خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

مرد بارون

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۶ ق.ظ

اسمش یه چی دیگه بود، ولی مردم صداش می‌کردن «مرد بارون»؛ از بس بارونو دوس داشت، از بس عاشق بود. همیشه گوشش به پنجره بود. تا یه قطره بارون می‌خورد به پنجره می‌دُوید توی کوچه. مامانش داد می‌زد: «مرد بارون! کاپشنتو بپوش. سرما می‌خوریا.» ولی مرد بارون صدای مامانشو نمی‌شنید. توی کوچه‌ها و خیابونا می‌دُوید. روی چمنای خیس می‌خوابید، غلت می‌زد. اینقدر می‌موند تا بارون بند بیاد. بارون که بند میومد تازه یادش میفتاد که هوا سرده؛ می‌رفت خونه. بعضی وقتا چند روزی مریض می‌شد. ولی باز تا صدای خوردن یه قطره بارون به پنجره رو می‌شنید می‌دُوید توی کوچه. مامانش هرچی می‌خواست داد بزنه، فایده نداشت.

مرد بارون با بارون زندگی می‌کرد. فقط موقعی از خونه می‌زد بیرون که بارون بیاد. وقتی بارون نمیومد می‌نشست توی خونه، پای پنجره، منتظر بارون. گاهی وقتا از خودش صدای رعد درمیاورد، بعضی وقتا مثل باد هوهو می‌کشید تا بارون بباره. تابستونا بدترین فصل برای مرد بارون بود چون کم پیش میومد که بارون بیاد. عوضش پاییزو خیلی دوس داشت، به خاطر بارون. عاشق این بود که زیر بارون روی برگای خیس پا بذاره. امان از وقتی که یه مدت بارون نمیومد. مرد بارون پکر می‌شد. هر روز پنجره رو وا می‌کرد و دست می‌کشید روی ناودون. می‌گفت: «ببار بارون، ببار.» واسش شعر می‌خوند. اینقدر می‌خوند تا بالاخره بارون بباره.

یه سال خشکسالی شد، بارون نیومد. مرد بارون خونه‌نشین شد. هر روز می‌رفت پنجره رو وا می‌کرد و دست می‌کشید روی ناودون و شعر می‌خوند، ولی فایده نداشت. هرچی مامان و باباش بهش می‌گفتن: «مرد بارون، از خونه برو بیرون. نمی‌شه که همش توی خونه باشی. برو بیرون بازی کن. حالا بارون نیست، باد که هست، خاک که هست.» ولی مرد بارون قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من به بارون قول دادم فقط وقتی اون باشه از خونه برم بیرون. منتظرش می‌مونم.»

از بس نشست توی خونه مریض شد. هر روز ضعیف‌تر از روز قبلش می‌شد. دیگه دل‌ودماغ هیچ کاری رو نداشت. حتی دیگه واسه ناودون شعر نمی‌خوند. هر روز می‌نشست پای پنجره با بغض آسمونو نگاه می‌کرد. آسمون گاهی ابری می‌شد ولی نمی‌بارید. مامان و بابای مرد بارون نگرانش شدن. رفتن پیش حکیم و ماجرا رو واسش تعریف کردن. حکیم اومد خونه‌شون، نشست کنار دست مرد بارون. دید خیلی بغض داره. گفت: «مرد بارون، یادته اون روزا که بارون میزد چقدر حالت خوب بود؟ یادته کاپشن نپوشیده از خونه می‌پریدی بیرون؟ یادته توی کوچه‌ها و خیابونا می‌دُویدی؟ یادته توی چمنا غلت می‌زدی؟ یادته چمنا چقدر سبز بودن؟ یادته برگای زردو زیر پاهات له می‌کردی؟» حکیم همین‌جوری داشت قصهٔ قدیما رو واسش تعریف می‌کرد، یه دفعه یه قطره اشک از چشم مرد بارون چکید روی دست حکیم. حکیم گفت: «مرد بارون، نگاه کن! داره بارون میاد!» مرد بارون به دست حکیم نگاه کرد. باورش نمی‌شد. دستشو آورد روی دست حکیم کشید، دید خیسه. از سرِ جاش پاشد. دُوید رفت توی کوچه. انگار نه انگار که مریض بود.

توی کوچه‌ها می‌دوُید و گریه می‌کرد. اشکاش می‌چکید روی زمین؛ انگار زمینو آب‌پاشی می‌کردن. مرد بارون چند ساعتی توی کوچه‌ها گریه کرد. اشکاش ریخت روی زمین و زمین تازه شد. چمنا سبز شدن. درختا جون گرفتن. رودخونه‌ها دوباره راه افتادن. پرنده‌ها دوباره روی شاخهٔ درختا خونه ساختن. خشک‌سالی تموم شد. ولی مرد بارون دیگه هیچ‌وقت به خونه برنگشت. مرد بارون، بارون شد. از بس بارونو دوس داشت؛ از بس عاشق بود.

 

پینوشت: این متن قبلاً بهعنوان آخرین پست، در آن وبلاگ از دست رفته منتشر شده بود. به مناسبت دویستمین پست وبلاگ جدید، دوباره منتشرش میکنم.

۹۷/۰۳/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی