«سل المصانع رکباً تهیم فی الفلوات»
قبلاً دربارهی یکی از لذّتهای عمیق سربازی نوشته بودم، اینبار میخواهم از لذّتی دیگر سخن بگویم. ماجرا مواجههی بسیاری از مردان است با سربازان؛ ماجرای مهربانی رایگان در دورهای که «هیچکس به غیر ناسزا تو را، هدیهای به رایگان نمیدهد».
بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که مردی (گاه پیر، گاه میانسال، و گاه جوان) وقتی لباس سربازی را بر تنم دیده، پیش آمده و باب گفتگوی کوتاهی را آغاز کرده. این گفتگو معمولاً از الگوریتم ثابتی پیروی میکند: ابتدا میپرسد: «سرکار بچهی کجایی؟»، بعد میپرسد: «چندماه خدمتی؟ چقدر مونده؟»، بعد از دوران سربازی خودش تعریف میکند و گاه خاطرههایی هم از سختی دوران خدمتش ضمیمه میکند و در آخر، بشارت میدهد که خدمتش به طرفةالعینی گذشته و خدمت من هم، چشم روی هم بگذارم خواهد گذشت.
بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که در خیابان در حال راه رفتن بودهام، مردی سوار بر موتور یا نشسته در ماشین بهاصرار سوارم کرده تا به مقصدم برساند. فقط چند ثانیه به این سناریو فکر کنید: داری در خیابان راه میروی، یا در ترمینال در حال خریدن بلیت اتوبوسی، یا در آرایشگاه منتظر نشستهای تا موهایت را کوتاه کنی، یا سر چهارراه ایستادهای، یکدفعه یک نفر ناشناس میآید، یکی دو دقیقه با تو صحبت میکند و دلداری و دلگرمی میدهد، بعد هم خداحافظی میکند و میرود. چقدر عجیب است دیدن چنین صحنهای در این روزگار و چقدر عجیبتر است که بارها و بارها و بارها چنین صحنهای را تجربه کنی.
مردم سربازها را دوست دارند. سربازها اما مردم را بخشی از تراژدی خود فرض میکنند. از این رو مردم برای اینکه خود همین تجربه را داشته اند، برای مقابله با چنین حسی در سربازها به آنها دلگرمی میدهند. داستان روشن است. ما از شما حمایت میکنیم چون خودمان را مسئول وضعیت فعلی تو میدانیم.
وجوه دیگری هم هست ولی ...