بعدها در اینستاگرام دیدم که اسمش سید مصطفی راحمی است، ولی آن چندباری که در دکانِ شگفتانگیزش باهاش حرف زدم اسمش را نمیدانستم. او هم اسم من را نمیدانست. برای هم غریبه بودیم ولی او هربار آنچنان گرم میگرفت و خاطرههای قدیمی تعریف میکرد که شک میکردم نکند مرا میشناسد.
مغازهاش ده قدمی مسجد نصیرالملک بود، در یکی از محلههای قدیمی شیراز، پر از کوچههای تنگ و تُرُش. هربار دوستی مهمان شیراز بود، به بهانهی جاذبهی گردشگری «مسجدِ رنگی رنگی» سری هم به آن کوچه پسکوچهها میزدیم و آقای راحمی همیشه درِ دکانش نشسته بود. مغازهدار بود ولی عملاً چیزی برای فروش نداشت. مغازهاش انصافاً بهلحاظ جاذبهی گردشگری بودن چیزی از مسجد نصیرالملک کم نداشت. پر بود از عکسهای قدیمی، از پهلوانهای زورخانه بگیر تا ستارخان در حال کشیدن قلیان، تا چند آخوند قدیمی شیراز تا عکس حضرت علی و شمشیر ذوالفقار. داخل مغازه همهچیز روی هم تلنبار شده بود و ته مغازه بر روی قفسهها ظرفهای شیشهای بزرگ بود احتمالاً حاوی گیاهان دارویی. یک ترازوی قدیمی هم جلوی پیشخوان داشت که نمیدانم با آن چه چیزی را وزن میکرد--شاید مغازهاش عطاری بود.
چند دقیقه حرف زدن با آقای راحمی دیگر برایم جزو مناسک دیدارهای گردشگرانه از مسجد نصیرالملک شده بود، و هرچند بازیِ نورهای شیشهها و فرشهای مسجد همیشه برایم خیرهکننده و مسحورکننده بود، بارهای آخر، طراوتِ چند دقیقه همصحبتی با پیرمردِ دکاندار حتی برایم زیباتر مینمود.
امروز، باز در اینستاگرام، دیدم که آقای راحمی به رحمت خدا رفته؛ رحمةالله علیه. از او خاطرههای زیادی شنیدهام که جزئیات هیچکدام را به یاد ندارم. داشتم فکر میکردم که پس چرا یک آدم غریبه را اینقدر دوست دارم، بهخاطرم زد که از او معنی «صفا» را یاد گرفتهام. نزدیکترین چیز به تجربهی چند دقیقه حرف زدن با او، انداختن یک فرش در حیاط در یک عصر تابستانی با باد ملایم و دورهمی خوردن هندوانه است.
هنوز نمیدانم مغازهاش، که شبیه هیچ مغازهای نبود، قرار بود عطاری باشد یا چیز دیگری. اینقدر میدانم که دیدن عکسهایش و یادآوری صفای باطنش مغزم را عطرآگین میکند.