«بضاعت نیاوردم الّا امید»
دیگر از موضوع و قالب و مضمون گذشتهام، فقط میخواهم بنویسم، که نمیشود. هروقت قلمبهدست دفترم را برابرم پهن میکنم، نوشتن میشود سختترین کار دنیا. چند کلمه مینویسم، از رویش میخوانم و خط میزنم. دوباره چند کلمهی دیگر ... میخوانم ... خط میزنم.
مدتی است این قلم خشک شده و من گاهبهگاه رنجی بیهوده میبرم برای نوشتن. نمیدانم چرا با همهی ناتوانیام نوشتن را رها نمیکنم. انگار نوشتن بخشی از من باشد که هنوز مرگش را باور نمیکنم.
هرچند دیگر آن عطش سابق را برای نوشتن ندارم، هرچند این روزها که میگذرد، هرچه بیشتر نوشتهام ناراضیتر شدهام، هرچند حجم خطخوردگیهای دفترم، بیحساب دارد بیشتر و بیشتر میشود، هنوز تسلیم نشدهام. هنوز میخواهم بنویسم. ادامه دادن نوشتن با این قلم خشکیده و این سواد اندک و این مضمونِ نمانده و این حوصلهی سررفته فقط میتواند نشان دهد که هنوز به آینده امیدوارم.
انا احدسُ انت غافلٌ بنسبت البرکة فی الاعمال و ما ادراک البرکة
شیءٌ عجاب ، قلیله خیرٌ من کثیر بدونه، و عملُ الکثیر معه توجب الخیر فی العاقبة
فعلیکم فی الدعا بازدیادها و فی العمل بتکریم الوالدین فانه یوجب البرکة فی الوقت و توفیق من الله
هذا رسالة من جانب فطرت الهی و لیس بحدیثٍ لکن فحواه اُخِذَ من الروایات
و من الله توفیق