مرد بارون
اسمش یه چی دیگه بود، ولی مردم صداش میکردن «مرد بارون»؛ از بس بارونو دوس داشت، از بس عاشق بود. همیشه گوشش به پنجره بود. تا یه قطره بارون میخورد به پنجره میدُوید توی کوچه. مامانش داد میزد: «مرد بارون! کاپشنتو بپوش. سرما میخوریا.» ولی مرد بارون صدای مامانشو نمیشنید. توی کوچهها و خیابونا میدُوید. روی چمنای خیس میخوابید، غلت میزد. اینقدر میموند تا بارون بند بیاد. بارون که بند میومد تازه یادش میفتاد که هوا سرده؛ میرفت خونه. بعضی وقتا چند روزی مریض میشد. ولی باز تا صدای خوردن یه قطره بارون به پنجره رو میشنید میدُوید توی کوچه. مامانش هرچی میخواست داد بزنه، فایده نداشت.
مرد بارون با بارون زندگی میکرد. فقط موقعی از خونه میزد بیرون که بارون بیاد. وقتی بارون نمیومد مینشست توی خونه، پای پنجره، منتظر بارون. گاهی وقتا از خودش صدای رعد درمیاورد، بعضی وقتا مثل باد هوهو میکشید تا بارون بباره. تابستونا بدترین فصل برای مرد بارون بود چون کم پیش میومد که بارون بیاد. عوضش پاییزو خیلی دوس داشت، به خاطر بارون. عاشق این بود که زیر بارون روی برگای خیس پا بذاره. امان از وقتی که یه مدت بارون نمیومد. مرد بارون پکر میشد. هر روز پنجره رو وا میکرد و دست میکشید روی ناودون. میگفت: «ببار بارون، ببار.» واسش شعر میخوند. اینقدر میخوند تا بالاخره بارون بباره.
یه سال خشکسالی شد، بارون نیومد. مرد بارون خونهنشین شد. هر روز میرفت پنجره رو وا میکرد و دست میکشید روی ناودون و شعر میخوند، ولی فایده نداشت. هرچی مامان و باباش بهش میگفتن: «مرد بارون، از خونه برو بیرون. نمیشه که همش توی خونه باشی. برو بیرون بازی کن. حالا بارون نیست، باد که هست، خاک که هست.» ولی مرد بارون قبول نمیکرد. میگفت: «من به بارون قول دادم فقط وقتی اون باشه از خونه برم بیرون. منتظرش میمونم.»
از بس نشست توی خونه مریض شد. هر روز ضعیفتر از روز قبلش میشد. دیگه دلودماغ هیچ کاری رو نداشت. حتی دیگه واسه ناودون شعر نمیخوند. هر روز مینشست پای پنجره با بغض آسمونو نگاه میکرد. آسمون گاهی ابری میشد ولی نمیبارید. مامان و بابای مرد بارون نگرانش شدن. رفتن پیش حکیم و ماجرا رو واسش تعریف کردن. حکیم اومد خونهشون، نشست کنار دست مرد بارون. دید خیلی بغض داره. گفت: «مرد بارون، یادته اون روزا که بارون میزد چقدر حالت خوب بود؟ یادته کاپشن نپوشیده از خونه میپریدی بیرون؟ یادته توی کوچهها و خیابونا میدُویدی؟ یادته توی چمنا غلت میزدی؟ یادته چمنا چقدر سبز بودن؟ یادته برگای زردو زیر پاهات له میکردی؟» حکیم همینجوری داشت قصهٔ قدیما رو واسش تعریف میکرد، یه دفعه یه قطره اشک از چشم مرد بارون چکید روی دست حکیم. حکیم گفت: «مرد بارون، نگاه کن! داره بارون میاد!» مرد بارون به دست حکیم نگاه کرد. باورش نمیشد. دستشو آورد روی دست حکیم کشید، دید خیسه. از سرِ جاش پاشد. دُوید رفت توی کوچه. انگار نه انگار که مریض بود.
توی کوچهها میدوُید و گریه میکرد. اشکاش میچکید روی زمین؛ انگار زمینو آبپاشی میکردن. مرد بارون چند ساعتی توی کوچهها گریه کرد. اشکاش ریخت روی زمین و زمین تازه شد. چمنا سبز شدن. درختا جون گرفتن. رودخونهها دوباره راه افتادن. پرندهها دوباره روی شاخهٔ درختا خونه ساختن. خشکسالی تموم شد. ولی مرد بارون دیگه هیچوقت به خونه برنگشت. مرد بارون، بارون شد. از بس بارونو دوس داشت؛ از بس عاشق بود.
پینوشت: این متن قبلاً بهعنوان آخرین پست، در آن وبلاگ از دست رفته منتشر شده بود. به مناسبت دویستمین پست وبلاگ جدید، دوباره منتشرش میکنم.