«کار پاکان را قیاس از خود مگیر/ گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر»
روی کاغذ نوشته «عدسی موجود است» و به دیوار زدهاند. یاد اسپینوزا میافتم! یاد حرفهای دیشب بچهها. یاد دوستم که بعد از گرفتن فوقلیسانس از یکی از بهترین دانشگاههای کشور، دارد به کار کردن در فستفود فکر میکند. فکر میکنم که اگر نخواهم تن به هر خفتی بدهم، و اگر نخواهم شلنگی به بیتالمال وصل کنم و هورت بکشم، لاجرم باید راه اسپینوزا را انتخاب کنم. چهبسا مثل او تکفیر شوم! ولی میشود، میشود با عدسی تراشیدن هم زندگی کرد.
دارم به اسپینوزا فکر میکنم و کتاب اخلاقش که نیمهکاره مانده. یادم باشد در اوّلین فرصت، دوباره بخوانمش. اوّل صبح، دارم فکر میکنم و راه میروم و ملّت دارند صبحانهشان را میخورند.