دخترو
حال گنگ و گیجی داشتم. چند لحظه قبلش بود که فهمیده بودم مادرم خواهرم را باردار است. آن موقع هشت ساله بودم. هرچند بیش از بیست سال از آن لحظه میگذرد و هرچند حافظهی خوبی ندارم ولی حال آن لحظهام را کمابیش به یاد دارم: حال گنگ و گیجی داشتم.
چند ماه بعد خواهرم متولد شد و من حس میکردم که ناباورانه دوستش دارم. حتی لبخندهایش را میشمردم و حساب تعداد خندههای چند هفتهی اوّل زندگیاش را داشتم. کمکم او بزرگ میشد و من قد کشیدنش را پیش چشمانم میدیدم. سالها گذشته؛ هنوز ولی خواهر کوچک من است و هنوز ناباورانه دوستش دارم.
هشت سال ولی فاصلهی سنّی زیادی بود. من همیشه از لحاظ سنّی یک مرحله از او جلوتر بودم و این باعث میشد نتوانیم آنقدرها به هم نزدیک شویم. وقتی او نوزاد بود من کودک بودم، وقتی کودک شد من نوجوان شده بودم و وقتِ نوجوانیاش من جوان بودم. این هشت سال اختلاف همیشه بین ما فاصله میانداخت.
گذشت و خواهرم به سن دانشگاه رسید و دانشجوی مشهد شد. اگرچه مسافت از هم دورمان نگه میداشت، به لحاظ ذهنی نزدیکتر شدیم. دانشگاه و خوابگاه اشتراکاتمان را بسیار بیشتر کرد. او ابتدای دورهی دانشجویی و سالهای اوّل جوانیاش را تجربه میکرد و من انتهای دورهی دانشجویی و جوانیام را. چالشهای او حالا شبیه به چالشهای اخیر من شده و علاوه بر نقش خواهری، نقش دوست را هم در زندگیام ایفا میکند. حالا وقتهایی که هردو خانه باشیم _ افسوس که چقدر این اوقات کم است _ با هم دربارهی کتاب و فیلم و موسیقی و دانشگاه و گذشته و آینده حرف میزنیم و من دیگر حس نمیکنم لازم است خودم را جلوی خواهر کوچکم سانسور کنم که مبادا حرفهایم بدآموزی داشته باشد. دیگر نیازی نمیبینم که بخواهم او را نصیحت کنم. بیشتر میکوشم تا حرفهایش را بشنوم و از تجربههایم برایش تعریف کنم.
قبلترها خیلی سعی میکردم خواهرم را آنطوری که فکر میکردم «فرهیخته» بار بیاورم! انواع و اقسام برنامههای دو نفره را برایش تدارک میدیدم و او مقاومت عجیبی در مقابل خواست من داشت. او دقیقاً به همان چیزهایی که من فکر میکردم برایش لازم است بیعلاقه بود و در عوض، علیرغم میل من سراغ چیزهای دیگری میگرفت. مدتها طول کشید تا آنقدر بزرگ شوم و بفهمم که حمایت برادرانه تحمیل سلیقه و علاقهی خودم به او نیست، بلکه احترام به سلیقه و علاقهی اوست. حالا که از هم دوریم و سالی فقط چند روز همدیگر را از نزدیک میبینیم، متوجه شدهام که چقدر علایق و سلایقمان به هم نزدیکتر شده و میتوانیم مدتها دربارهی موضوعی با هم حرف بزنیم.
من برادر ندارم و برای داشتن رابطهی کنونی با تکخواهرم سالها صبر کردهام. سالها طول کشیده تا از مرحلهی شمردن لبخندهایش به مرحلهی یافتن او بهعنوان خود دیگرم _ البته با وجود تفاوتهای عمیق _ برسم. نمیدانم بعد از این چقدر فرصت بودن در کنار او را خواهم داشت ولی میدانم که او را به شکل وصفناپذیری دوست دارم و هیچچیزی هرگز نخواهد توانست ذرهای از این دوستداشتن بکاهد.