همپیاله
پیشنوشت: اگر بددل و بدغذا هستید، یا اگر تازه غذا خوردهاید یا میخواهید بخورید این متن را نخوانید.
تماشای غذاخوردن یکی از افسرهای گشت کلانتری حالبههمزنترین رخداد چندسال اخیر زندگیام بوده. وقتی سر سفره مینشیند، همهی موجودات زنده حداکثر فاصلهی ممکن را از او میگیرند. «ملچ مولوچ» حقیر است برای ارجاع به صداهایی که هنگام غذاخوردن از دهانش خارج میشود. نمیدانم چطور میشود هم غذا را جوید و هم دهان را اینقدر باز کرد. کافی است ناخودآگاه چشمت به صورتش هنگام غذاخوردن بیفتد که نتوانی تا یک هفته لب به غذا بزنی. از همه بدتر اینکه عادت دارد موقع غذاخوردن حرف میزند و میخندد. با هر خندهاش حجم عظیمی از غذای نیمهجویده به طرف تو و بشقابت پرتاب میشود و باید موقع غذاخوردن بشقابت را محکم بچسبی تا چیزی داخلش نیفتد. برد ترکشهای غذا خوردنش تا شعاع سه متری میرسد و به همین خاطر، بعد از هر وعدهی غذاخوردن با او، یک دور تمام اتاق را جارو میزنم. موقع غذاخوردن و تا نیم ساعت پس از آن، با آهنگ متوسط دو بار در هر دقیقه باد گلویش را تخلیه میکند و بلافاصله پس از هر تخلیه متذکر میشود که «اسب حیوان نجیبی است».
اگر غذا با نان باشد، نان را از فاصلهی حداقل نیممتری توب بشقابش میکوبد، بعد انگار بخواهد شیرفلکه را باز کند، نان را محکم میگیرد و به سمت راست میچرخاندش. به این صورت محتوای بشقاب داخل نان چپیده و بعد داخل دهان چپانده میشود.
مخوفترین صحنه مربوط به شبهایی است که شام خوراک بادمجان باشد. لقمه را (برابر الگوی فوقالذکر) میپیچد، وقتی دستش را بالا میآورد تا لقمه را در دهانش بگذارد تمام دستش خیس از آبگوشت میشود. البته در همان لحظه، مقدار زیادی آبگوشت هم از لب و لوچهاش در حال چکه کردن است. بعد درحالیکه هنوز دارد لقمه را میجود، یکییکی هر ده انگشت بهعلاوهی کف دستش را میلیسد. گاهی که آبگوشت تا آرنجش بالا رفته - انگار بخواهد چاقو را با نعلبکی تیز کند - آرنجش را لبهی قابلمه میگذارد و به سمت پایین میکشد تا آبش توی قابلمه بریزد.
شیفتهایی که او گشت باشد همیشه چک میکنم که چیزی داخل یخچال نمانده باشد چون هیچوقت سیر نیست. یکبار افسر تجسس کلانتری پلاستیکی پر از انجیر برایم داخل یخچال گذاشته بود. افسر گشت طبق عادت همیشگیاش عندالورود در یخچال را باز کرد و تا انجیرها را دید با پنجه رفت داخل پلاستیک. با دست دیگرش هم نانی را از داخل ناندانی برداشت و انجیرها را داخلش ریخت، بعد هم نان را پیچید و گاز زد و رفت. یخچال را باز کردم ببینم چندتا انجیر باقی مانده؛ پلاستیک خالی را برایم گذاشته بود.
نقل است یک بار برای صبحانه پنیر، مربا، عسل،کره و حلواشکری را از داخل یخچال برداشته و داخل نان ریخته، و بعد انگار بخواهد قالی هزارشانه را جمع کند، نان را لوله کرده و سق زده.
چند شب پیش، تولد یکی از بازداشتیها بود و به همین مناسبت برادرش برایمان یک جعبهی یکونیم کیلویی شیرینی گرفته بود. دوتایش را من خوردم و دوتا را هم دادم یکی از سربازها خورد. بقیه را گذاشتم داخل یخچال تا صبح که سربازها بیدار شدند برایشان ببرم. نصف شب که صدای باز و بسته شدن یخچال را شنیدم چو بید بر سر ایمان خویش لرزیدم. صبح که بلند شدم در اولین حرکت در یخچال را باز کردم ببینم چه باقی مانده؛ فقط در جعبهی شیرینی را برایمان داخل یخچال گذاشته بود.