خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

Eppur si muove *

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

«تا تعطیلات عید میلاد مسیح هنوز خیلی راه بود: اما بالاخره یک روز عید می‌شد زیرا زمین همیشه دور می‌زد.»

چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، جیمز جویس، ترجمه‌ی منوچهر بدیعی

 

مهم‌ترین مسئله‌ی دنیا برای سربازی که تازه دوره‌ی دوماهه‌ی آموزشی‌اش تمام شده این است که کجا بقیه‌ی خدمتش را طی خواهد کرد. از آنهایی که پارتی دارند و از آنهایی که زن دارند که بگذریم، می‌مانند آنهایی که جز خدا کسی را ندارند و هم‌آنهایند که چند روزی شدیداً دست‌به‌دامن خدا می‌شوند. «سیستان و بلوچستان» برای چنین کسانی فقط اسم یک استان نیست، هم‌ارز است با همه‌ی بدی‌ها و پلشتی‌ها و کابوس‌های دنیا و کافی است اسم این استان را در برگ تقسیمت ببینی تا همان‌دم سنگینی دست عزرائیل را بر روی شانه‌ات حس کنی.

خوشبختانه هیچ‌کسی از گروهان ما حس نزدیک شدن به مرگ را تجربه نکرد. اکثر سربازها در استان فارس یا استان‌های هم‌جوارش تقسیم شده بودند. چندتایی هم قم و تهران. من هم فارس افتاده بودم و تا شهرستان محل خدمتم معلوم شود، سه روز به کلانتری ۱۱ زند شیراز منتقل شدم. یک‌بار آنجا در نمازخانه داشتم کتاب می‌خواندم که به عبارت بالا برخوردم. عبارتی که سخت به جانم نشست و به اندازه‌ی چند کتاب بر من اثر گذاشت.

چیزی در همه‌ی آدم‌ها و از جمله در من است که اسمش را «دلشوره‌ی روزهای اوّل» گذاشته‌ام. همیشه روزهای اوّلی که از خانه به خوابگاه دانشجویی می‌رفتم سخت می‌گذشت. همیشه قبل از رفتن فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی خوابگاهی بوده‌ام و این‌بار دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه نخواهم کرد و همیشه فکر و خیال‌هایم باطل می‌شد.

آن روز در کلانتری داشتم یکی دیگر از قسمت‌های سریال تکراری دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه می‌کردم و داشتم سر خودم را به کتاب‌خواندن گرم می‌کردم که آن عبارت را دیدم. ماجرا مربوط به پسری است که خانواده‌اش او را به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی می‌فرستند و او هم لابد مثل بقیه‌ی آدم‌ها در چنین شرایطی به زمان طولانی‌ای که تا دیدار مجدد با خانواده‌اش باقی مانده فکر می‌کند و دچار دلشوره می‌شود. اثری که این عبارت در من گذاشت بیش از همه به خاطر انتخاب لحن درست تسلیت بود: زمین دور می‌زند و بر اثر این دور زدن است که شب و روز پیاپی می‌آیند و می‌روند و روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرند. زمین دور می‌زند، هرچند آرام، و این تنها چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند مانعش شود. زمین دور می‌زند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند.

از سر جایم بلند شدم و به حیاط کلانتری رفتم. به آسمان نگاه کردم. ابرها داشتند به آرامی جابجا می‌شدند و هرازگاه خورشید را پشت سرشان پنهان می‌کردند.

 

* اینجا

۹۵/۰۹/۲۹

نظرات  (۱۰)

سلام . خیلی ممنون. خیلی خوب بود. 
پاسخ:
سلام، ممنون از شما.
واقعیات تسکین دهنده. 
پاسخ:
بله، درسته.
۰۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۳ میثم علی زلفی
خوب بود و دلنشین
+ دوباره یاد آن روایت امیر المومنین که یکبار برایتان پیدا کردم افتادم. نشسته باشی یا ایستاده و ...
پاسخ:
روایت خیلی زیباییه.
۰۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۹ فکر و ذکر
ای کاش میشد سربازی را از شماها خرید و یک دل سیر از دروازه های این شهر دور شد!!!
پاسخ:
خریدن چرا؟ قابلی نداره! :)
متوجه حرفتون هستم، یا لااقل فکر می‌کنم که متوجه حرفتون هستم. ولی زمان زیاد سربازی خودش باعث ملالت میشه، مثل اینکه کسی بره مسافرت که خستگی در کنه ولی اینقدر در سفر بمونه که خسته بشه. اگه سربازی مثلاً ۲ ماه بود عالی بود برای دور شدن از دروازه‌های شهر.

اندیشیدن هم مانند عاشقی ناخودآگاه و ناگاه جانت را در چنبره می‌گیرد و چشمت را خیره به خویش می‌کند. بی‌آنکه بدانی پای به کدام وادی می‌گذاری، در جذبه مسحور کنندۀ عشق به دانستن، (فیلوسوفیا) و "قدرت" دانش، خواهی افتاد و دیگر هیچ راهی، هیچ راهی به بازگشت نیست! طمع قدرت همان چشم مار است که در خوابت می‌کند و جانت را می‌رباید.

 مجنون را کدام عزم است تا از راه رفته عاشقی باز گردد؟ فلسفه جنونی است که جز با پای خیال‌های خام برای قوام دادن تصویری جامع از "بودن و شدن" راه نمی‌رود ! عجبا از این بلند پروازی: رسیدن به کنه حقیقت!

اندیشیدن نیز مانند عاشقی است. دو سویه دارد که در این سوی هرچه می‌روی و می‌دوی تا به مقصود و مقصد برسی، دورتر و ناکام‌تری. معشوقت تیزجَست و گریزپای و ناپایدار است. همان که تصویر تام از دانستن "رموز حیات" نام دارد. این تیزپای را هرگز خیال آسودن در آغوش ذهن جوینده نیست. تا لمحه‌ای نزدیک می‌گردد بی آنکه آبستن " یقینی تازه" شود، تخم شک و تردید می‌کارد و زود دور می‌رود.

این دود سیاه و سرخی است که از بلندی‌های یونان و ایران و اینجا و آنجا برخواست و آنکه گمان برد این علامتی است از "خانه دوست"، زود دریافت که نه! این دود دلی سوخته و جانی آشفته و خونی آتش گرفته‌است که در پی غزال دانایی خسته و پای شکسته به دوزخ وهم و حیرت افتاده و جان داده!

این مذابی است لغزان که دل به دام تعقید و تقید ذهن پای بسته به "زبان"  و "زمان" آدمی ندارد. این لقمه برای دهان "ما" جویندگان گنج حقیقت بزرگ است. دختر سلطان و علاقه چوپان؟ 

چه می‌دانستیم، در زیر این میدان پرحرارت و خواستنیِ اندیشیدن و حل مسئله و گره‌گشایی از مجهولات، تنوره‌ای از آتش سوزندۀ "نمی‌دانم ها" زبانه می‌کشد و می‌سوزد و خاکستر می‌کند.

چه می‌دانستیم که دست بردن به گوهر یقین خواب است و خیال. رویایی است شیرین و دریایی است مواج و بی پایان که هرگز تشنگان را سیراب نکرده و نمی‌کند. و جز شورکامی و شوربختی برای غریقش نیست. همان که "ابن رشد "آن را "محنت اندیشگر" نام نهاد.

دست یافتن به مقام سطنت اندیشه، همان چشمۀ حیاتی است که به جاذبه و درپی جستجوی آن، کرور کرور جوان و پیر، راه گم کرده و چشمه آب جنون و حیرت نوشیدند و دیو "سرخوردگی "و "یاس فلسفی"جانشان را ربود.

آنچه که گمان‌مان بر قطع و یقینش می‌چرخید زود دود شد، پودر شد، و لغزان از میان پنجه ناتوان "منطق" و "روش" فرو ریخت. و چقدر به این دو( منطق و روش) غرّه شده بودیم؟! چقدر اینان "وهم تسخیر جهان" را در جانمان رسوخ دادند. و چقدر دیر دستان خالی شان در پشت پرده علم و فلسفه رو شد.

پاسخ:
بسیار عالی. لذت بردم.
تقریبا همه ی مطالبی که نوشته بودید رو خوندم. سبک نوشتنتون عالیه 
ممکنه بگید فقط همینجا مینوسین یا کانال تلگرام و ... هم دارید؟
پاسخ:
لطف دارید.
همین‌جا می‌نویسم. کانال ندارم.
۰۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۳ مورد خاص
"من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت..."

زمین... زمین... زمین...زمین...

دلم میخواد برگردم به اونجایی که ازش اومدم...


+ یاد قسمتی از این متن افتادم...
http://yadban.ir/index.php/note/teen-note/transtory/656-your-question-for-the-author-here
پاسخ:
شعر قشنگیه! :)

+ هرچند نفهمیدم یاد کدوم قسمتش افتادین ولی داستان خیلی قشنگی بود. من یاد بابالنگ‌دراز افتادم!
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۲ مورد خاص
"من هم صدای باران روی سقف را دوست دارم. رعد و برق را هم – انگار که یک جور نور عظیم کیهانی باشد- دوست دارم آخر باعث می شود فکر کنم کسی دارد دنبالم می گردد. و از صدای رعد هم بدم نمی آید چون این هم، احتمالاً، باعث می شود فکر کنم پیدا شده ام. این همان احساسی است که وقت خواندن یک کتاب خوب پیدا می کنم: انگار که پیدا شده ام، فهمیده شده ام، دیده شده ام."

"
جو، جو، جو، می بینی چه با خودم خوش می گذارنم؟ می پرسی چرا؟ به خاطر این که همین الان سوال شماره ی دو را جواب دادم- بله، همین است. و در مورد رعد و برق، در مورد صدا و نور کیهانی هم باید بگویم که، جو، قضیه این است: اگر یک کتاب خوب می تواند باعث شود حس کنی پیدا و دیده شده ای، دلت نمی خواهد خودت هم دست به کار شوی و این جادوی پیدا کردن و دیدن دیگران را امتحان کنی؟"

پاسخ:
الآن فهمیدم. ممنون :)
چرا خب؟ پیشنهاد میکنم پیج اینستا یا کانال تلگرامم بزنین. اوجوری دسترسی آسون تره :)
پاسخ:

ممنون از پیشنهادتون ولی دوست ندارم نوشته‌هام تو دست‌وپا بیفته. ترجیح میدم کسی که می‌خواد مطالبم رو بخونه با نیت قبلی این کار رو انجام بده، نه مثل تلگرام و اینستاگرام و ... مطالب روی سرش آوار بشه. البته الآن هم فکر نکنم دسترسی به مطالب سخت باشه، ولی زیادی در دسترس بودن هم مطالب رو لوث می‌کنه.

۱۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۶ حمید ساسانی
گویا G.E.Moore همیشه این جمله حکیمانه یِ باتلر رو در مقدمه کتابهایش می نوشته:
«واقعیتها آنند که هستند،چه بخواهی چه نخواهی! تو باید به دنبال واقعیتها بدوی؛واقعیت ها به دنبال تو نخواهند دوید.»

پاسخ:
:)
اگه می‌گفت "واقعیت‌ها"، حکیمانه‌تر هم میشد!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی