خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

چنان‌که یاد می‌آورم، اولین بحران ذهنی‌ام در دوران کودکی، بحران «زمان راحتی» بود. یک روز نمی‌دانم چرا به این فکر افتادم که فعلاً مشغله‌ام مدرسه رفتن است، بعد دانشگاه و سربازی و بعد هم کار، ازدواج و بچه‌داری. مسئله‌ام این بود: کی راحت می‌شوم؟ در چه زمانی از این زندگی است که دغدغه‌ها تمام می‌شود؟ بعدها دیدم سهراب هم همین سؤال را می‌پرسد: «کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند/ و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت/ گشوده خواهد شد؟/ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش و بی‌خیال نشستن/ و گوش دادن به/ صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»

یادم می‌آید که این مسئله را با چندین نفر مطرح کردم. به هرکه می‌رسیدم می‌پرسیدم پس کی تمام می‌شود؟ آدم‌ها اغلب اصلاً نمی‌فهمیدند چه می‌گویم. نمی‌دانستند دنبال چه می‌گردم. همه به‌نظر بی‌سؤال می‌نمودند. اخوانی نداشتم که سقلمه‌ای به پهلویم بزند و بگوید: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد».

بحران دوم زمانی رسید که جواب را فهمیدم. اخوان راست می‌گفت؛ زندگی همین بود. زندگی همه‌اش رفتن است، رسیدن ندارد. از وقتی راه رفتن یاد می‌گیری، راه می‌روی تا بالاخره جایی از پا بیفتی. در این پیاده‌رو جایی برای ماندن وجود ندارد، آنهایی که نشسته‌اند را به جرم سد معبر جمع می‌کنند. نیمکت‌ها را هم برای این گذاشته‌اند که چند دقیقه نفسی تازه کنی تا بتوانی باز بلند شوی و راه بروی. نیمکت جایی برای ماندن نیست.

راه می‌رویم، زمین می‌خوریم، درد می‌کشیم، می‌گرییم، دوباره سرپا می‌شویم، راه می‌رویم، ... و این سکندری رفتن‌ها ادامه دارد تا دیگر نتوانیم بلند شویم: تا مرگ. مرگ تنها خروجی این چرخه‌ی دردناک است که هرچند جایی برای ماندن نمی‌دهد، لااقل از خستگی راه‌رفتن معافمان می‌دارد.

این سؤال و جواب کامم را برای همیشه تلخ کرد و دلم دیگر هیچ‌وقت با این زندگی صاف نشد. می‌خواستم برای این رفتنِ بی‌رسیدن دلیلی بیابم. به‌دنبال معنا بودم. آخر این زندگی باید برای چیزی باشد؛ ولی برای چه؟ سؤال این بود و طبق معمول پاسخ‌های آماده‌ی فست‌فودی با هاضمه‌ام نمی‌ساخت. همه را بالا آوردم.

در میان مرض‌ها، بیماری «خب که چی؟» شاید بزرگترین است. اینکه در مقابل هر اتفاق، گزاره، یا موقعیتی این سه‌کلمه را بگذاری و به خاکسترش تبدیل کنی. «خب که چی؟» کوبنده‌ترین، ویرانگرترین، دردناک‌ترین و غم‌بارترین سؤالی است که یک انسان می‌تواند از خودش بپرسد. «خب که چی؟» جواب ندارد. هر جوابی برایش دست‌وپا کنی دوباره می‌شود «خب که چی؟» را مقابلش گذاشت و باور کن، هرچقدر هم که زبان‌دراز و حاضرجواب باشی، آخر در برابر «خب که چی؟»ها کم می‌آوری.

آنچه پس از همه‌ی گلاویزشدن‌ها با «خب که چی؟» برایت می‌ماند، یأس و حیرت است. برای یأس خوشبختانه نسخه پیچیده‌اند: بکوش تا هوش و حواست را بر باد دهی، بکوش تا فراموش کنی. همان که بودلر می‌گفت: «مست شوید با هر آنچه بخواهید: شراب، تقوا، عشق. مست شوید تا برده‌ی ارباب زمان نباشید.» حیرت ولی هیچ درمانی جز تسلیمش شدن ندارد. باید هرازگاه که از راه رفتن خسته می‌شوی، روی نیمکتی ولو شوی، راه رفتن دیگران را نگاه کنی و تعجب کنی. گره گشودن از راز حیات و یافتن معنای زندگی در حد و اندازه‌ی تو نیست. با وجود همه‌ی این قدرتی که فکر می‌کنی داری، حیرت کردن همه‌ی آن کاری است که می‌توانی بکنی.

۹۵/۰۵/۲۹

نظرات  (۸)

۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵ فاطمه نظریان
اما من خوندم/شنیدم(در ادبیات دینی خودمان) که بعد از مرگ هم این راه رفتن‌ها ادامه دارد. شاید تفاوت‌هایی وجود داشته باشد اما همچنان مسیر همین دنیا را بعد مرگ هم ادامه می‌دهیم. چنین نگاهی که حال من رو خیلی خوب میکنه و زندگی را برایم معنا‌دارتر و مهم‌تر.

+اون سوال سه کلمه‌ای رو هم سعی کنید برای همیشه فراموش کنید:)
پاسخ:
حالا که اینطور شد وقتی اسرافیل در صورش بدمه من خودمو می‌زنم به خواب! :)
+ کاشکی میشد.
۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۹ میثم علی زلفی
شاید این سوالِ «خب که چی» نباشد که انسان را ویران می  کند بلکه درک این مسئله که حل این همه سوال از عهده ی من و تو خارج است انسان را ویران می کند.
با این نگاه شاید بتوان برای این همه سوال، پاسخگویی را فرض کرد که وجود داشته باشد و بتواند کار ویرانی ما را معلق کند.
به اندازه ی یک احتمال قابل بررسی است مثل بقیه ی احتمالات.
پاسخ:
می‌فهمم چی می‌گید ولی جواب این سؤال نمی‌تونه تعبدی به دست بیاد. باید این عقل ناقص قبول کنه و قانع بشه و این عقل ناقص قانع نمی‌شه.
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۵ میثم علی زلفی
پاسخگویی که خود بر عقول حاکم است چطور می شود که با عقل قبول نشود
عقل ناقص من میگه باب الحجه در اصول کافی رو شروع کن! حالا مال شما چی میگه رو نمی دونم!

پاسخ:
عقل اینجا اشتراک در لفظه. اون عقلی که من دارم ازش حرف می‌زنم همین قوه‌ی محاسبه‌گر و استدلال‌گره که هیچ الزامی نیست نتیجه‌اش عبادت خدا و رسیدن به بهشت باشه.
شروع کردم اصول کافی رو. می‌رم باب الحجه رو می‌خونم تا خیال شما هم راحت بشه.
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۸ میثم علی زلفی
من هم منظورم همان بود. جز در قبول شخص حجت نیازی به تعبدی قبول کردن هیچ مسئله ای نیست.

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

من تا تو رو کافر نکنم دلم آروم نمی شه. حالا می خوای از هر جایی شروع کنی شروع کن!
پاسخ:
عیبی نداره، کافران هم خدایی دارند. «توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را».
سلام مهدی
خیلی خوب می نویسی.

در مورد محتوا چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه اغلب به حال کسانی که میتونن این حیرت رو به زیبایی توصیف کنن غبطه می خورم. مدّتی بود بیشتر از هرچیز شعری که آقای زکریا اخلاقی امسال توی بیت رهبری خوند رو زمزمه می کردم. دوباره یاد بیت آخرش افتادم:

و این مسافر دلتنگ، چقدر تشنه بچرخد در این کویر و نداند
که زندگی به چه معناست، که روستای زلال تو در کدام فلات است 
پاسخ:
سلام حجّت جان
لطف داری.
من هم مثل تو «اغلب به حال کسانی که میتونن این حیرت رو به زیبایی توصیف کنن غبطه می خورم».
شعر هم خیلی قشنگه. اغلب به حال کسانی که شعرای معاصر زیادی بلدن هم غبطه می‌خورم! ؛)
1- وجود ما معمایی است حافظ .... که تحقیق اش فسون است و فسانه .....
2- در اوج این حیرت و زیر بار سوال از معنای زندگی و رنج بودن با اندیشه بودا آشنا شدم . "حقیقت رنج"؛ و از آن عزیمت با شوپنهاور هم داستان شدم. شما نیز شاید داستان شوپنهاور را خوانده باشی ! 
3- مشکل در همان تعبیر عقلانی شدن زندگی است. در این تقلیل سازی استخوان سوز است و راه بند ادامه راه! گمان می‌کنیم دریافت های درونی ما در مقام ارائه چون ارسطویی نمیشوند، عقلانی هم نمیشوند. از این رو دامن می کشیم و از ادامه تفکر مانده. راستش گمان میکنم باید از رنج آغاز کرد و از عقل محاسبه گر جزوی دست شست تا به دریافتی بهتر رسید. موضوع صرفا تعبد و قبول ایمانی نیست؛ موضوع "دریافت" است که البته الزاماً درحیطه عقل جزوی نگر نیست.
4- نمیشود خود این راه بی پایان رنج آور را به تفریح و فراغت و معنا و غایت و ... تبدیل کرد؟ برخی گویند میشود! 
پاسخ:
درباره‌ی ۴: چطور می‌شود؟ شاعر هم می‌گوید «ساحل بهانه‌ایست، رفتن رسیدن است» ولی آیا واقعاً اینطور است؟
سلام برادر..

چقدر خوب حالت رو وصف کردی...

یاد خودم افتادم... 
اگه دوست داشتی این مطلبم رو بخوان http://heyranieman.blog.ir/post/25

ان شا الله از دل "معمای چیستی ها" ، "حقیقت هستی ها" برامون جلوه کنه...

این آخری رو خودمم نفهمیدم چی گفتم.... :)
پاسخ:
سلام، ممنون. مطلبتون رو خوندم. خداروشکر که حالتون بهتر شده.
سلام

لابد شما بچهء فعال و کاریی بودید که به زمان راحتی فکر میکردید!

 این سوال "خب که چی؟" منو یاد اون جمله ای میندازه که میگفت شک برای عبور کردن خوبه و برای باقی ماندن بده.  به هر حال هر چیزی زیادیش مضره. "خب که چی؟" هم!

پاسخ:
سلام، نه اتفاقاً همیشه‌ی عمرم آدم تنبلی بوده‌ام.
شک اگر واقعی باشد، نه آمدنش دست فرد است و رفتنش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی