خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

آنچه سربازی با ما می‌کند

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

از من موضوع پایان‌نامه‌ام را پرسیدند و هرچه فکر کردم یادم نیامد. همان پایان‌نامه‌ای که یک سال برای پیدا کردن و تصویب موضوعش سگ‌دو زدم و دو سال برای نوشتنش وقت گذاشتم. آخرش از «س» پرسیدم موضوع پایان‌نامه‌ام چه بود.

۹۵/۰۷/۱۲

نظرات  (۶)

۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۷ فاطمه نظریان
من موضوع پایان‌نامتون یادمه. واقعا سربازی چه کار میکنه؟!!
پاسخ:
حالا در نظر بگیرید آدم بخواد بعد از سربازی دوباره برگرده به محیط آکادمیک. عملاً باید خیلی چیزها رو از اوّل شروع کنه.
همه‌ی سرمایه‌ی من، همه‌ی آنچه داشتم و نداشتم داخل کله‌ام بود و حالا همه‌ی سرمایه‌ام داره جلوی چشمام دود می‌شه و به هوا می‌ره درحالی که هیچ کاری از دستم بر نمیاد. غم‌انگیزه.
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۹ عباس اسکندری
خیلی خوب !!! خوشحالم که این تجربه بزرگ را از سر گذرانده یا میگذرانی ! میدانی چرا موضوع پایان نامه ات را فراموش کرده ای؟ به یک دلیل ساده و بسیار مهم. چون در حال تجربه زندگی بدون حجاب کلمات و بدون واسطه نظریه و بدون یک مَن محبت والدین و بدون حمایت اطراف و بدون تعارفات و بدون ملاحظه و... هستی. زندگی این است. همین که درحال لمس آن هستی. همین دردها و رنج ها، همین نامردمی ها و نامردی ها، همین دست های مجبور، دست های محتاج، دست های آلوده، دست های کوتاه و... اگر درک این زندگی که اکنون در آغاز آنی با فراموش کردن برخی عوارض پیشین میسر است پس به فراموشی ولکام بگو آقا جان.
پاسخ:
بله، حق با شماست. زندگی همین است، همین‌قدر دردناک. و اتفاقاً راست می‌گویید، برای ادامه دادن این زندگی بهترین راه فراموشی است: فراموشی همه‌ی آنچه مزاحم ادامه‌ی این زندگی می‌شوند، از جمله موضوع پایان‌نامه.
من ولی این زندگی را نمی‌خواهم. تحملش می‌کنم تا بگذرد تا دوباره برگردم سروقت همان مزاحم‌ها، از جمله موضوع پایان‌نامه.
۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷ -------------------
من کلمه واقعیت را ارزشی بکار نبردم و بیشتر از حیث تحربه روانی و زیسته آدمی به آن نگاه میکنم. به دنبال ذات گرایی برای زندگی هم نیستم. مقصودم این نیست که باید با واقعیت زندگی کنار بیایید. همین مبارزه، همین جهت‌گیری مختار همین نه گفتن ها به رویه های مرسوم و... اما نظرم این است زندگی را باید تجربه کرد. باید در مقابل وزش بادهای آن واقع شد. زندگی را نمیتوان از خلال دفتر و کتاب فهمید. و سربازی یکی از بهترین مجال های مواجه با واقعیت زندگی است. این که قبولش کنید یا پس زنیدش یا به سخره بگیریدش یا آن را هضم کنید و شیره اش را بگیرید یا ... دیگر واکنش های فردی است.  
پاسخ:
بله، در این مورد هم‌نظریم.
گاهی وقت‌ها ممکنه بعضی چیزها "موهبت" بزرگی باشه.
پاسخ:
بله، ولی زورکی بودنش جالب نیست. هیچ چیزی اجباری بودنش خوب نیست، حتی توفیق.
:)
می‌گذره...

پاسخ:
یکی از دیوارنویسی‌های شایع در پادگان‌ها اینه: «چون می‌گذرد غمی نیست.»
۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۳ فاطمه نظریان
راستش خیلی فکر کردم که چی بگم تا شاید دلگرمی یا آرامشی باشه اما چیزی بلد نبودم بگم. فقط یاد یکی از دانش‌آموزهام افتادم که نسبت به دو سال پیش خیلی تغییر کرده بود(یک بار ازش نوشته بودم اگر یادتان باشد که مادرش مورد ضرب و شتم پدرش قرار گرفته بود و او هم دیده بود صحنه را و با پدرش و یک خانم غریبه زندگی میکرد و ...). ازش پرسیدم چی شد که اینقدر آروم شدی، دیگه کلاس رو بهم نمیریزی. گفت هیچی فقط سعی کردم واقعیت رو بپذریم. سعی کردم الکی با واقعیتی که قابل تغییر نیست نجنگم و بپذیرمش و باهاش کنار بیام. حالم بهتر شد. با آدم‌ها آروم‌تر شدم.
نمیدونم، منم میتونم بگم سعی کنید بپذیرید این مساله رو و باهاش کنار بیایید. چیزیه که هست، نمیشه کاریش کرد. پس چه خوبه که مصالحمت‌آمیز باهاش زندگی کنیم. چون خودمون کم‌تر اذیت میشیم. :)
پاسخ:
بله، درست می‌گین. راستش من هم قبولش کرده‌ام. چیزی که ناگهان افسوس روزهای گذشته رو در من زنده کرد، یه سفر کوتاه به تهران و دیدن دوستانم بود. فیلم یاد هندوستان کرد. حالا که چند روزی است به سر خدمتم برگشته‌ام دوباره همه چی عادی شده. اژدهای آرزوهایم دیگر چموشی نمی‌کند. نباید تهران می‌رفتم؛ مولانا راست می‌گوید:
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش آن را به خورشید عراق

ممنونم ازتون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی