگیریم. اگه میخوای عوضش کن.
- منم پس نیاوردم. دو تا آلبالو خوردم، همهی حقیقت زندگی برام آشکار شد! گفتم شما هم بخوری، شاید از این زندگی یه چیزی بفهمی!
فروشنده یک آلبالو از داخل پاکت برمیدارد و میخورد:
- مزهی آلبالو میده. مزهی دیگهای باید بده؟
پسر دارد به ورودی ایستگاه مترو نگاه میکند:
- چند ساله شما اینجایی؟
- هفت ساله.
- آدمایی که میرن توی این ایستگاه، همشون میخوان برن یه جایی؛ نه؟
- آره خب.
- تا حالا ندیدی یکی برای این بره توی ایستگاه که دیگه جایی واسهش نمونده که بره؟ ندیدی کسی بره توی ایستگاه به خاطر اینکه دیگه نمیخواد جایی بره؟
- آهان! تازه فهمیدم دردت چیه! بچه جون، تو مگه چند سالته که نشستی داری آیهی یأس میخونی؟ میدونی من وقتی همسن تو بودم محتاج یه لقمه نون شب بودم؟
فروشنده به پیرزنی که پاکتهای میوهاش را روی ترازو گذاشته میگوید:
- مادر، ببر اونطرف حساب کن. اینجا مسئلهی مرگ و زندگیه!
بعد رو میکند به پسر و ادامه میدهد:
- هنوز گشنگی نکشیدی!
- چه ربطی داره؟ من از زندگی سیر شدم.
- آدم گشنه سیر نمیشه، حتی از زندگی.
پسر برمیگردد و به فروشنده لبخند میزند:
- مثل اینکه این آلبالوئه واقعاً جادوییه! شما هم که داری فلسفی حرف میزنی!
- ببین پسر، مشتری خانم توی مغازه هست، نمیشه رک و پوستکنده حرفمو بزنم. ولی برو گند بزن به این افکارت. برو این فکراتو بریز دور. برو سر خودتو یه جایی مشغول کن که الکی فکر و خیال نکنی.
پسر سرش را پایین میاندازد. چند ثانیه بعد به سمت ایستگاه مترو راه میافتد. فروشنده داد میزند:
- پسر کجا میری؟ نری یه کاری دست خودت بدی!
- نه بابا، دارم میرم داخل ایستگاه، دستشویی!
دوتاشان میخندند. فروشنده با صدای بلندتر داد میزند:
- نگفتی اسمت چی بود!
- امید!