من، بچهها، و این شبها
بنا به برنامهی این شبها، مسئول تأمین امنیت یکی از هیئتهای عزاداریام.
یکم. ایستادهام دم در هیئت و خیلی جدی اطراف را میپایم. ناگهان احساس میکنم دستم به سمت پایین کشیده میشود. پسرکی است که دستش را بالا گرفته و محکم انگشت کوچک دست راستم را گرفته و میکشد. پدرش میگوید: «بابا دستشو ول کن»، پسرک ولی ولکن نیست؛ محکم گرفته و میکشد. پدر دست پسرش را میگیرد تا از دستم جدا کند ولی تلاشش بیفایده است. همچنان دستم را محکم چسبیده. به پدر اشاره میکنم که عیبی ندارد. مینشینم و از پسر میپرسم: «اسمت چیه؟»
- احمدرضا
- چند سالته؟
- دو سال
از قیافهاش معلوم است از گفتگویمان خیلی ذوق کرده. دستم را به حالت دست دادن میگیرم، انگشتم را رها میکند و باهام دست میدهد. بعد هم که با پدرش راهی میشوند برایم دست تکان میدهد.
دوم. یک پسر و یک دختر، هردو تقریباً سه ساله در حال بالا و پایین پریدناند. دختر من را که میبیند، با صدای پچپچگونهای به پسر میگوید :«پلییییییس!» هردوتاشان مثل چوب خشک میایستند و نگاهم میکنند و تا کاملاً از مقابلشان رد نشدهام، جم نمیخورند.
سوم. بعضی از خانوادهها در پیادهرو مینشینند و حرکت دستههای عزاداری را تماشا میکنند. دارم از کنار پیادهرو رد میشوم که مادری با اشاره ازم میخواهد بچههایش را دعوا کنم. اساساً یکی از کارویژههای پلیس برای مادران همین ترساندن بچههاست. بچهها را نگاه میکنم، سه تا هستند در حال ورجه ورجه. بهشان میگویم: «بچهها آروم بشینید، حرف مامانتونو گوش کنید!» همه مینشینند جز یکی که از بقیه کوچکتر است، حدوداً سه ساله. پسرک سر جایش ایستاده و با اخم نگاهم میکند. من هم اخم میکنم و نگاهش میکنم. بعد از چند ثانیه که با همین وضعیت همدیگر را نگاه میکنیم، با حالت حقبهجانب چیزی میگوید. خم میشوم و گوشم را کنار دهانش میآورم. میگوید: «وقتی بابام اومد میگم دعوات کنه!»